انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان بشنو مرا | پناه صمدی کاربر انجمن رمانیک
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="پناه صمدی" data-source="post: 108382" data-attributes="member: 4928"><p>به نام یکتا خالق افرینش</p><p>کتونی های سفیدم رو پا کردم و همونطور که کولم رو روی شونم مرتب میکردم کسی که پی در پی در حیاط رو میزد مخاطب قرار دادم و داد زدم</p><p>-صبر کن اومدم...</p><p>صدای مسیح از پشت در بلند شد که با غر غر می گفت</p><p>-بابا باز کن این درو یه ساعته...</p><p>بلاخره رسیدم و درو باز کردم، باز شدن در همانا و دیدن هیکل درشت و مردونش پشت در همانا؛ با اخمی که ناخوداگاه اومده بود رو پیشونیم دست به کمر سر تا پاش رو برانداز کردم؛ چند هفته ای میشد از اتریش برگشته بود و در به در دنبال شرکتی بود که راه انداخته بود چپ و راستم که گیر میداد به این کار و اون کار، اخلاقش بود همیشه پسره ی قزمیت. تغییر کرده بود ولی نه اونقد... با این هیکل گوریلیش هنوزم باشگاه رو ول نمیکرد، چهرش کمی پخته تر شده بود؛ موهای مشکی که کمی بلند بود رو بالا میداد و ته ریش همیشگیش روی صورتش بود، ابروهای پرپشت مشکیش هم که ست چشمای مشکیش بود، فتو کپی عمو بود چشم و ابروش...</p><p>-نتیجه رو بگو</p><p>با حرفش دست از برانداز کردنش برداشتم و گفتم</p><p>-ها؟</p><p>جدی شد و با اخم گفت</p><p>-ها و کوفت! دو ساعته منتظر توعه جقله بچم که درو باز کنی حالام وایسادی داری انالیز میکنی نمیزاری برم تو</p><p>سریع جبهه گرفتم و گفتم</p><p>-تقصیر من چیه؟ این ایفونو درست کن خیر سرت نخوام این همه راهو بکوبم بیام واسه شازده</p><p>بدون توجه به حرفم عین پر کاه پسم زد و با گفتن بکش کنار وارد حیاط شد. با داد رو بهش گفتم</p><p>-وحشی!</p><p>جوابمو نداد و راه خودشو رفت، اول هفتم که این باشه وای به حال بقیش... از حرص لگدی به در زدم؛ باز اومد تا اعصاب منو زیر و رو کنه چند سال نبود یه نفس راحت کشیدم از دستش؛ شانس ندارم که منه بدبخت...</p><p>بلاخره خودمو به شرکت رسوندم، یه مدت بود اینجا کار میکردم اونم با چه مکافاتی! عمو اصلا راضی نمیشد کار کنم، میگفت مگه چه کم و کسری داری که میخوای کار کنی، با هزار زور و زحمت و مظلوم نمایی تونستم راضیش کنم تا دستم تو جیب خودم باشه. شرکت خیلی شیکی بود، یه شرکت دارویی که منم نماینده ی فروشش بودم. همونطور که تو اینه ی اسانسور خودمو برانداز میکردم داشتم به این فکر میکردم اگه زودتر دانشگامو تموم کنم خیلی خوب میشد اونوقت دیگه دغدغه ی درسو نداشتم... با باز شدن در اسانسور و وارد شدن سپهری مدیر عامل شرکت دست از فکر و خیال برداشتم و گفتم</p><p>-سلام!</p><p>با لحن مکم و جدیش گفت</p><p>-سلام صبح بخیر</p><p>زیر لب جوابشو دادم، مث همیشه کت و شلوار پوشیده بود... به نظرم هزار تا دست کت و شلوار داشت که هر روز یکی رو میپوشید، موهای تقریبا بلند قهوه ای و سبیلی همرنگش که انصافا خیلی با ابهتش کرده بود، چهره ی مردونه و جذابی داشت و صدای بم و خاصش هم به تیپش خیلی میومد... از زنش جدا شده بود اینو از بقیه ی کارمندای شرکت شنیده بودم، با همه ی جدیتش خیلی به من لطف داشت روزی که اومدم شرکت هیچی بلد نبودم ولی همین سپهری یادم داد چیکار کنم و چطوری گلیممو از اب بیرون بکشم هر چند هر وقت میگم بهش میگه خودت زبر و زرنگ بودی... با هم وارد شرکت شدیم کارمندا به محض دیدن سپهری از جاشون بلند شدن و سلام و صبح بخیر گفتن. </p><p>در اتاقم رو که باز کردم یه نگاه کلی بهش انداختم یه اتاق کوچیک و خلوت که میشد راحت به کارات رسید... نمیدونم چقد گذشت اما با صدای گوشیم که داشت خودشو میکشت سرمو از توی برگه ها در اوردم، چشمم که به ساعت خورد کپ کردم...</p><p>چه زود ساعت دوازده شد. گوشیمو از تو کیفم در اوردم</p><p>-الو</p><p>صدای مسیح پیچید تو گوشم</p><p>-الو مارال، کجایی؟ یه ساعته دم دانشگاه منتظرم نمیای بیرون چرا ؟</p><p>-چیکارم داری؟ من سر کارم نه دانشگاه</p><p></p><p>چند ثانیه سکوت برقرار شد و بعدش با لحنی که انگار تعجب کرده بود گفت</p><p>-کار؟ مگه تو کار میکنی؟</p><p>صدای در باعث شد گوشی رو از گوشم دور کنم</p><p>-بفرمایید</p><p>خانم رمضانی درو باز کرد و گفت</p><p>-خانم اسدی اقای سپهری با شما کار دارن.</p><p>سرمو تکون دادم که درو بست و رفت</p><p>-ببین مسیح من الان کار دارم خدافظ.</p><p></p><p>سریع گوشی رو قط کردم و توی کیفم انداختمش.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="پناه صمدی, post: 108382, member: 4928"] به نام یکتا خالق افرینش کتونی های سفیدم رو پا کردم و همونطور که کولم رو روی شونم مرتب میکردم کسی که پی در پی در حیاط رو میزد مخاطب قرار دادم و داد زدم -صبر کن اومدم... صدای مسیح از پشت در بلند شد که با غر غر می گفت -بابا باز کن این درو یه ساعته... بلاخره رسیدم و درو باز کردم، باز شدن در همانا و دیدن هیکل درشت و مردونش پشت در همانا؛ با اخمی که ناخوداگاه اومده بود رو پیشونیم دست به کمر سر تا پاش رو برانداز کردم؛ چند هفته ای میشد از اتریش برگشته بود و در به در دنبال شرکتی بود که راه انداخته بود چپ و راستم که گیر میداد به این کار و اون کار، اخلاقش بود همیشه پسره ی قزمیت. تغییر کرده بود ولی نه اونقد... با این هیکل گوریلیش هنوزم باشگاه رو ول نمیکرد، چهرش کمی پخته تر شده بود؛ موهای مشکی که کمی بلند بود رو بالا میداد و ته ریش همیشگیش روی صورتش بود، ابروهای پرپشت مشکیش هم که ست چشمای مشکیش بود، فتو کپی عمو بود چشم و ابروش... -نتیجه رو بگو با حرفش دست از برانداز کردنش برداشتم و گفتم -ها؟ جدی شد و با اخم گفت -ها و کوفت! دو ساعته منتظر توعه جقله بچم که درو باز کنی حالام وایسادی داری انالیز میکنی نمیزاری برم تو سریع جبهه گرفتم و گفتم -تقصیر من چیه؟ این ایفونو درست کن خیر سرت نخوام این همه راهو بکوبم بیام واسه شازده بدون توجه به حرفم عین پر کاه پسم زد و با گفتن بکش کنار وارد حیاط شد. با داد رو بهش گفتم -وحشی! جوابمو نداد و راه خودشو رفت، اول هفتم که این باشه وای به حال بقیش... از حرص لگدی به در زدم؛ باز اومد تا اعصاب منو زیر و رو کنه چند سال نبود یه نفس راحت کشیدم از دستش؛ شانس ندارم که منه بدبخت... بلاخره خودمو به شرکت رسوندم، یه مدت بود اینجا کار میکردم اونم با چه مکافاتی! عمو اصلا راضی نمیشد کار کنم، میگفت مگه چه کم و کسری داری که میخوای کار کنی، با هزار زور و زحمت و مظلوم نمایی تونستم راضیش کنم تا دستم تو جیب خودم باشه. شرکت خیلی شیکی بود، یه شرکت دارویی که منم نماینده ی فروشش بودم. همونطور که تو اینه ی اسانسور خودمو برانداز میکردم داشتم به این فکر میکردم اگه زودتر دانشگامو تموم کنم خیلی خوب میشد اونوقت دیگه دغدغه ی درسو نداشتم... با باز شدن در اسانسور و وارد شدن سپهری مدیر عامل شرکت دست از فکر و خیال برداشتم و گفتم -سلام! با لحن مکم و جدیش گفت -سلام صبح بخیر زیر لب جوابشو دادم، مث همیشه کت و شلوار پوشیده بود... به نظرم هزار تا دست کت و شلوار داشت که هر روز یکی رو میپوشید، موهای تقریبا بلند قهوه ای و سبیلی همرنگش که انصافا خیلی با ابهتش کرده بود، چهره ی مردونه و جذابی داشت و صدای بم و خاصش هم به تیپش خیلی میومد... از زنش جدا شده بود اینو از بقیه ی کارمندای شرکت شنیده بودم، با همه ی جدیتش خیلی به من لطف داشت روزی که اومدم شرکت هیچی بلد نبودم ولی همین سپهری یادم داد چیکار کنم و چطوری گلیممو از اب بیرون بکشم هر چند هر وقت میگم بهش میگه خودت زبر و زرنگ بودی... با هم وارد شرکت شدیم کارمندا به محض دیدن سپهری از جاشون بلند شدن و سلام و صبح بخیر گفتن. در اتاقم رو که باز کردم یه نگاه کلی بهش انداختم یه اتاق کوچیک و خلوت که میشد راحت به کارات رسید... نمیدونم چقد گذشت اما با صدای گوشیم که داشت خودشو میکشت سرمو از توی برگه ها در اوردم، چشمم که به ساعت خورد کپ کردم... چه زود ساعت دوازده شد. گوشیمو از تو کیفم در اوردم -الو صدای مسیح پیچید تو گوشم -الو مارال، کجایی؟ یه ساعته دم دانشگاه منتظرم نمیای بیرون چرا ؟ -چیکارم داری؟ من سر کارم نه دانشگاه چند ثانیه سکوت برقرار شد و بعدش با لحنی که انگار تعجب کرده بود گفت -کار؟ مگه تو کار میکنی؟ صدای در باعث شد گوشی رو از گوشم دور کنم -بفرمایید خانم رمضانی درو باز کرد و گفت -خانم اسدی اقای سپهری با شما کار دارن. سرمو تکون دادم که درو بست و رفت -ببین مسیح من الان کار دارم خدافظ. سریع گوشی رو قط کردم و توی کیفم انداختمش. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان بشنو مرا | پناه صمدی کاربر انجمن رمانیک
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین