انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان افکار بیریشه | maleficent
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Maleficent" data-source="post: 99377" data-attributes="member: 790"><p>لبخند خشکشدهی آقای بیاتی اضطرابم را بیشتر کرد. اوایل نوجوانی هر وقت کلاس درس برایم خستهکننده میشد، مراسم ازدواجم را تصور میکردم. آنقدر رویایش برایم خوشحالکننده بود که تمام انرژی از دست رفتهام را برمیگرداند؛ ولی از وقتی اینلباس سنگین پر از تور و آستر و پارچه را پوشیدم احساس خستگیام صد برابر شده. </p><p>به مدل لباسم نگاه میکنم تا شاید احساس زیباشدن کمی حالم را بهتر کند؛ اما فایده ندارد، لباسها هر چقدر هم زیبا باشند برای خوشحال کردن من کافی نیستند.</p><p>به جابر با نگاه پر از علاقهام خیره میشوم؛ سرش را به حالت پرسش تکان میدهد. نمیدانم خنگ است که معنی عشق را نمیفهمد یا دارد خودش را لوس میکند؟ به هر حال از سنگینی نگاه و ابهت مردانهای که جابر دارد و هیچ پسری ندارد خوشم میآید.</p><p>- شنایا، چرا زل زدی به من؟</p><p>همیشه به او زل میزنم چون دوستش دارم؛ اما بعد از چند بار رویارویی با جوابهای بیاحساسش فهمیدهام که او حسم را نمیفهمد. جابر خیال میکند همه مثل او خونسرد یا به قول خودش «منطقی» هستند.</p><p>عاقد دفترش را به سمت من آورد و خودکار را به دستم داد تا امضا کنم. دفتر را از عاقد میگیرم و روی پای جابر میگذارم تا با هم امضا کنیم؛ اما او حواسش جای دیگری است. عکاس به محض برگشتن سر داماد به سمت من، شروع به عکسگرفتن میکند تا زمانی که جابر دوباره سرش را برگرداند. عاقد دفتر را از روی پای داماد برمیدارد.</p><p>- اول عروسخانم!</p><p>با دلخوری نگاهی به پدرم میکند که شیرینی را درسته در دهانش کرده و تنها دغدغهاش آرام جویدن شیرینی و تمام شدن لیوان چای و شیرینی در یک زمان است!</p><p>صفحهای که باید امضا کنم را با دقت میخوانم؛ ربطی به عقد ندارد. آقای بیاتی متوجه تغییر حالت ابروهایم زیر تور میشود و به بهانهی ورقزدن دفتر، سرش را نزدیک گوشم میآورد.</p><p>- بگو نه... .</p><p>پس امضا بهانه بود تا با من حرف بزند. چند لحظه با خودم کلنجار میروم؛ اما برای گرفتن یک تصمیم جدید خیلی دیر شده. مراسم عقد را به هم نمیزنم چون جابر را دوست دارم. خودم هم خوب میدانم که با خودم صادق نیستم... .</p><p>مراسم عقد را به هم نمیزنم چون میترسم! از آبروی خودم و هزینههایی که کردیم، از جمعیت آدمهایی که بهترین لباسهای خود را پوشیدهاند و اینجا حاضر شدهاند، از رفتن جابر و آیندهای که او دیگر در هیچجای زندگیام نیست میترسم. تازه اگر الآن بگویم «نه» چه فایدهای دارد؟! اینمراسم کاملاً نمایشی است؛ ما صبح، ساعت ده به یک محضر رفتیم و عقد کردیم.</p><p>دوباره به جابر زل میزنم؛ اینبار بهخاطر تردید نه عشق... .</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Maleficent, post: 99377, member: 790"] لبخند خشکشدهی آقای بیاتی اضطرابم را بیشتر کرد. اوایل نوجوانی هر وقت کلاس درس برایم خستهکننده میشد، مراسم ازدواجم را تصور میکردم. آنقدر رویایش برایم خوشحالکننده بود که تمام انرژی از دست رفتهام را برمیگرداند؛ ولی از وقتی اینلباس سنگین پر از تور و آستر و پارچه را پوشیدم احساس خستگیام صد برابر شده. به مدل لباسم نگاه میکنم تا شاید احساس زیباشدن کمی حالم را بهتر کند؛ اما فایده ندارد، لباسها هر چقدر هم زیبا باشند برای خوشحال کردن من کافی نیستند. به جابر با نگاه پر از علاقهام خیره میشوم؛ سرش را به حالت پرسش تکان میدهد. نمیدانم خنگ است که معنی عشق را نمیفهمد یا دارد خودش را لوس میکند؟ به هر حال از سنگینی نگاه و ابهت مردانهای که جابر دارد و هیچ پسری ندارد خوشم میآید. - شنایا، چرا زل زدی به من؟ همیشه به او زل میزنم چون دوستش دارم؛ اما بعد از چند بار رویارویی با جوابهای بیاحساسش فهمیدهام که او حسم را نمیفهمد. جابر خیال میکند همه مثل او خونسرد یا به قول خودش «منطقی» هستند. عاقد دفترش را به سمت من آورد و خودکار را به دستم داد تا امضا کنم. دفتر را از عاقد میگیرم و روی پای جابر میگذارم تا با هم امضا کنیم؛ اما او حواسش جای دیگری است. عکاس به محض برگشتن سر داماد به سمت من، شروع به عکسگرفتن میکند تا زمانی که جابر دوباره سرش را برگرداند. عاقد دفتر را از روی پای داماد برمیدارد. - اول عروسخانم! با دلخوری نگاهی به پدرم میکند که شیرینی را درسته در دهانش کرده و تنها دغدغهاش آرام جویدن شیرینی و تمام شدن لیوان چای و شیرینی در یک زمان است! صفحهای که باید امضا کنم را با دقت میخوانم؛ ربطی به عقد ندارد. آقای بیاتی متوجه تغییر حالت ابروهایم زیر تور میشود و به بهانهی ورقزدن دفتر، سرش را نزدیک گوشم میآورد. - بگو نه... . پس امضا بهانه بود تا با من حرف بزند. چند لحظه با خودم کلنجار میروم؛ اما برای گرفتن یک تصمیم جدید خیلی دیر شده. مراسم عقد را به هم نمیزنم چون جابر را دوست دارم. خودم هم خوب میدانم که با خودم صادق نیستم... . مراسم عقد را به هم نمیزنم چون میترسم! از آبروی خودم و هزینههایی که کردیم، از جمعیت آدمهایی که بهترین لباسهای خود را پوشیدهاند و اینجا حاضر شدهاند، از رفتن جابر و آیندهای که او دیگر در هیچجای زندگیام نیست میترسم. تازه اگر الآن بگویم «نه» چه فایدهای دارد؟! اینمراسم کاملاً نمایشی است؛ ما صبح، ساعت ده به یک محضر رفتیم و عقد کردیم. دوباره به جابر زل میزنم؛ اینبار بهخاطر تردید نه عشق... . [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان افکار بیریشه | maleficent
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین