انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="الهام مالکی" data-source="post: 123362" data-attributes="member: 4189"><p>پارت ۲۰</p><p>مرد کمی جلو اومد و کارتی که توی دستش بود سمت من گرفت، ولی توی اون تاریکی نوشتههای روی کارت مشخص نبود. نگاهم به کارت بود که با شنیدن صدای مرد سرمو بالا اوردم</p><p>_کریمی هستم وکیل پدربزرگتون.</p><p>با شنیدن حرف مرد خدمگرفت، پرسیدم:</p><p>_ وکیل پدربزرگ من؟ پدربزرگم بنده خدا استخوناشم پوسیده وکیلش کجا بود؟</p><p>مرد سینشو صاف کرد و ادمه داد:</p><p>_ منظورم پدربزرگ پدریتون جناب خسرو مجد هستن. هیچ حسی نسبت به اسمی که میشنیدم نداشتم، منظورش همون حاجی بود که بی بی بنده خدا تا دم مرگش از ظلمی که در حق پدر و مادرم کرده بود میگفت؟</p><p>گفتم:</p><p>_ امرتون ؟</p><p>مرد جواب داد:</p><p>_ عرضی دارم که باید سر فرصت خدمتتون بگم ولی الان و اینجا مناسب صحبت کردن نیست. اگه امکانش باشه هرزمانی که فرصت داشتین هم دیگه رو توی دفتر من ملاقات کنیم، آدرس و تلفن روی کارت هست. پرسیدم:</p><p>_و دلیل این ملاقات چیه؟</p><p>_حتما تشریف بیارید موضوع بسیار مهمیه.</p><p>دستش رو توی جیب کتی که زیر پالتوش به تن داشت فرو برد و گوشیشو از جیبش در اورد و همزمان گفت:</p><p>_ ممکنه شمارتونو داشته باشم؟ مطمئنا لازم میشه... شمارمو دادم، کریمی توی گوشیش ذخیره کرد و خداحافظی کرد رفت.</p><p>تمام طول شب هی پهلو به پهلو شدم و به کریمی و پدربزرگ ندیدم فکر کردم. صبح توی دانشگاه حواسم پی شیوا بود که خیلی شنگول بنظر میرسید. اومد پیشم، موقع سلام و احوالپرسی دستام رو گرفت و بعد محکم بغلم کرد. رفتارش بدجوری مشکوک بود. با خنده پر شیطنتی پرسیدم:</p><p>_ خیره؟</p><p>جواب داد:</p><p>_ شک نکن!!!</p><p>دوزاریم افتاد ماجرای سهیله پرسیدم:</p><p>_ بلاخره پا دادی؟</p><p>خندید و گفت:</p><p>_اره پسر خوبیه، چندباری رفتیم بیرون. میخواستم بهت بگم ولی تو که ماشاالله همیشه سرت شلوغه تلفنتم که جواب نمیدی. به سهیل گفتم که تو کمکم کردی ازم خواست امشب مهمونت کنم شام بریم بیرون.</p><p>جواب دادم</p><p>_ مرسی ولی نمیدونم بتونم بیام یا نه، آخه این روزا خیلی گرفتارم ولی سعیمو میکنم، تا عصر بهت خبرشو میدم...</p><p>عصر به شیوا زنگ زدم و قرار شام رو باهاشون اوکی کردم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="الهام مالکی, post: 123362, member: 4189"] پارت ۲۰ مرد کمی جلو اومد و کارتی که توی دستش بود سمت من گرفت، ولی توی اون تاریکی نوشتههای روی کارت مشخص نبود. نگاهم به کارت بود که با شنیدن صدای مرد سرمو بالا اوردم _کریمی هستم وکیل پدربزرگتون. با شنیدن حرف مرد خدمگرفت، پرسیدم: _ وکیل پدربزرگ من؟ پدربزرگم بنده خدا استخوناشم پوسیده وکیلش کجا بود؟ مرد سینشو صاف کرد و ادمه داد: _ منظورم پدربزرگ پدریتون جناب خسرو مجد هستن. هیچ حسی نسبت به اسمی که میشنیدم نداشتم، منظورش همون حاجی بود که بی بی بنده خدا تا دم مرگش از ظلمی که در حق پدر و مادرم کرده بود میگفت؟ گفتم: _ امرتون ؟ مرد جواب داد: _ عرضی دارم که باید سر فرصت خدمتتون بگم ولی الان و اینجا مناسب صحبت کردن نیست. اگه امکانش باشه هرزمانی که فرصت داشتین هم دیگه رو توی دفتر من ملاقات کنیم، آدرس و تلفن روی کارت هست. پرسیدم: _و دلیل این ملاقات چیه؟ _حتما تشریف بیارید موضوع بسیار مهمیه. دستش رو توی جیب کتی که زیر پالتوش به تن داشت فرو برد و گوشیشو از جیبش در اورد و همزمان گفت: _ ممکنه شمارتونو داشته باشم؟ مطمئنا لازم میشه... شمارمو دادم، کریمی توی گوشیش ذخیره کرد و خداحافظی کرد رفت. تمام طول شب هی پهلو به پهلو شدم و به کریمی و پدربزرگ ندیدم فکر کردم. صبح توی دانشگاه حواسم پی شیوا بود که خیلی شنگول بنظر میرسید. اومد پیشم، موقع سلام و احوالپرسی دستام رو گرفت و بعد محکم بغلم کرد. رفتارش بدجوری مشکوک بود. با خنده پر شیطنتی پرسیدم: _ خیره؟ جواب داد: _ شک نکن!!! دوزاریم افتاد ماجرای سهیله پرسیدم: _ بلاخره پا دادی؟ خندید و گفت: _اره پسر خوبیه، چندباری رفتیم بیرون. میخواستم بهت بگم ولی تو که ماشاالله همیشه سرت شلوغه تلفنتم که جواب نمیدی. به سهیل گفتم که تو کمکم کردی ازم خواست امشب مهمونت کنم شام بریم بیرون. جواب دادم _ مرسی ولی نمیدونم بتونم بیام یا نه، آخه این روزا خیلی گرفتارم ولی سعیمو میکنم، تا عصر بهت خبرشو میدم... عصر به شیوا زنگ زدم و قرار شام رو باهاشون اوکی کردم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین