انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="الهام مالکی" data-source="post: 123187" data-attributes="member: 4189"><p>پارت ۱۷</p><p>بعد از حدود یک ماه تنهایی اولین باری بود که اومدم خونه چراغا روشن بود و صدای کسی توی خونه میومد. عمو مسعود بنده خدا رفته بود واسه مراسم فردا سرخاک بی بی کلی خرید کرده بود... من هم رفتم کمک خاله تا خرما و میوه های سرخاک رو آماده کنیم. خاله گفت:</p><p>_ فردا عصر میریم سرخاک صبح با کمک زهرا خانم حلوا رو میپزم.</p><p> گفتم:</p><p>_ خاله من فردا یه ساعت کلاس دارم اشکالی نداره کلاسم رو برم؟ آقای جوادی هم بهم مرخصی داده.</p><p>خاله جواب داد:</p><p>_ نه عزیزم ما صبح کاری نداریم کلاست رو برو...</p><p>کلاسمون که تموم شد شیوا صدام زد و همراهم اومد تو حیاط دانشکده.</p><p> شیوا پرسید:</p><p>_ وقت داری؟</p><p>گفتم:</p><p>_ اره چی شده؟</p><p>جواب داد:</p><p>_ چند وقتی هست این پسره سهیل تو نخ منه. چندباری سر راهم سبز شده.</p><p>چشمامو ریز کردم وگفتم:</p><p>_ خب؟</p><p>گفت:</p><p>_ هیچی دوست داشتم به یکی بگم.</p><p>خندم گرفت گفتم:</p><p>_ چیه؟.. نکنه ازش خوشت اومده؟</p><p>جواب داد: نه بابا من یه بار زخم خوردم، اینکه همیشه تنهام و به کسی رو نمیدم واسه همینه. دیگه جرات اعتماد کردن ندارم. </p><p>_ شکست واسه همه هست مهم اینه باهاش چطوری برخورد کنیم. درسی بشه و پله ای برای پیروزی یا اینکه باعث درجا زدن و ترسیدنمون بشه یا بدتر از همه اینکه بخوایم دوباره تکرارش کنیم.</p><p>_منم از ترس تکرارشه که سمت کسی نمیرم.</p><p>_ بنظرم اگه طبق قاعده پیش بری و خط قرمز و حد و مرزی داشته باشی میتونی مواظب باشی دوباره ضربه نخوری...</p><p>رو به شیوا گفتم:</p><p>_ امروز مراسم چهلم بی بیه و باید زودتر برم.</p><p> شیوا هم گفت:</p><p>_ عصر میاد سرخاک</p><p> خدا حافظی کردیم و از هم جدا شدیم...</p><p>مراسم چهلم خیلی شلوغ نبود. خودمون بودیم و چندتا از همسایه ها، آقای جوادی، میلاد و شیوا هم اومدن...</p><p>شب صدای پچ پچ خاله محیا و عمو مسعود رو از توی اتاق میشنیدم ولی سعی کردم زیاد اهمیت ندم، کمکم صداشون بالاتر رفت. صدای خاله رو میشنید که میگفت:</p><p>_ من با سمانه حرف میزنم</p><p>و عمو جواب میداد:</p><p>_ حق این کارو نداری.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="الهام مالکی, post: 123187, member: 4189"] پارت ۱۷ بعد از حدود یک ماه تنهایی اولین باری بود که اومدم خونه چراغا روشن بود و صدای کسی توی خونه میومد. عمو مسعود بنده خدا رفته بود واسه مراسم فردا سرخاک بی بی کلی خرید کرده بود... من هم رفتم کمک خاله تا خرما و میوه های سرخاک رو آماده کنیم. خاله گفت: _ فردا عصر میریم سرخاک صبح با کمک زهرا خانم حلوا رو میپزم. گفتم: _ خاله من فردا یه ساعت کلاس دارم اشکالی نداره کلاسم رو برم؟ آقای جوادی هم بهم مرخصی داده. خاله جواب داد: _ نه عزیزم ما صبح کاری نداریم کلاست رو برو... کلاسمون که تموم شد شیوا صدام زد و همراهم اومد تو حیاط دانشکده. شیوا پرسید: _ وقت داری؟ گفتم: _ اره چی شده؟ جواب داد: _ چند وقتی هست این پسره سهیل تو نخ منه. چندباری سر راهم سبز شده. چشمامو ریز کردم وگفتم: _ خب؟ گفت: _ هیچی دوست داشتم به یکی بگم. خندم گرفت گفتم: _ چیه؟.. نکنه ازش خوشت اومده؟ جواب داد: نه بابا من یه بار زخم خوردم، اینکه همیشه تنهام و به کسی رو نمیدم واسه همینه. دیگه جرات اعتماد کردن ندارم. _ شکست واسه همه هست مهم اینه باهاش چطوری برخورد کنیم. درسی بشه و پله ای برای پیروزی یا اینکه باعث درجا زدن و ترسیدنمون بشه یا بدتر از همه اینکه بخوایم دوباره تکرارش کنیم. _منم از ترس تکرارشه که سمت کسی نمیرم. _ بنظرم اگه طبق قاعده پیش بری و خط قرمز و حد و مرزی داشته باشی میتونی مواظب باشی دوباره ضربه نخوری... رو به شیوا گفتم: _ امروز مراسم چهلم بی بیه و باید زودتر برم. شیوا هم گفت: _ عصر میاد سرخاک خدا حافظی کردیم و از هم جدا شدیم... مراسم چهلم خیلی شلوغ نبود. خودمون بودیم و چندتا از همسایه ها، آقای جوادی، میلاد و شیوا هم اومدن... شب صدای پچ پچ خاله محیا و عمو مسعود رو از توی اتاق میشنیدم ولی سعی کردم زیاد اهمیت ندم، کمکم صداشون بالاتر رفت. صدای خاله رو میشنید که میگفت: _ من با سمانه حرف میزنم و عمو جواب میداد: _ حق این کارو نداری. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین