انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان افکار بیریشه | maleficent
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Maleficent" data-source="post: 99392" data-attributes="member: 790"><p>بعد از مرور اتفاقاتی که افتاد، به ازدواج با جابر مطمئن میشوم. او خیلی قوی است و احساسات برایش چیز کوچکی هستند؛ من هم دوست دارم مثل او باشم. من همیشه در مدرسه از همه بیشتر اظهار نظر میکردم و از نظر خودم یک «همهچیز دان» واقعی بودم؛ تعجبی ندارد اگر کنار جابر پختهتر از سن شناسنامهام رفتار کنم.</p><p>خاله توران جام پر از عسل را میآورد و روی میز میگذارد. جابر طوری به جام و ناخنهای لاکزده من نگاه میکند که انگار چندشش شده. زیر لب میگوید: </p><p>- سر پیری و معرکهگیری... .</p><p> از حرفش ناراحت میشوم؛ اما به روی خودم نمیآورم. درست است که او خیلی بیاحساس است و برای کارهایی که مرا شاد میکند اصلاً آماده نیست؛ اما حداقل به من وفادار است و مثل پدرم نیست. اصلاً چرا جابر تا اینسن ازدواج نکرده؟ پرستاری از مادر، دلیل قانعکنندهای است؟ در سالهای زندگیاش اصلاً عشق را تجربه نکرده؟! نکند الآن دلش پیش کس دیگری باشد؟ نه... مردی که الآن کنار من نشسته خونسردتر از اینحرفهاست که دلش جای دیگری گیر باشد.</p><p>عاقد کارش را طول میدهد و سعی میکند با پدرم صحبت کند؛ اما دوست قدیمیاش خیلی عوض شده. کاملا ناامید، دفترش را باز میکند و چند ذکر عربی میگوید، سپس میپرسد:</p><p>- عروسخانم، دوشیزه محترمه مکرمه شنایا اخوانی، بنده وکیلم شما را به عقد دائم جناب آقای جابر هادیفر دربیاورم؟</p><p>همیشه لحظهی بلهگفتن جلوی جمع برایم خاص و رویایی بود. آنقدر هیجانزده شدم که متوجه زنعمویم که داشت میگفت: «عروس رفته گل بچینه.» نشدم و حرفش را با گفتن بله قطع کردم! همه خندیدند؛ صورتم سرخ شد. جابر بیاهمیت به واکنش بقیه، تور را از جلوی صورتم برداشت. پچپچ دخترخالههایم را شنیدم:</p><p>- میترسد شوهرش فرار کند؛ حالا خوب است جابر نسبت به پسرهای دیگر تحفه نیست! اصلاً جابر پسر محسوب میشود؟!</p><p>کاش یک لباس راحتتر پوشیده بودم و میتوانستم راحت از جایم بلند شوم، به سمت آنها بروم، بعد یک سیلی به صورتشان بزنم. تمام نگاهها سمت من است و انگار بقیه با زل زدن، مرا روی اینصندلی تزئینشده میخکوب کردهاند.</p><p>پدرم دست میزند و یک شیرینی دیگر برمیدارد. اکثر آدمهای جمع حس میکنند من خیلی خامم؛ اگر مادرم اسمم را شنایا نمیگذاشت قطعا اعتماد به نفس پایینی داشتم. زنعمویم جام عسل را با خوشحالی جلو میآورد.</p><p>- با انگشت کوچک در دهان هم عسل بگذارید.</p><p>جابر سرش را برمیگرداند و لبش را کج میکند؛ خوب میفهمم از ناخنهایم چندشش شده. ظرف را از زنعمو میگیرم و به آشپزخانه میروم.</p><p>- عروسخانم کجا؟</p><p>دو قاشق برمیدارم و به سمت جابر میآیم. قاشقها را در هوا تکان میدهم؛ لبخند ریزی روی لبش دیده میشود. از کارم خوشش آمده یا دارد نیشخند میزند؟</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Maleficent, post: 99392, member: 790"] بعد از مرور اتفاقاتی که افتاد، به ازدواج با جابر مطمئن میشوم. او خیلی قوی است و احساسات برایش چیز کوچکی هستند؛ من هم دوست دارم مثل او باشم. من همیشه در مدرسه از همه بیشتر اظهار نظر میکردم و از نظر خودم یک «همهچیز دان» واقعی بودم؛ تعجبی ندارد اگر کنار جابر پختهتر از سن شناسنامهام رفتار کنم. خاله توران جام پر از عسل را میآورد و روی میز میگذارد. جابر طوری به جام و ناخنهای لاکزده من نگاه میکند که انگار چندشش شده. زیر لب میگوید: - سر پیری و معرکهگیری... . از حرفش ناراحت میشوم؛ اما به روی خودم نمیآورم. درست است که او خیلی بیاحساس است و برای کارهایی که مرا شاد میکند اصلاً آماده نیست؛ اما حداقل به من وفادار است و مثل پدرم نیست. اصلاً چرا جابر تا اینسن ازدواج نکرده؟ پرستاری از مادر، دلیل قانعکنندهای است؟ در سالهای زندگیاش اصلاً عشق را تجربه نکرده؟! نکند الآن دلش پیش کس دیگری باشد؟ نه... مردی که الآن کنار من نشسته خونسردتر از اینحرفهاست که دلش جای دیگری گیر باشد. عاقد کارش را طول میدهد و سعی میکند با پدرم صحبت کند؛ اما دوست قدیمیاش خیلی عوض شده. کاملا ناامید، دفترش را باز میکند و چند ذکر عربی میگوید، سپس میپرسد: - عروسخانم، دوشیزه محترمه مکرمه شنایا اخوانی، بنده وکیلم شما را به عقد دائم جناب آقای جابر هادیفر دربیاورم؟ همیشه لحظهی بلهگفتن جلوی جمع برایم خاص و رویایی بود. آنقدر هیجانزده شدم که متوجه زنعمویم که داشت میگفت: «عروس رفته گل بچینه.» نشدم و حرفش را با گفتن بله قطع کردم! همه خندیدند؛ صورتم سرخ شد. جابر بیاهمیت به واکنش بقیه، تور را از جلوی صورتم برداشت. پچپچ دخترخالههایم را شنیدم: - میترسد شوهرش فرار کند؛ حالا خوب است جابر نسبت به پسرهای دیگر تحفه نیست! اصلاً جابر پسر محسوب میشود؟! کاش یک لباس راحتتر پوشیده بودم و میتوانستم راحت از جایم بلند شوم، به سمت آنها بروم، بعد یک سیلی به صورتشان بزنم. تمام نگاهها سمت من است و انگار بقیه با زل زدن، مرا روی اینصندلی تزئینشده میخکوب کردهاند. پدرم دست میزند و یک شیرینی دیگر برمیدارد. اکثر آدمهای جمع حس میکنند من خیلی خامم؛ اگر مادرم اسمم را شنایا نمیگذاشت قطعا اعتماد به نفس پایینی داشتم. زنعمویم جام عسل را با خوشحالی جلو میآورد. - با انگشت کوچک در دهان هم عسل بگذارید. جابر سرش را برمیگرداند و لبش را کج میکند؛ خوب میفهمم از ناخنهایم چندشش شده. ظرف را از زنعمو میگیرم و به آشپزخانه میروم. - عروسخانم کجا؟ دو قاشق برمیدارم و به سمت جابر میآیم. قاشقها را در هوا تکان میدهم؛ لبخند ریزی روی لبش دیده میشود. از کارم خوشش آمده یا دارد نیشخند میزند؟ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان افکار بیریشه | maleficent
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین