انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="الهام مالکی" data-source="post: 108987" data-attributes="member: 4189"><p>پارت ۱۳</p><p>روز مراسم تشییع بی بی، آقای جوادی فروشگاه رو تعطیل کرد و همراه خانمش و همه بچه های فروشگاه واسه مراسم اومدن. فرزانه و مامان و باباشم بودن همسایه ها و کسبه محل. فکرشم نمیکردم مراسم بی بی اینقدر شلوغ بشه. به لطف عمو مسعود مراسم آبرومندی برگزار شد و بعد از ناهار همه مهمونا رفتن، ما موندیم و خونه بدون بی بی. تازه میشد نبود بی بی رو حس کرد انگار در و دیوار خونه داشتن به هم میومدن و منو له میکردن، احساس خفگی میکردم. توی اون سرما رفتم نشستم توی حیاط خاله اومد یه پتو انداخت دورم و گفت:</p><p>_ مریض میشی خاله بیا تو...</p><p>سرم رو بالا گرفتم و توی چشماش نگاه کردم چشمای هردومون خیس بود گفتم:</p><p>_ خاله حالا من چیکار کنم؟</p><p>نشست کنارم:</p><p>_ دنیا که به آخر نرسیده خاله، من و مسعود هستیم میای پیش خودمون.</p><p>_ یعنی درسمو ول کنم؟من اینجا درس میخونم چطوری بیام پیش شما؟</p><p>_ خب خوابگاه بگیر.</p><p>_ فکر نکنم به منخوابگاه بدن تازه اگر بدن فکر کنم هزینه داشته باشه. </p><p>_ نمیدونم والله حالا بعدا یه فکری میکنیم پاشو بریم تو...</p><p>بعد از مراسم سوم بی بی رفتم دانشگاه ولی آقای جوادی گفته بودفعلا نیازی نیست برم فروشگاه.</p><p>بعد از مراسم هفتم دیگه درس و کارم همزمان شروع شد دل و دماغ نداشتم ولی مجبور بودم. خودم مونده بودم با مقرری کمیته و هزینه های زندگی و دانشگاه... خاله محیا و عمو مسعودم بلیط برگشت گرفتن عمو باید میرفت سر کار ولی گفتن واسه چهلم برمیگردن. چند روز اول بعد از رفتن خاله اینا و تنها شدنم شبا اصلا خوابم نمیبرد. درها رو قفل میکردم و پشت در اتاق چندتا وسیله سنگین میذاشتم و تا صبح به در نگاه میکردم ولی بعد از یک هفته دیگه کم کم به ترسم غلبه کردم...</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="الهام مالکی, post: 108987, member: 4189"] پارت ۱۳ روز مراسم تشییع بی بی، آقای جوادی فروشگاه رو تعطیل کرد و همراه خانمش و همه بچه های فروشگاه واسه مراسم اومدن. فرزانه و مامان و باباشم بودن همسایه ها و کسبه محل. فکرشم نمیکردم مراسم بی بی اینقدر شلوغ بشه. به لطف عمو مسعود مراسم آبرومندی برگزار شد و بعد از ناهار همه مهمونا رفتن، ما موندیم و خونه بدون بی بی. تازه میشد نبود بی بی رو حس کرد انگار در و دیوار خونه داشتن به هم میومدن و منو له میکردن، احساس خفگی میکردم. توی اون سرما رفتم نشستم توی حیاط خاله اومد یه پتو انداخت دورم و گفت: _ مریض میشی خاله بیا تو... سرم رو بالا گرفتم و توی چشماش نگاه کردم چشمای هردومون خیس بود گفتم: _ خاله حالا من چیکار کنم؟ نشست کنارم: _ دنیا که به آخر نرسیده خاله، من و مسعود هستیم میای پیش خودمون. _ یعنی درسمو ول کنم؟من اینجا درس میخونم چطوری بیام پیش شما؟ _ خب خوابگاه بگیر. _ فکر نکنم به منخوابگاه بدن تازه اگر بدن فکر کنم هزینه داشته باشه. _ نمیدونم والله حالا بعدا یه فکری میکنیم پاشو بریم تو... بعد از مراسم سوم بی بی رفتم دانشگاه ولی آقای جوادی گفته بودفعلا نیازی نیست برم فروشگاه. بعد از مراسم هفتم دیگه درس و کارم همزمان شروع شد دل و دماغ نداشتم ولی مجبور بودم. خودم مونده بودم با مقرری کمیته و هزینه های زندگی و دانشگاه... خاله محیا و عمو مسعودم بلیط برگشت گرفتن عمو باید میرفت سر کار ولی گفتن واسه چهلم برمیگردن. چند روز اول بعد از رفتن خاله اینا و تنها شدنم شبا اصلا خوابم نمیبرد. درها رو قفل میکردم و پشت در اتاق چندتا وسیله سنگین میذاشتم و تا صبح به در نگاه میکردم ولی بعد از یک هفته دیگه کم کم به ترسم غلبه کردم... [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین