انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="الهام مالکی" data-source="post: 125554" data-attributes="member: 4189"><p>پارت ۲۲</p><p>سرکوچه که رسیدیم پیاده شدم خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه. خاله محیا تنها اومده بود.</p><p>پرسیدم</p><p>_ چرا عمو مسعود همراهت نیومد؟</p><p>جواب داد:</p><p>_مسعود دلش راضی به فروش خونه بی بی نبود. میگه خونه رو بفروشیم تو آواره میشی. </p><p>گفتم:</p><p>_ نه بابا این چه حرفیه با چندتا از بچه های دانشکده صحبت کردم قراره برم خونه دانشجویی اونا، منم یه بخشی از کرایه رو میدم و باهاشون همخونه میشم... خاله محیا یه خورده مِن و مِن کرد و گفت:</p><p>_ میگم میشه خواهش کنم یه مقداری از سهم خودت رو هم بهم بدی بخدا زود برش میگردونم آخه یه گرفتاری واسم پیش اومده نیاز به پول بیشتری دارم...</p><p>نمیدونستم باید چی جوابشو بدم، گفتم:</p><p>_ راستی نصف هزینه مراسم بی بی رو هم که زحمتشو عمو کشید رو من میدم عمو که گناه نکرده...</p><p>خاله جواب داد:</p><p>_نه بابا این چه حرفیه اون که اصلا مهم نیست. تو رو خدا سمانه جون از خدا پنهون نیست از تو چه پنهون یه دکتری پیدا کردم که میتونه مشکل مارو حل کنه و من بچه دار بشم ولی هزینش زیاده مسعود از پسش برنمیاد. اگه بشه نصف سهمت رو بدی به من شاید بتونم یه کاری بکنم...</p><p>دهنم باز موند، واقعا خاله با خودش چی فکر کرده بود؟ آخه اگه نصف سهمم رو میدادم بهش باید با کدومپول دنبال خونه میگشتم؟ ولی دروغی گفته بودم که نمیشد جمعش کرد. بالاخره اگه قرا بود خونه دانشجویی بگیرم کرایه و پول پیش بین چند نفر تقسیم میشد از طرفی خاله شش سال چشم انتظاری کشیده بود و امیدوار بود. دلم نیومد بهش پول رو ندم پس جواب دادم:</p><p>_باشه نصف سهم من رو هم تو ببر.</p><p>صبح کلاس نرفتم از آقای جوادی هم مرخصی گرفتم رفتیم واسه فروش خونه. تا ظهر کارمون تموم شد و منم به خاله گفتم بره خونه و خودمم که بامیلاد قرار داشتم...</p><p>یه ساعتی هم با میلاد وقتم گذشت و برگشتم خونه. خاله واسه شب بلیط گرفته بود و میخواست برگرده. خیلی خوشحال بود از اینکه میتونست به آرزوش برسه منم واسش خوشحال بودم.</p><p>خیلی با خودم درگیر بودم با این پولی که برام مونده بود باید چیکار میکردم؟ باز خوب بود آقای حقی که خونه رو خریده بود بهم یک ماهی فرصت داد تا بتونم جایی واسه خودم پیدا کنم. از این بنگاه به اون بنگاه میرفتم و توی دانشگاه هم به بچه ها سپرده بودم اگه کسی همخونه خواست بهم خبر بدن ولی خبری نبود. از اون طرف خاله محیا زنگ میزد و از خبرهای خوبی که دکتر بهش داده بود و روند درمانش بهم میگفت.</p><p>خیلی دلم گرفته بود، چرا اینجوری شد؟ چرا همه چیز توی هم گره خورده بود؟ رفتم سرخاک مامان و بابام بعدم سر خاک بی بی کلی باهاشون درد دل کردم و از شرایطی که پیش اومده بود گلایه کردم. توی راه برگشت گوشیم زنگ خورد:</p><p>_ سلام بفرمایید؟</p><p>اونور خط صدای ناآشنایی اومد:</p><p>_سلام کریمی هستم!!!</p><p>کریمی دیگه کی بود؟</p><p>جواب دادم:</p><p>_ بجا نمیارم!!!</p><p>_وکیل پدر بزرگتون قرار بود تشریف بیارید دفترم.</p><p>این موضوع بالکل از یادم رفته بود. اینقدر گرفتاری پشت گرفتاری که وقتی برای کریمی و پدر بزرگ نورسیده نداشتم</p><p> گفتم: سرم خیلی شلوغه گرفتارم وقت نمیکنم بیام.</p><p>پرسید:</p><p>_ کی بیکارید؟</p><p>_فقط جمعه ها وقت دارم.</p><p> گفت:</p><p>_ مشکلی نیست فردا منتظرتونم...</p><p>ساعت ۱ بعد از ظهر رسیدم فروشگاه وقت ناهار بود و درو بسته بودن. وقتی رفتم تو منتظر غر زدن جوادی بودم که یهو صدای جیغ و فریاد بلند شد!!!</p><p>جا خوردم چه خبر شده بود؟!! میلاد و آقای جوادی و بقیه بچه ها با گل و کیک و بادکنک جلوم ایستاده بودن و همه یک صدا گفتن:</p><p>_تولدت مبارک...</p><p> تولد؟!! اصلا یادم نبود امروزه، مگه چندم بود؟!!! </p><p>شما از کجا میدونستید تولد من کی هست؟</p><p>میلاد جواب داد:</p><p>_ مثل اینکه کپی مدارکت دست آقای جوادیه ها، ایشون یادشون بود به منم گفتن بیام که واست تولد بگیریم. روز خوبی بود تاساعت ۲ تولد و کیک و کادو. بیشتر بچه ها بهم کادو کتاب دادن یا توی پاکت های رنگی مقداری پول گذاشته بودن هدیه میلاد ولی یه گوی برفی موزیکال بود که توش یه دختر با لباس های زمستونه صورتی روی زمین نشسته بودو پاهاش رو جمع کرده بود و دستاش زیر چونش بود. چقدر قشنگ بود. کوکش کردم دخترک شروع کرد به چرخیدن و صدای موزیک ملایمش بلند شد رو به میلاد گفتم:</p><p>_ خیلی قشنگه، خیلی دوستش دارم... </p><p>_ وقتی دیدمش یاد تو افتادم بنظرم بهت شبیهه</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="الهام مالکی, post: 125554, member: 4189"] پارت ۲۲ سرکوچه که رسیدیم پیاده شدم خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه. خاله محیا تنها اومده بود. پرسیدم _ چرا عمو مسعود همراهت نیومد؟ جواب داد: _مسعود دلش راضی به فروش خونه بی بی نبود. میگه خونه رو بفروشیم تو آواره میشی. گفتم: _ نه بابا این چه حرفیه با چندتا از بچه های دانشکده صحبت کردم قراره برم خونه دانشجویی اونا، منم یه بخشی از کرایه رو میدم و باهاشون همخونه میشم... خاله محیا یه خورده مِن و مِن کرد و گفت: _ میگم میشه خواهش کنم یه مقداری از سهم خودت رو هم بهم بدی بخدا زود برش میگردونم آخه یه گرفتاری واسم پیش اومده نیاز به پول بیشتری دارم... نمیدونستم باید چی جوابشو بدم، گفتم: _ راستی نصف هزینه مراسم بی بی رو هم که زحمتشو عمو کشید رو من میدم عمو که گناه نکرده... خاله جواب داد: _نه بابا این چه حرفیه اون که اصلا مهم نیست. تو رو خدا سمانه جون از خدا پنهون نیست از تو چه پنهون یه دکتری پیدا کردم که میتونه مشکل مارو حل کنه و من بچه دار بشم ولی هزینش زیاده مسعود از پسش برنمیاد. اگه بشه نصف سهمت رو بدی به من شاید بتونم یه کاری بکنم... دهنم باز موند، واقعا خاله با خودش چی فکر کرده بود؟ آخه اگه نصف سهمم رو میدادم بهش باید با کدومپول دنبال خونه میگشتم؟ ولی دروغی گفته بودم که نمیشد جمعش کرد. بالاخره اگه قرا بود خونه دانشجویی بگیرم کرایه و پول پیش بین چند نفر تقسیم میشد از طرفی خاله شش سال چشم انتظاری کشیده بود و امیدوار بود. دلم نیومد بهش پول رو ندم پس جواب دادم: _باشه نصف سهم من رو هم تو ببر. صبح کلاس نرفتم از آقای جوادی هم مرخصی گرفتم رفتیم واسه فروش خونه. تا ظهر کارمون تموم شد و منم به خاله گفتم بره خونه و خودمم که بامیلاد قرار داشتم... یه ساعتی هم با میلاد وقتم گذشت و برگشتم خونه. خاله واسه شب بلیط گرفته بود و میخواست برگرده. خیلی خوشحال بود از اینکه میتونست به آرزوش برسه منم واسش خوشحال بودم. خیلی با خودم درگیر بودم با این پولی که برام مونده بود باید چیکار میکردم؟ باز خوب بود آقای حقی که خونه رو خریده بود بهم یک ماهی فرصت داد تا بتونم جایی واسه خودم پیدا کنم. از این بنگاه به اون بنگاه میرفتم و توی دانشگاه هم به بچه ها سپرده بودم اگه کسی همخونه خواست بهم خبر بدن ولی خبری نبود. از اون طرف خاله محیا زنگ میزد و از خبرهای خوبی که دکتر بهش داده بود و روند درمانش بهم میگفت. خیلی دلم گرفته بود، چرا اینجوری شد؟ چرا همه چیز توی هم گره خورده بود؟ رفتم سرخاک مامان و بابام بعدم سر خاک بی بی کلی باهاشون درد دل کردم و از شرایطی که پیش اومده بود گلایه کردم. توی راه برگشت گوشیم زنگ خورد: _ سلام بفرمایید؟ اونور خط صدای ناآشنایی اومد: _سلام کریمی هستم!!! کریمی دیگه کی بود؟ جواب دادم: _ بجا نمیارم!!! _وکیل پدر بزرگتون قرار بود تشریف بیارید دفترم. این موضوع بالکل از یادم رفته بود. اینقدر گرفتاری پشت گرفتاری که وقتی برای کریمی و پدر بزرگ نورسیده نداشتم گفتم: سرم خیلی شلوغه گرفتارم وقت نمیکنم بیام. پرسید: _ کی بیکارید؟ _فقط جمعه ها وقت دارم. گفت: _ مشکلی نیست فردا منتظرتونم... ساعت ۱ بعد از ظهر رسیدم فروشگاه وقت ناهار بود و درو بسته بودن. وقتی رفتم تو منتظر غر زدن جوادی بودم که یهو صدای جیغ و فریاد بلند شد!!! جا خوردم چه خبر شده بود؟!! میلاد و آقای جوادی و بقیه بچه ها با گل و کیک و بادکنک جلوم ایستاده بودن و همه یک صدا گفتن: _تولدت مبارک... تولد؟!! اصلا یادم نبود امروزه، مگه چندم بود؟!!! شما از کجا میدونستید تولد من کی هست؟ میلاد جواب داد: _ مثل اینکه کپی مدارکت دست آقای جوادیه ها، ایشون یادشون بود به منم گفتن بیام که واست تولد بگیریم. روز خوبی بود تاساعت ۲ تولد و کیک و کادو. بیشتر بچه ها بهم کادو کتاب دادن یا توی پاکت های رنگی مقداری پول گذاشته بودن هدیه میلاد ولی یه گوی برفی موزیکال بود که توش یه دختر با لباس های زمستونه صورتی روی زمین نشسته بودو پاهاش رو جمع کرده بود و دستاش زیر چونش بود. چقدر قشنگ بود. کوکش کردم دخترک شروع کرد به چرخیدن و صدای موزیک ملایمش بلند شد رو به میلاد گفتم: _ خیلی قشنگه، خیلی دوستش دارم... _ وقتی دیدمش یاد تو افتادم بنظرم بهت شبیهه [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین