انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان افکار بیریشه | maleficent
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Maleficent" data-source="post: 99383" data-attributes="member: 790"><p>پلکم با مژه مصنوعی و صد قلم آرایش خیلی سنگین شده. داخل آینه خودم را هزار بار نگاه کردم؛ انگار خودم نیستم. با گریم، چشمهای مشکی ریزم درشت و سبز شده و شکل بینی استخوانیام بهتر است. لبهای من خیلی کوچک بودند؛ الان حجم لبم بیشتر به نظر میرسد. زیبا شدهام اما چهرهام برای خودم نیست؛ شبیه یک نفر دیگر شدهام. لباسم سفید است و بر خلاف لباسهای عقد، ساده نیست چون پدرم گفته مراسم عروسی برگزار نمیشود و همینمراسم برای بدرقهی من به خانهی جابر کافی است. وانمود میکند دارد مرا به قانعبودن و سادهزیستی تشویق میکند و عمههایم با افتخار به برادرشان میگویند « منطقی»، اما از کجای زندگی ما خبر دارند؟! اصلا میدانند برادرشان، یعنی پدر من عاشق یک زن به جز مادرم است؟ پدرم در بین جمعیتی که میبینم از همه خوشحالتر است چون دارد زودتر از دست من و بعد مادرم خلاص میشود و به زنی که هنوز بعد اینهمه سال نتوانسته فراموشش کند میرسد. مادر مظلوم من! چقدر تحمل کرد تا من فرزند طلاق نباشم... عشق من به جابر شاید راه نجات مادرم باشد. همه میگویند دوست داشتن مردی که الان چهل و هفت ساله است، توسط من که شانزده سال دارم اصلا عقلانی نیست اما تمام اتفاقاتی که در زندگی من افتاد، نشانههایی بودند که به من ثابت میکردند تنها راه خوشبختی، بودن کنار جابر است.</p><p>دوباره با شوق به هیکل ورزیدهاش داخل کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید نگاه میکنم.</p><p>- شنایا، باز به من اینطوری زل زدی؟!</p><p>به غرورم برخورده و میخواهم کمی تلافی کنم.</p><p>- دارم به موهای سفیدت نگاه میکنم. گفتم موهایت را رنگ کن... من اینهمه به خودم برای خوشگلشدن زحمت دادم؛ آنوقت تو اینقدر راحت و بیخیال رفتار میکنی!</p><p>با کلافگی نفس عمیقی میکشد و موهایش را با انگشتانش صاف میکند. عاقد هنوز با غم خاصی به من نگاه میکند. او هم مثل عمههایم از زندگی من هیچ چیز نمیداند؛ از شبی که با پدرم قهر کردم و از خانه بیرون رفتم. سنم کمتر بود و نمیدانستم ناامنی در کوچهها و خیابانها چقدر زیاد است! شاید هم من بدشانس بودم که یک آدم بدذات جلوی راهم سبز شد و کاری کرد آنلحظه هزار بار آرزو کنم کاش یک دختر نبودم و راحت میتوانستم در شهر قدم بزنم. چشمهای هیزش هنوز یادم مانده و باعث میشود ع×ر×ق سرد کنم. وقتی صدای جیغم بالاتر رفت و مشتش به دهانم خورد، مردی که اطراف ما داشت قدم میزد به کمکم آمد و او را کتک زد. آنمرد یعنی جابر، اولینپناه من بود. پناه... شاید وقتی بچهدار شدیم اسمش را بگذارم « پناه ». آرامشی که اینکلمه با خودش حمل میکند فراتر از باور آدمهای عادی است.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Maleficent, post: 99383, member: 790"] پلکم با مژه مصنوعی و صد قلم آرایش خیلی سنگین شده. داخل آینه خودم را هزار بار نگاه کردم؛ انگار خودم نیستم. با گریم، چشمهای مشکی ریزم درشت و سبز شده و شکل بینی استخوانیام بهتر است. لبهای من خیلی کوچک بودند؛ الان حجم لبم بیشتر به نظر میرسد. زیبا شدهام اما چهرهام برای خودم نیست؛ شبیه یک نفر دیگر شدهام. لباسم سفید است و بر خلاف لباسهای عقد، ساده نیست چون پدرم گفته مراسم عروسی برگزار نمیشود و همینمراسم برای بدرقهی من به خانهی جابر کافی است. وانمود میکند دارد مرا به قانعبودن و سادهزیستی تشویق میکند و عمههایم با افتخار به برادرشان میگویند « منطقی»، اما از کجای زندگی ما خبر دارند؟! اصلا میدانند برادرشان، یعنی پدر من عاشق یک زن به جز مادرم است؟ پدرم در بین جمعیتی که میبینم از همه خوشحالتر است چون دارد زودتر از دست من و بعد مادرم خلاص میشود و به زنی که هنوز بعد اینهمه سال نتوانسته فراموشش کند میرسد. مادر مظلوم من! چقدر تحمل کرد تا من فرزند طلاق نباشم... عشق من به جابر شاید راه نجات مادرم باشد. همه میگویند دوست داشتن مردی که الان چهل و هفت ساله است، توسط من که شانزده سال دارم اصلا عقلانی نیست اما تمام اتفاقاتی که در زندگی من افتاد، نشانههایی بودند که به من ثابت میکردند تنها راه خوشبختی، بودن کنار جابر است. دوباره با شوق به هیکل ورزیدهاش داخل کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید نگاه میکنم. - شنایا، باز به من اینطوری زل زدی؟! به غرورم برخورده و میخواهم کمی تلافی کنم. - دارم به موهای سفیدت نگاه میکنم. گفتم موهایت را رنگ کن... من اینهمه به خودم برای خوشگلشدن زحمت دادم؛ آنوقت تو اینقدر راحت و بیخیال رفتار میکنی! با کلافگی نفس عمیقی میکشد و موهایش را با انگشتانش صاف میکند. عاقد هنوز با غم خاصی به من نگاه میکند. او هم مثل عمههایم از زندگی من هیچ چیز نمیداند؛ از شبی که با پدرم قهر کردم و از خانه بیرون رفتم. سنم کمتر بود و نمیدانستم ناامنی در کوچهها و خیابانها چقدر زیاد است! شاید هم من بدشانس بودم که یک آدم بدذات جلوی راهم سبز شد و کاری کرد آنلحظه هزار بار آرزو کنم کاش یک دختر نبودم و راحت میتوانستم در شهر قدم بزنم. چشمهای هیزش هنوز یادم مانده و باعث میشود ع×ر×ق سرد کنم. وقتی صدای جیغم بالاتر رفت و مشتش به دهانم خورد، مردی که اطراف ما داشت قدم میزد به کمکم آمد و او را کتک زد. آنمرد یعنی جابر، اولینپناه من بود. پناه... شاید وقتی بچهدار شدیم اسمش را بگذارم « پناه ». آرامشی که اینکلمه با خودش حمل میکند فراتر از باور آدمهای عادی است. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان افکار بیریشه | maleficent
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین