انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="الهام مالکی" data-source="post: 108795" data-attributes="member: 4189"><p>پارت ۱۱</p><p>قلبم ریخت، دویدم سمت اتاق چراغ ها رو روشن کردم دیدم بی بی کنار سماور دراز کشیده رو به قبله تسبیح فیروزه ایش توی دستشه و متکاش هم زیر سرش انگار خوابیده ولی بی بی هیچوقت دم غروب نمیخوابید میگفت:</p><p>_ مادر خواب دم غروب شگون نداره...</p><p>تمام بدنم میلرزید رفتم کنارش دستش رو گرفتم یخ زده بود... بخاری که روشن بود!!! آروم تکونش دادم بی بی ... بی بی ...بی بی تو رو خدا چشمات رو باز کن قطره های اشک از چشمام سرازیر شد سرم رو گذاشتم روی سینش قلبش نمیزد دستم رو گرفتم جلوی بینیش نفسی نبود از ته دلم جیغ کشیدم...</p><p>زهرا خانم همسایه دیوار به دیوارمون دست من رو گرفته بود و دنبال بی بی که روش ملحفه سفید کشیده بودن سمت آمبولانس میبرد. توی بیمارستان اعلامفوتی کردن و بی بی رو بردن سردخونه خدا رو شکر زهرا خانم باهامبود، نمیدونستم چطوری به خاله محیا زنگبزنم. با زهرا خانم اومدیم خونمون، زهرا خانم گفت:</p><p>_ شب پیشت میمونم تنها نباشی.</p><p> ساعت ۱۱ شب بود نمیدونستم زنگ بزنم یا نه بالاخره گوشی رو برداشتم شماره موبایل عمو مسعود رو گرفتم تا صداش رو شنیدم زدم زیر گریه صدای عمو مسعود رو میشنیدم که میگفت:</p><p>_ سمانه بابا جون چرا داری گریه میکنی؟</p><p>جواب دادم:</p><p>_ عمو... بی بی... بی بی رفت و من رو تنها گذاشت. دیگه هیچکس رو تو این دنیا ندارم. عمو حالا من چیکار کنم؟ کجا برم؟</p><p>عمو مسعود هم زد زیر گریه، خاله محیا گوشی رو از دستش گرفت و با گریه پرسید:</p><p>_ سمانه، خاله چی شده؟ بی بی چی شده؟</p><p>دو روز از فوت بی بی گذشته بود، قرار بود تا عصر خاله محیا و عمو مسعود برسن و فردا مراسم تشییع جنازه برگزار بشه. توی این مدت نه دانشگاه رفتم نه سرکار و نه تلفنم رو جواب دادم اصلا نمیدونستم گوشیم کجاست...</p><p>نشسته بودم کنج اتاق، پاهام رو توی شکمم جمع کرده بودم و چونم رو روی زانوم گذاشته بودم، اشکام ریز ریز پایین میاومد. چندتا از خانم های همسایه هم بودن که منو دلداری میدادن بقیه هم توی آشپزخونه مشغول پختن حلوا و دم کردن چای واسه مهمان ها بودن. آقامصیب متولی مسجد محل هم همراه چندتا از آقایون توی حیاط و دم در پارچه سیاه و پلاکاردهای تسلیت نصب میکردن.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="الهام مالکی, post: 108795, member: 4189"] پارت ۱۱ قلبم ریخت، دویدم سمت اتاق چراغ ها رو روشن کردم دیدم بی بی کنار سماور دراز کشیده رو به قبله تسبیح فیروزه ایش توی دستشه و متکاش هم زیر سرش انگار خوابیده ولی بی بی هیچوقت دم غروب نمیخوابید میگفت: _ مادر خواب دم غروب شگون نداره... تمام بدنم میلرزید رفتم کنارش دستش رو گرفتم یخ زده بود... بخاری که روشن بود!!! آروم تکونش دادم بی بی ... بی بی ...بی بی تو رو خدا چشمات رو باز کن قطره های اشک از چشمام سرازیر شد سرم رو گذاشتم روی سینش قلبش نمیزد دستم رو گرفتم جلوی بینیش نفسی نبود از ته دلم جیغ کشیدم... زهرا خانم همسایه دیوار به دیوارمون دست من رو گرفته بود و دنبال بی بی که روش ملحفه سفید کشیده بودن سمت آمبولانس میبرد. توی بیمارستان اعلامفوتی کردن و بی بی رو بردن سردخونه خدا رو شکر زهرا خانم باهامبود، نمیدونستم چطوری به خاله محیا زنگبزنم. با زهرا خانم اومدیم خونمون، زهرا خانم گفت: _ شب پیشت میمونم تنها نباشی. ساعت ۱۱ شب بود نمیدونستم زنگ بزنم یا نه بالاخره گوشی رو برداشتم شماره موبایل عمو مسعود رو گرفتم تا صداش رو شنیدم زدم زیر گریه صدای عمو مسعود رو میشنیدم که میگفت: _ سمانه بابا جون چرا داری گریه میکنی؟ جواب دادم: _ عمو... بی بی... بی بی رفت و من رو تنها گذاشت. دیگه هیچکس رو تو این دنیا ندارم. عمو حالا من چیکار کنم؟ کجا برم؟ عمو مسعود هم زد زیر گریه، خاله محیا گوشی رو از دستش گرفت و با گریه پرسید: _ سمانه، خاله چی شده؟ بی بی چی شده؟ دو روز از فوت بی بی گذشته بود، قرار بود تا عصر خاله محیا و عمو مسعود برسن و فردا مراسم تشییع جنازه برگزار بشه. توی این مدت نه دانشگاه رفتم نه سرکار و نه تلفنم رو جواب دادم اصلا نمیدونستم گوشیم کجاست... نشسته بودم کنج اتاق، پاهام رو توی شکمم جمع کرده بودم و چونم رو روی زانوم گذاشته بودم، اشکام ریز ریز پایین میاومد. چندتا از خانم های همسایه هم بودن که منو دلداری میدادن بقیه هم توی آشپزخونه مشغول پختن حلوا و دم کردن چای واسه مهمان ها بودن. آقامصیب متولی مسجد محل هم همراه چندتا از آقایون توی حیاط و دم در پارچه سیاه و پلاکاردهای تسلیت نصب میکردن. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین