انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="الهام مالکی" data-source="post: 108989" data-attributes="member: 4189"><p>پارت ۱۴</p><p>باز شنبه بود و کل روزم توی دانشگاه میگذشت. معمولا بین دو کلاس توی حیاط دانشگاه مینشستم. لباسام کم بود ولی از درون حس گرمای شدید و سوزش داشتم بعد از بی بی همش همین حالم بود، احساس گر گرفتگی. از دیشب تا حالا هیچی نخورده بودم ولی اصلا اشتها نداشتم یه چای از بوفه گرفتم و روی نیمکت روبروی ساختمون دانشکده نشستم و رفت و آمد بچه ها رو تماشا میکردم که شیوا اومد کنارمنشست. </p><p>_ سلام خوبی؟</p><p>_ سلام ممنون تو چطوری؟اوممم... راستی وقت نشد بابت اون روز که زمین خوردم وکمکم کردی درست و حسابی ازت تشکر کنم...</p><p>_ نه بابا کاری نکردم... چند روز نبودی الانم زیاد حالت میزون به نظر نمیاد.</p><p> اشک تو چشمام جمع شد و جواب دادم:</p><p>_ بی بیمو از دست دادم...</p><p>_ اخی خدا رحمتشون کنه... </p><p>احساس کردم شدیدا نیاز به حرف زدن دارم مخصوصا که بعد از هفتم بی بی کسی کنارم نبود و نمیدونستم باید با کی درد دل کنم ادامه دادم:</p><p>_ من از بچگی با بی بی زندگی کردم پدر و مادرم فوت کردن و حالا اونم از دست دادم.</p><p> توی دانشگاه دوست صمیمی نداشتم با همه بچه ها در حد یه سلام و علیک ساده بود و کسی از زندگیم خبر نداشت. برگشتم سمت شیوا که داشت خیره بهم نگاه میکرد، پرسید:</p><p>_ الان اینا رو داری جدی میگی؟ </p><p>_ اره چرا باید دروغ بگم؟</p><p> دستاشو دورگردنم انداخت و محکم بغلم کرد</p><p>_ببخشید که ناراحتت کردم من هیچی در مورد تو نمیدونستم.خدا بی بی و مامان باباتو رحمت کنه.</p><p> تشکر کردم وگفتم:</p><p>_ نه عزیزم ناراحت نشدم فقط دلتنگم.</p><p>_ من همیشه فکر میکردم خیلی قوی ام ولی بابا تو دیگه کی هستی؟ واقعا اینجوری زندگی کردی و اینقد انرژی داشتی؟ راستش من یه بار اومدم فروشگاهی که توش کار میکنی وقتی دیدمت برگشتم فکر کردم شاید خوشت نیاد بچه های دانشکده بدونن اونجا مشغولی فکر میکردم وضع مالیتون خوب نیست که کار میکنی ولی اینارو نمیدونستم.</p><p>_ هیچکس توی دانشگاه چیزی از من نمیدونه، اینجا نه دوستی دارم و نه وقتی واسه حرف زدن راستش الانم نمیدونم چرا اینارو به تو گفتم چون اصلا دوست ندارم از زندگیم واسه بقیه حرف بزنم...</p><p>از دور نازنین رو دیدم که میخ من و شیوا شده بود به شیوا گفتم:</p><p>_ ممکنه هرچی شنیدی بین خودمون دوتا بمونه؟</p><p>شیوا دستشو روی دستم گذاشت و جواب داد</p><p>_ خیالت راحت منم توی دانشگاه دوستی ندارم و با کسی حرف نمیزنم، دهنم قرص قرصه. راستش از تو خوشم میومد و دلم میخواست دوست باشیم ولی تو همیشه سریع میای و میری و وقت نشد باهم هم کلام بشیم...</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="الهام مالکی, post: 108989, member: 4189"] پارت ۱۴ باز شنبه بود و کل روزم توی دانشگاه میگذشت. معمولا بین دو کلاس توی حیاط دانشگاه مینشستم. لباسام کم بود ولی از درون حس گرمای شدید و سوزش داشتم بعد از بی بی همش همین حالم بود، احساس گر گرفتگی. از دیشب تا حالا هیچی نخورده بودم ولی اصلا اشتها نداشتم یه چای از بوفه گرفتم و روی نیمکت روبروی ساختمون دانشکده نشستم و رفت و آمد بچه ها رو تماشا میکردم که شیوا اومد کنارمنشست. _ سلام خوبی؟ _ سلام ممنون تو چطوری؟اوممم... راستی وقت نشد بابت اون روز که زمین خوردم وکمکم کردی درست و حسابی ازت تشکر کنم... _ نه بابا کاری نکردم... چند روز نبودی الانم زیاد حالت میزون به نظر نمیاد. اشک تو چشمام جمع شد و جواب دادم: _ بی بیمو از دست دادم... _ اخی خدا رحمتشون کنه... احساس کردم شدیدا نیاز به حرف زدن دارم مخصوصا که بعد از هفتم بی بی کسی کنارم نبود و نمیدونستم باید با کی درد دل کنم ادامه دادم: _ من از بچگی با بی بی زندگی کردم پدر و مادرم فوت کردن و حالا اونم از دست دادم. توی دانشگاه دوست صمیمی نداشتم با همه بچه ها در حد یه سلام و علیک ساده بود و کسی از زندگیم خبر نداشت. برگشتم سمت شیوا که داشت خیره بهم نگاه میکرد، پرسید: _ الان اینا رو داری جدی میگی؟ _ اره چرا باید دروغ بگم؟ دستاشو دورگردنم انداخت و محکم بغلم کرد _ببخشید که ناراحتت کردم من هیچی در مورد تو نمیدونستم.خدا بی بی و مامان باباتو رحمت کنه. تشکر کردم وگفتم: _ نه عزیزم ناراحت نشدم فقط دلتنگم. _ من همیشه فکر میکردم خیلی قوی ام ولی بابا تو دیگه کی هستی؟ واقعا اینجوری زندگی کردی و اینقد انرژی داشتی؟ راستش من یه بار اومدم فروشگاهی که توش کار میکنی وقتی دیدمت برگشتم فکر کردم شاید خوشت نیاد بچه های دانشکده بدونن اونجا مشغولی فکر میکردم وضع مالیتون خوب نیست که کار میکنی ولی اینارو نمیدونستم. _ هیچکس توی دانشگاه چیزی از من نمیدونه، اینجا نه دوستی دارم و نه وقتی واسه حرف زدن راستش الانم نمیدونم چرا اینارو به تو گفتم چون اصلا دوست ندارم از زندگیم واسه بقیه حرف بزنم... از دور نازنین رو دیدم که میخ من و شیوا شده بود به شیوا گفتم: _ ممکنه هرچی شنیدی بین خودمون دوتا بمونه؟ شیوا دستشو روی دستم گذاشت و جواب داد _ خیالت راحت منم توی دانشگاه دوستی ندارم و با کسی حرف نمیزنم، دهنم قرص قرصه. راستش از تو خوشم میومد و دلم میخواست دوست باشیم ولی تو همیشه سریع میای و میری و وقت نشد باهم هم کلام بشیم... [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین