انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="الهام مالکی" data-source="post: 108798" data-attributes="member: 4189"><p>پارت ۱۲</p><p>صدای یاالله از توی حیاط بلند شد و بعد صدای آقای جوادی:</p><p>_ سمانه خانم، دخترم!!!</p><p>از جام بلند شدم روسریم رو روی سرم مرتب مردم و توی چهارچوب دراتاق ایستادم آقای جوادی همراه میلاد اومده بود...</p><p>جلو رفتم سلامکردم اونا هم جواب سلامم رو دادن و تسلیت گفتن. </p><p>آقای جوادی: </p><p>_سمانه خانم شما دو روزه سرکا نیومدی، گوشیت رو هم جواب نمیدی واقعا نمیدونستیم باید کجا ازت خبر بگیریم. دیگه از میلاد که خونتون رو بلد بود و اون روز رسونده بودت خواستم بیارم اینجا ببینم چی شده. خدا بی بی رو رحمت کنه، باباجون تو هم مثل دختر خودم هرکاری داشتی به من بگو. هر کم و کسری بود من هستم.</p><p> اشکام امون نمیداد جواب حرفاشون رو بدم. تشکر کردم و گفتم: </p><p>_ آقای جوادی من دیگه هیچکس رو توی این دنیا ندارم و نمیدونم بعد بی بی باید کجا برم.</p><p> میلاد که پشت سر آقای جوادی ایستاده بود و سرش روپایین انداخته بود بی صدا گریه میکرد و شونه هاش میلرزید. آقای جوادی جواب داد:</p><p>_ باباجون خدا بزرگه و هیچکس رو تنها نمیذاره. مطمئن باش خودش گره از همه مشکلات باز میکنه. بابا جون کسی هست کمکت کنه؟ میخوای بگم بچه ها بیان کمک؟</p><p>_ نه ممنون ما که کسی رو نداریم جز این چندتا همسایه که خودشون هم زحمت مراسم رو کشیدن تا عصر هم خاله و شوهر خالم میرسن. فردا مراسم تشییع جنازست.</p><p> و بلند بلند زدمزیر گریه که زهرا خانم اومد گرفتم توی بغلش و نوازشم کرد...</p><p>آقای جوادی و میلاد گفتن فردا برای مراسم میان و خداحافظی کردن. ساعت ۵ و نیم عصر بود که خاله محیا و عمو مسعود رسیدن. خاله جیغ میکشید و به سر و صورت خودش میزد و گریه میکرد، عمو مسعود میگفت:</p><p>_ نکن زن، تو باید این دختر رو دلداری بدی نه اینکه با این کارات حالشو بدتر کنی.</p><p> منم که حال خاله رو دیدم بیشتر بهم ریختم. اون شب من و خاله تا صبح کنار همنشستیم و گریه کردیم و بعد از نماز صبح خوابمون برد. ساعت ۸ عمو مسعود بیدارمون کرد و کمی بعد صوت قران توی خونه پیچید خاله شروع کرد به پختن حلوا و عمو مسعود رفت میوه و خرما خرید و داد دست من که واسه سر خاک توی ظرف بچینم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="الهام مالکی, post: 108798, member: 4189"] پارت ۱۲ صدای یاالله از توی حیاط بلند شد و بعد صدای آقای جوادی: _ سمانه خانم، دخترم!!! از جام بلند شدم روسریم رو روی سرم مرتب مردم و توی چهارچوب دراتاق ایستادم آقای جوادی همراه میلاد اومده بود... جلو رفتم سلامکردم اونا هم جواب سلامم رو دادن و تسلیت گفتن. آقای جوادی: _سمانه خانم شما دو روزه سرکا نیومدی، گوشیت رو هم جواب نمیدی واقعا نمیدونستیم باید کجا ازت خبر بگیریم. دیگه از میلاد که خونتون رو بلد بود و اون روز رسونده بودت خواستم بیارم اینجا ببینم چی شده. خدا بی بی رو رحمت کنه، باباجون تو هم مثل دختر خودم هرکاری داشتی به من بگو. هر کم و کسری بود من هستم. اشکام امون نمیداد جواب حرفاشون رو بدم. تشکر کردم و گفتم: _ آقای جوادی من دیگه هیچکس رو توی این دنیا ندارم و نمیدونم بعد بی بی باید کجا برم. میلاد که پشت سر آقای جوادی ایستاده بود و سرش روپایین انداخته بود بی صدا گریه میکرد و شونه هاش میلرزید. آقای جوادی جواب داد: _ باباجون خدا بزرگه و هیچکس رو تنها نمیذاره. مطمئن باش خودش گره از همه مشکلات باز میکنه. بابا جون کسی هست کمکت کنه؟ میخوای بگم بچه ها بیان کمک؟ _ نه ممنون ما که کسی رو نداریم جز این چندتا همسایه که خودشون هم زحمت مراسم رو کشیدن تا عصر هم خاله و شوهر خالم میرسن. فردا مراسم تشییع جنازست. و بلند بلند زدمزیر گریه که زهرا خانم اومد گرفتم توی بغلش و نوازشم کرد... آقای جوادی و میلاد گفتن فردا برای مراسم میان و خداحافظی کردن. ساعت ۵ و نیم عصر بود که خاله محیا و عمو مسعود رسیدن. خاله جیغ میکشید و به سر و صورت خودش میزد و گریه میکرد، عمو مسعود میگفت: _ نکن زن، تو باید این دختر رو دلداری بدی نه اینکه با این کارات حالشو بدتر کنی. منم که حال خاله رو دیدم بیشتر بهم ریختم. اون شب من و خاله تا صبح کنار همنشستیم و گریه کردیم و بعد از نماز صبح خوابمون برد. ساعت ۸ عمو مسعود بیدارمون کرد و کمی بعد صوت قران توی خونه پیچید خاله شروع کرد به پختن حلوا و عمو مسعود رفت میوه و خرما خرید و داد دست من که واسه سر خاک توی ظرف بچینم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین