انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="الهام مالکی" data-source="post: 105767" data-attributes="member: 4189"><p>پارت ۹</p><p>پسره: نه خواهش میکنم وظیفم بود.</p><p>تو دلمگفتم:</p><p>_ پس چرا اینقدر دیر فهمیدی وظیفته؟! حتما باید شیوا میومد وظیفت رو بهت متذکر میشد؟</p><p>پروانه همراه آقای جوادی و میلاد اومدن سمتم سلام کردم</p><p>جوادی: سلام چی شده؟</p><p>جواب دادم:</p><p>_چیزی نیست، خوبم .</p><p>جوادی: تو که نمیتونی راه بری یا روی پات بایستی چطوری میخوای کار کنی؟ برو خونه هروقت خوب شدی برگرد.</p><p>میلاد گفت: آقای جوادی من وظایف سمانه رو انجام میدم خیالتون راحت.</p><p>جوادی خندش گرفت و گفت:</p><p>_ تو وظایف خودت رو انجام بدی کافیه.</p><p>از میلاد و آقای جوادی تشکر کردم کیفم رو از تو ماشین کشیدم بیرون و از پروانه کمک گرفتم که پسره گفت:</p><p>_ پس کجا دارید میرید؟</p><p>گفتم:</p><p>_ خیلی زحمتتون دادم، خودم دیگه میرم خونه.</p><p>پسره:</p><p>_ نه مشکلی نیست من میرسونمتون</p><p>و اصرار کرد سوار شم، جوادی که اصرار پسره رو دید سوئیچ ماشینش رو داد به میلاد و رو به پسره گفت: _ ممنون خودمون میرسونیمش.</p><p>منم از پسره تشکر کردم و با میلادبرگشتم خونه. تمام روز خواب بودم و بی بی حوله گرم رو پام میذاشت، شبمموقع خواب تخم مرغ و زرد چوبه گذاشت و گفت:</p><p>_مادر صبح که بیدار شدی پاتو با آب گرم بشور و خوب ماساژ بده.</p><p>صبح دیگه اثری از درد توی پام نبود. خدا رو شکر پنجشنبه بهشت اومد و فرداش جمعه بود و آزادی. امروز فقط یه کلاس ۸تا ۱۰ داشتم و بعدم قدم زنان میرفتم سمت فروشگاه بین راه هم یه خورده توی پارک مینشستم.</p><p>در آرامش راه افتادم سمت دانشگاه بعدم طبق معمول سمت فروشگاه وقتی رسیدم همه بچه ها اومدن و یکی یکی حالم رو پرسیدن و در آخر هم آقای جوادی، بعدم لباس فرمم رو پوشیدم و مشغول کارم شدم. ساعت ۱۲ و نیم بود که اون پسره باز پیداش شد. توی فروشگاه چرخید و یه خورده خرت و پرت برداشت. آقای جوادی، پروانه و میلاد شناختنش. پروانه به من نگاه میکرد، با چشم و ابرو اشاره میداد و میخندید. آقای جوادی اما خوشش نیومده بود میلادم همینطور. پسره اومد سمت من بالبخندی به پهنای صورت سلام کرد و گفت:</p><p>_ چقدرلباس فرم برازندته و بهت میاد.</p><p>نمیدونستم داره مسخره میکنه یا تعریف، در هر صورت تشکر کردم که میلاد با اخمی ساختگی اومد سمتمون و رو به پسره گفت:</p><p>_ کاری داشتید بفرمایید راهنماییتون کنم.</p><p>پسره پررو پررو تو چشمای میلاد نگاه کرد و جواب داد:</p><p>_ با شما کاری نداشتم با ایشون کار دارم</p><p>و انگشت اشارش رو درست جلوی صورت من گرفت. از رفتارش خوشم نیومد انگار داشت تحقیرم میکرد. دلم نمیخواست توی محیط کارم مشکلی واسم پیش بیاد. باز میلاد که خیلی رگگردنی شده بود اومد جوابشو بده که گفتم:</p><p>_ چیزی نیست من کمکشون می کنم شما بفرمایید آقامیلاد...</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="الهام مالکی, post: 105767, member: 4189"] پارت ۹ پسره: نه خواهش میکنم وظیفم بود. تو دلمگفتم: _ پس چرا اینقدر دیر فهمیدی وظیفته؟! حتما باید شیوا میومد وظیفت رو بهت متذکر میشد؟ پروانه همراه آقای جوادی و میلاد اومدن سمتم سلام کردم جوادی: سلام چی شده؟ جواب دادم: _چیزی نیست، خوبم . جوادی: تو که نمیتونی راه بری یا روی پات بایستی چطوری میخوای کار کنی؟ برو خونه هروقت خوب شدی برگرد. میلاد گفت: آقای جوادی من وظایف سمانه رو انجام میدم خیالتون راحت. جوادی خندش گرفت و گفت: _ تو وظایف خودت رو انجام بدی کافیه. از میلاد و آقای جوادی تشکر کردم کیفم رو از تو ماشین کشیدم بیرون و از پروانه کمک گرفتم که پسره گفت: _ پس کجا دارید میرید؟ گفتم: _ خیلی زحمتتون دادم، خودم دیگه میرم خونه. پسره: _ نه مشکلی نیست من میرسونمتون و اصرار کرد سوار شم، جوادی که اصرار پسره رو دید سوئیچ ماشینش رو داد به میلاد و رو به پسره گفت: _ ممنون خودمون میرسونیمش. منم از پسره تشکر کردم و با میلادبرگشتم خونه. تمام روز خواب بودم و بی بی حوله گرم رو پام میذاشت، شبمموقع خواب تخم مرغ و زرد چوبه گذاشت و گفت: _مادر صبح که بیدار شدی پاتو با آب گرم بشور و خوب ماساژ بده. صبح دیگه اثری از درد توی پام نبود. خدا رو شکر پنجشنبه بهشت اومد و فرداش جمعه بود و آزادی. امروز فقط یه کلاس ۸تا ۱۰ داشتم و بعدم قدم زنان میرفتم سمت فروشگاه بین راه هم یه خورده توی پارک مینشستم. در آرامش راه افتادم سمت دانشگاه بعدم طبق معمول سمت فروشگاه وقتی رسیدم همه بچه ها اومدن و یکی یکی حالم رو پرسیدن و در آخر هم آقای جوادی، بعدم لباس فرمم رو پوشیدم و مشغول کارم شدم. ساعت ۱۲ و نیم بود که اون پسره باز پیداش شد. توی فروشگاه چرخید و یه خورده خرت و پرت برداشت. آقای جوادی، پروانه و میلاد شناختنش. پروانه به من نگاه میکرد، با چشم و ابرو اشاره میداد و میخندید. آقای جوادی اما خوشش نیومده بود میلادم همینطور. پسره اومد سمت من بالبخندی به پهنای صورت سلام کرد و گفت: _ چقدرلباس فرم برازندته و بهت میاد. نمیدونستم داره مسخره میکنه یا تعریف، در هر صورت تشکر کردم که میلاد با اخمی ساختگی اومد سمتمون و رو به پسره گفت: _ کاری داشتید بفرمایید راهنماییتون کنم. پسره پررو پررو تو چشمای میلاد نگاه کرد و جواب داد: _ با شما کاری نداشتم با ایشون کار دارم و انگشت اشارش رو درست جلوی صورت من گرفت. از رفتارش خوشم نیومد انگار داشت تحقیرم میکرد. دلم نمیخواست توی محیط کارم مشکلی واسم پیش بیاد. باز میلاد که خیلی رگگردنی شده بود اومد جوابشو بده که گفتم: _ چیزی نیست من کمکشون می کنم شما بفرمایید آقامیلاد... [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین