انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="الهام مالکی" data-source="post: 123361" data-attributes="member: 4189"><p>پارت ۱۹</p><p>چند روز بعد آقای جوادی همراه دوستشون آقای مرادی اومدن خونه رو دیدن وبعداز اون چند باری مشتری اوردن. یکی میگفت کلنگیه، یکی میگفت کوچه تنگه و ماشین رو نیست خلاصه هرکس یه ایرادی میگرفت و قیمت های خیلی پایینی پیشنهاد میدادن. بالاخره یکی از مشتریها خونه رو پسندید و قیمت منصفانه ای داد البته باز هم با اون قیمت با سهمی که گیر من میومد نمیشدجای خوبی از شهر خونه اجاره کنم ولی خب کاری هم نمیشد کرد، از طرفی میخواستم حداقل نصف هزینه های مراسم بی بی رو به عمو مسعود برگردونم تا اقلا باری از روی دوشش بردارم، بنده خدا گناه نکرده بود که جور ما رو همبکشه. خلاصه هر جوری حساب کردم یا باید خونه دانشجویی میگرفتم یا میومدم پایین شهر یه خونه نقلی یا یه اتاق کرایه میکردم...</p><p>چاره ای نبود همون شب به خاله محیا زنگ زدم و بهش گفتم قصد دارم خونه رو بفروشم چون تنهایی میترسم، میخوام برم خونه دانشجویی و کلی آسمون و ریسمون بافتم که متوجه نشه من حرفاشونو شنیدم. گفتم یه مشتری دست به نقد پیدا کردم و همین روزا میریم واسه قولنامه و باید باشه، خاله هم از خدا خواسته گفت: خیلی زود راه میوفته میاد....</p><p> حدود ساعت ۸ شب بود از اون شب های یخبندون دی ماه سر کوچه پیاده شدم، یقه پالتومو بالا داده بودم تا گونه هام یخ نزنه و سعی میکردم سریع برسم خونه. کوچه خلوت و ساکت بود و برف ریز میبارید. وقتی رسیدم در خونه و کلید انداختم برم تو یهو صدای یه مرد از پشت سر شوک شدیدی بهم وارد کرد: ببخشید سمانه خانم؟...</p><p>هین بلندی کشیدم و برگشتم. از شدت ترس چند لحظه نمیتونستم حرف بزنم. مرد با فاصله یک متری از من ایستاده بود قد نه چندان بلند هیکل توپول، کلاه شاپوی مشکی به سر و پالتوی مشکی بلندی به تن داشت. چهرش برام ناآشنا بود و نمیشناختمش، آب دهنمو قورت دادم و پرسیدم: شما؟ مرد گفت: ببخشید قصد ترسوندنتون رو نداشتم...</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="الهام مالکی, post: 123361, member: 4189"] پارت ۱۹ چند روز بعد آقای جوادی همراه دوستشون آقای مرادی اومدن خونه رو دیدن وبعداز اون چند باری مشتری اوردن. یکی میگفت کلنگیه، یکی میگفت کوچه تنگه و ماشین رو نیست خلاصه هرکس یه ایرادی میگرفت و قیمت های خیلی پایینی پیشنهاد میدادن. بالاخره یکی از مشتریها خونه رو پسندید و قیمت منصفانه ای داد البته باز هم با اون قیمت با سهمی که گیر من میومد نمیشدجای خوبی از شهر خونه اجاره کنم ولی خب کاری هم نمیشد کرد، از طرفی میخواستم حداقل نصف هزینه های مراسم بی بی رو به عمو مسعود برگردونم تا اقلا باری از روی دوشش بردارم، بنده خدا گناه نکرده بود که جور ما رو همبکشه. خلاصه هر جوری حساب کردم یا باید خونه دانشجویی میگرفتم یا میومدم پایین شهر یه خونه نقلی یا یه اتاق کرایه میکردم... چاره ای نبود همون شب به خاله محیا زنگ زدم و بهش گفتم قصد دارم خونه رو بفروشم چون تنهایی میترسم، میخوام برم خونه دانشجویی و کلی آسمون و ریسمون بافتم که متوجه نشه من حرفاشونو شنیدم. گفتم یه مشتری دست به نقد پیدا کردم و همین روزا میریم واسه قولنامه و باید باشه، خاله هم از خدا خواسته گفت: خیلی زود راه میوفته میاد.... حدود ساعت ۸ شب بود از اون شب های یخبندون دی ماه سر کوچه پیاده شدم، یقه پالتومو بالا داده بودم تا گونه هام یخ نزنه و سعی میکردم سریع برسم خونه. کوچه خلوت و ساکت بود و برف ریز میبارید. وقتی رسیدم در خونه و کلید انداختم برم تو یهو صدای یه مرد از پشت سر شوک شدیدی بهم وارد کرد: ببخشید سمانه خانم؟... هین بلندی کشیدم و برگشتم. از شدت ترس چند لحظه نمیتونستم حرف بزنم. مرد با فاصله یک متری از من ایستاده بود قد نه چندان بلند هیکل توپول، کلاه شاپوی مشکی به سر و پالتوی مشکی بلندی به تن داشت. چهرش برام ناآشنا بود و نمیشناختمش، آب دهنمو قورت دادم و پرسیدم: شما؟ مرد گفت: ببخشید قصد ترسوندنتون رو نداشتم... [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین