انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="الهام مالکی" data-source="post: 125553" data-attributes="member: 4189"><p>پارت ۲۱</p><p>ساعت ۸ شیوا و سهیل اومدن در فروشگاه دنبالم، تیپم من هیچ جوره به اون ماشین خارجی خفن نمیخورد ولی از اون دخترایی نبودم که بخاطر نداشتن لباس و تیپ آنچنانی احساس حقارت کنم. یه مانتو شلوار و مقنعه مشکی نو و تمیز تنم بود ساده ولی مرتب. کولمو برداشتم و رفتم سمت در که آقای جوادی اشاره کرد به ماشین سهیل:</p><p>_ این آقا اومده دنبال شما؟</p><p>از سوالش خندم گرفت آقای جوادی فکر کرده بود سهیل مخ منو زده...</p><p>جواب دادم:</p><p>_ دنبال من اومده ولی دوستِ دوستمه نگران من نباشید مواظب خودم هستم.</p><p> آقای جوادی:</p><p>_دخترم سمانه خانم میدونم شما دختر عاقلی هستی فقط خواستم بگم میدونم الان خیلی تنهایی ولی مواظب باش کجا و با کی میری و کسی از شرایطت سواستفاده نکنه...</p><p>جوادی چه پدر مهربونی بود خوشبحال بچه هاش ازش خواستم به عنوان بزرگترم واسه آشنایی با دوستام بیاد ولی در اصل میخواستم بهش اطمینان بدم که حواسم به خودم و روابطم هست، تا نزدیک ماشین سهیل باهم رفتیم.</p><p> سهیل و شیوا پیاده شدن و با من و آقای جوادی سلام و علیک کردن.</p><p> آقای جوادی هم رو به اونا گفت:</p><p>_ مواظب دختر من باشید.</p><p>چقدر از شنیدن این حرف آقای جوادی ذوق کردم. هیچوقت نشون نمیدادم ولی ته دلم به شدت دلم یه بابای دلسوز مثل جوادی میخواست. با آقای جوادی خداحافظی کردیم و سوار شدیم. با اینکه فکرمخیلی درگیر خونه وشرایط جدیدم بود ولی تصمیم گرفته بودم امشب رو کنار دوستم خوشحال باشم و به هیچی فکر نکنم. از شیشه ماشین بیرون رو تماشا میکردم که سهیل گفت:</p><p>_ ممنون ازت بخاطر اینکه با شیوا صحبت کردی.</p><p>بی آنکه نگاهمو از منظره خیابون بگیرم جواب دادم</p><p>_ کاری نکردم ولی بقیش بستگی به رفتار شما داره که آبروی منو حفظ کنید و باعث دلشکستگی شیوا نشید... خندید و گفت:</p><p>_ خیالت راحت شیوا خانم خیلی ماهه همه تلاشم رو برای خوشحال کردنش میکنم</p><p> و با لبخندی که دو ردیف دندون سفیدشو به نمایش گذاشته بود به شیوا نگاه کرد... چقدر دوست داشتن و دوست داشته شدن قشنگه...</p><p>باز چشم دوختم به خیابون....</p><p>بالاخره رسیدیم به رستوران، چه جای شیک و باکلاسی بود، تا حالا همچین جایی نرفته بودم. سهیل شماره میزی که رزرو کرده بود رو پرسید و راه افتادیم سمت میزمون.</p><p>سهیل و شیوا روبروی من کنار هم نشسته بودن منتظر بودیم گارسون غذا رو بیاره که دیدم هر دو در حالی که به پشت سرم نگاه میکنن و لبخند میزنن از سر جاشون بلند شدن. منم برگشتم ببینم چه خبر شده که دیدم دوست سهیل پشت سرم ایستاده. سهیل دستشو دراز کرد و باهم دست دادن و روبوسی کردن، شیوا هم سلام و علیک کرد، منم پا شدم و سلام و احوالپرسی کردم.</p><p> خیلی مودب و با شخصیت بود، رو به من و شیوا گفت:</p><p>_ خیلی خوشحالم باز میبینمتون خانما، البته قبلا افتخار آشنایی با شیوا خانم رو داشتم ولی شما...</p><p>که گوشیم زنگ خورد با لبخندی ادامه داد:</p><p>_ راحت باشید جواب بدید.</p><p>گوشیم رو از جیبم در اوردم میلاد بود، تماس رو وصل کردم</p><p>_ الو میلاد...</p><p> سهیل پرو پرو گفت:</p><p>_ باز میلاد خان هستن سلامشون رو برسونید</p><p> چپ چپ نگاهش کردم و رفتم کمی دورتر حرف زدم.</p><p>میلاد میخواست فردا ببینم و جاهایی که سوال داشت رو واسش توضیح بدم. وقتی برگشتم سمت میز دیدم سهیل داره به من اشاره میکنه و رو به شیوا پچ پچ میکنه. میدونستم داره آمار من و میلاد رو میده. از اونجایی که قبلا پرسیده بود میلاد دوست پسرمه یا نه، میدونستم باز داره چرت میگه ولی مهم نبود. برگشتم سر میز که شیوا با لبخند تابلویی بهم زل زد و پرسید:</p><p>_خبریه شیطون؟!!!</p><p>جواب دادم:</p><p>_نه چه خبری؟!...</p><p>و همونجا بحثی که میدونستم حوصلشو ندارم رو قیچی کردم. شام رو در سکوت خوردیم که دوباره گوشی من زنگ خورد این بار خاله محیا بود.</p><p>جواب داد</p><p>_ سلام خاله خوبی؟ عه جدی؟ الان خونه ای؟باشه باشه من با دوستم بیرونم الان میام خونه...</p><p>از بچه ها معذرت خواهی کردم و گفتم من باید برم مهمون دارم. بلند شدم که شیوا گفت:</p><p>_ کجا بابا اقلا بذار برسونیمت...</p><p> گفتم:</p><p>_ نه مرسی خودم میرم نمیخوام شب شمارو هم خراب کنم.</p><p> سهیل گفت:</p><p>_ نه بابا این چه حرفیه بشین الان جمع میکنیم با هم میریم.</p><p>اصرار اونا باعث شد نیم ساعت دیگه بشینم و بعد باهم راه افتادیم من و شیوا با ماشین سهیل بودیم و دوست سهیل هم با ماشین خودش پشت سر ما...</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="الهام مالکی, post: 125553, member: 4189"] پارت ۲۱ ساعت ۸ شیوا و سهیل اومدن در فروشگاه دنبالم، تیپم من هیچ جوره به اون ماشین خارجی خفن نمیخورد ولی از اون دخترایی نبودم که بخاطر نداشتن لباس و تیپ آنچنانی احساس حقارت کنم. یه مانتو شلوار و مقنعه مشکی نو و تمیز تنم بود ساده ولی مرتب. کولمو برداشتم و رفتم سمت در که آقای جوادی اشاره کرد به ماشین سهیل: _ این آقا اومده دنبال شما؟ از سوالش خندم گرفت آقای جوادی فکر کرده بود سهیل مخ منو زده... جواب دادم: _ دنبال من اومده ولی دوستِ دوستمه نگران من نباشید مواظب خودم هستم. آقای جوادی: _دخترم سمانه خانم میدونم شما دختر عاقلی هستی فقط خواستم بگم میدونم الان خیلی تنهایی ولی مواظب باش کجا و با کی میری و کسی از شرایطت سواستفاده نکنه... جوادی چه پدر مهربونی بود خوشبحال بچه هاش ازش خواستم به عنوان بزرگترم واسه آشنایی با دوستام بیاد ولی در اصل میخواستم بهش اطمینان بدم که حواسم به خودم و روابطم هست، تا نزدیک ماشین سهیل باهم رفتیم. سهیل و شیوا پیاده شدن و با من و آقای جوادی سلام و علیک کردن. آقای جوادی هم رو به اونا گفت: _ مواظب دختر من باشید. چقدر از شنیدن این حرف آقای جوادی ذوق کردم. هیچوقت نشون نمیدادم ولی ته دلم به شدت دلم یه بابای دلسوز مثل جوادی میخواست. با آقای جوادی خداحافظی کردیم و سوار شدیم. با اینکه فکرمخیلی درگیر خونه وشرایط جدیدم بود ولی تصمیم گرفته بودم امشب رو کنار دوستم خوشحال باشم و به هیچی فکر نکنم. از شیشه ماشین بیرون رو تماشا میکردم که سهیل گفت: _ ممنون ازت بخاطر اینکه با شیوا صحبت کردی. بی آنکه نگاهمو از منظره خیابون بگیرم جواب دادم _ کاری نکردم ولی بقیش بستگی به رفتار شما داره که آبروی منو حفظ کنید و باعث دلشکستگی شیوا نشید... خندید و گفت: _ خیالت راحت شیوا خانم خیلی ماهه همه تلاشم رو برای خوشحال کردنش میکنم و با لبخندی که دو ردیف دندون سفیدشو به نمایش گذاشته بود به شیوا نگاه کرد... چقدر دوست داشتن و دوست داشته شدن قشنگه... باز چشم دوختم به خیابون.... بالاخره رسیدیم به رستوران، چه جای شیک و باکلاسی بود، تا حالا همچین جایی نرفته بودم. سهیل شماره میزی که رزرو کرده بود رو پرسید و راه افتادیم سمت میزمون. سهیل و شیوا روبروی من کنار هم نشسته بودن منتظر بودیم گارسون غذا رو بیاره که دیدم هر دو در حالی که به پشت سرم نگاه میکنن و لبخند میزنن از سر جاشون بلند شدن. منم برگشتم ببینم چه خبر شده که دیدم دوست سهیل پشت سرم ایستاده. سهیل دستشو دراز کرد و باهم دست دادن و روبوسی کردن، شیوا هم سلام و علیک کرد، منم پا شدم و سلام و احوالپرسی کردم. خیلی مودب و با شخصیت بود، رو به من و شیوا گفت: _ خیلی خوشحالم باز میبینمتون خانما، البته قبلا افتخار آشنایی با شیوا خانم رو داشتم ولی شما... که گوشیم زنگ خورد با لبخندی ادامه داد: _ راحت باشید جواب بدید. گوشیم رو از جیبم در اوردم میلاد بود، تماس رو وصل کردم _ الو میلاد... سهیل پرو پرو گفت: _ باز میلاد خان هستن سلامشون رو برسونید چپ چپ نگاهش کردم و رفتم کمی دورتر حرف زدم. میلاد میخواست فردا ببینم و جاهایی که سوال داشت رو واسش توضیح بدم. وقتی برگشتم سمت میز دیدم سهیل داره به من اشاره میکنه و رو به شیوا پچ پچ میکنه. میدونستم داره آمار من و میلاد رو میده. از اونجایی که قبلا پرسیده بود میلاد دوست پسرمه یا نه، میدونستم باز داره چرت میگه ولی مهم نبود. برگشتم سر میز که شیوا با لبخند تابلویی بهم زل زد و پرسید: _خبریه شیطون؟!!! جواب دادم: _نه چه خبری؟!... و همونجا بحثی که میدونستم حوصلشو ندارم رو قیچی کردم. شام رو در سکوت خوردیم که دوباره گوشی من زنگ خورد این بار خاله محیا بود. جواب داد _ سلام خاله خوبی؟ عه جدی؟ الان خونه ای؟باشه باشه من با دوستم بیرونم الان میام خونه... از بچه ها معذرت خواهی کردم و گفتم من باید برم مهمون دارم. بلند شدم که شیوا گفت: _ کجا بابا اقلا بذار برسونیمت... گفتم: _ نه مرسی خودم میرم نمیخوام شب شمارو هم خراب کنم. سهیل گفت: _ نه بابا این چه حرفیه بشین الان جمع میکنیم با هم میریم. اصرار اونا باعث شد نیم ساعت دیگه بشینم و بعد باهم راه افتادیم من و شیوا با ماشین سهیل بودیم و دوست سهیل هم با ماشین خودش پشت سر ما... [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین