انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان افسانه شهر راز| بانو کاف
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="بانو کاف" data-source="post: 72937" data-attributes="member: 1393"><p>پارت ششم</p><p></p><p>جلوی آینه وایسادم و با لبخند به لباس سرخ و سفیدم نگاه کردم.</p><p>شکلش با لباسهای بانوان دربار فرق چندانی نداشت، چیزی که این لباس رو خاص میکرد رنگش بود!</p><p>طبق قانون درجه و رتبهی بانوان دربار با رنگ لباسشون مشخص میشه...</p><p>پایینترین درجه سفیده، بعد از اون صورتی و سفید، بعد هم قرمز و سفید و در آخر قرمز خالص.</p><p>دست از خیره شدن به خودم برداشتم و با قدمهای آروم به سمت در اتاق رفتم.</p><p>میدونستم که همهی بانوان دربار پشت در اتاق جمع شدن، که من رو با این لباس ببینن و بهم تبریک بگن... همه به جز مایسا!</p><p>ترجیح دادم وقتم رو با فکر کردن به اون دختر از خود راضی تلف نکنم و به جاش از موفقیت جدیدم لذت ببرم.</p><p>همین که از اتاق خارج شدم دورهام کردن و شروع کردن به تعریف و تمجید...</p><p>میدونستن که موفقیت من، به نفع اونها هم هست. چون با سختگیری و زورگویی به شدت مخالف بودم و اجازه نمیدادم مایسا اذیتشون کنه.</p><p>مشغول حرف زدن با دخترها بودم، که متوجه ورود آلما شدم.</p><p>مثل همیشه زیبا و برازنده به نظر میرسید، چقدر این رنگ بهش میومد!</p><p>با لبخند عمیقی به سمتش رفتم و دستش رو گرفتم.</p><p>- وای آلما چقدر این لباس بهت میاد، خیلی خوشگل شدی!</p><p>ریز ریز خندید و به سر تا پام نگاه کرد.</p><p>- نه به اندازهی تو! خوشحالم که قراره با تو کار کنم، نه مایسا.</p><p>نیشم رو تا ته باز کردم و خواستم جوابش رو بدم که صدای یکی از دخترها بلند شد.</p><p>- بانو آلما! بانوی اعظم گفتن به تالار مخصوص برین تا حکمتون رو از ملکه بگیرین!</p><p>آلما با لبخند سر تکون داد و به من نگاه کرد.</p><p>- بریم؟</p><p>تند تند سر تکون دادم و جلوتر راه افتادم...</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="بانو کاف, post: 72937, member: 1393"] پارت ششم جلوی آینه وایسادم و با لبخند به لباس سرخ و سفیدم نگاه کردم. شکلش با لباسهای بانوان دربار فرق چندانی نداشت، چیزی که این لباس رو خاص میکرد رنگش بود! طبق قانون درجه و رتبهی بانوان دربار با رنگ لباسشون مشخص میشه... پایینترین درجه سفیده، بعد از اون صورتی و سفید، بعد هم قرمز و سفید و در آخر قرمز خالص. دست از خیره شدن به خودم برداشتم و با قدمهای آروم به سمت در اتاق رفتم. میدونستم که همهی بانوان دربار پشت در اتاق جمع شدن، که من رو با این لباس ببینن و بهم تبریک بگن... همه به جز مایسا! ترجیح دادم وقتم رو با فکر کردن به اون دختر از خود راضی تلف نکنم و به جاش از موفقیت جدیدم لذت ببرم. همین که از اتاق خارج شدم دورهام کردن و شروع کردن به تعریف و تمجید... میدونستن که موفقیت من، به نفع اونها هم هست. چون با سختگیری و زورگویی به شدت مخالف بودم و اجازه نمیدادم مایسا اذیتشون کنه. مشغول حرف زدن با دخترها بودم، که متوجه ورود آلما شدم. مثل همیشه زیبا و برازنده به نظر میرسید، چقدر این رنگ بهش میومد! با لبخند عمیقی به سمتش رفتم و دستش رو گرفتم. - وای آلما چقدر این لباس بهت میاد، خیلی خوشگل شدی! ریز ریز خندید و به سر تا پام نگاه کرد. - نه به اندازهی تو! خوشحالم که قراره با تو کار کنم، نه مایسا. نیشم رو تا ته باز کردم و خواستم جوابش رو بدم که صدای یکی از دخترها بلند شد. - بانو آلما! بانوی اعظم گفتن به تالار مخصوص برین تا حکمتون رو از ملکه بگیرین! آلما با لبخند سر تکون داد و به من نگاه کرد. - بریم؟ تند تند سر تکون دادم و جلوتر راه افتادم... [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان افسانه شهر راز| بانو کاف
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین