انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="الهام مالکی" data-source="post: 104921" data-attributes="member: 4189"><p>پارت ۶</p><p>تنها ترس زندگیم نبودن بی بی بود چون بعد از اون نمیدونستم باید چیکار کنم و کجا برم. شش سال پیش که خاله محیا ازدواج کرد و بعدم با شوهرش رفتن بندر من و بی بی خیلی تنها شدیم. آقا مسعود شوهر خاله محیا مرد خوب و زحمتکشیه. متاسفانه توی این چند سال با اینکه خیلی بچه دوست داشتن هرچی این در و اون در زدن و دوا درمون کردن بچه دار نشدن، ولی بازم آقا مسعود خاله رو مثل روزای اول عروسیشون دوست داره و بهش احترام میذاره. خاله هم عاشقشه همیشه میگه:</p><p>_ با اینکه دکتر گفته ایراد از منه ولی مسعود هیچوقت مشکلم رو به روم نیاورده و قفط میگه هرچی خدا بخواد...</p><p>بی بی هم همیشه میگه:</p><p>_ تنها شانس دخترام این بود که شوهراشون خیلی دوستشون داشتن...</p><p>هوا هر روز سرد و سردتر میشد، مجبور شدم پالتوم رو که خیلی هم نو نبود تنم کنم. البته من همیشه مواظب لباسام بودم ولی دیگه بعد از چندسال استفاده یه خورده از ریخت افتاده بود. تو فکر خرید یه نوش بودم اما مگه پولی واسم میموند که پس انداز کنم و پالتوی نو بخرم؟</p><p>کلاسم تموم شد و باید میرفتم سمت فروشگاه، چهارشنبه های نکبت... کلاسم اینقدر طول میکشید که برای رسیدن به فروشگاه باید همه راهو میدویدم تا دیرم نشه.</p><p>با عجله پله های داخل سالن رو پایین رفتم و رسیدم به پله های حیاط. هوا سرد بود و زمین یخ زده بود. همینطور که باعجله از پله ها پایین میرفتم یه پسره جلوم سبز شد، اومدم نخورم بهش که تعادلم رو از دست دادم و سر خوردم و چهار پنج پله آخر رو به حالت نشسته رد کردم و کف حیاط دانشگاه ولو شدم. بدتر از دردی که توی لگنم پیچیده بود درد خجالت بود. بچه هایی که توی حیاط دانشگاه ایستاده بودن بهمزل زده بودن بعضی دخترا ریز میخندیدن و بعضی بچه ها هم ریسه میرفتن...</p><p>سرمو پایین انداخته بودم که بچه هارو نبینم سعی کردم بلند شم ولی نمیشد درد داشتم.</p><p>یهو یه دست اومد جلو صورتم...</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="الهام مالکی, post: 104921, member: 4189"] پارت ۶ تنها ترس زندگیم نبودن بی بی بود چون بعد از اون نمیدونستم باید چیکار کنم و کجا برم. شش سال پیش که خاله محیا ازدواج کرد و بعدم با شوهرش رفتن بندر من و بی بی خیلی تنها شدیم. آقا مسعود شوهر خاله محیا مرد خوب و زحمتکشیه. متاسفانه توی این چند سال با اینکه خیلی بچه دوست داشتن هرچی این در و اون در زدن و دوا درمون کردن بچه دار نشدن، ولی بازم آقا مسعود خاله رو مثل روزای اول عروسیشون دوست داره و بهش احترام میذاره. خاله هم عاشقشه همیشه میگه: _ با اینکه دکتر گفته ایراد از منه ولی مسعود هیچوقت مشکلم رو به روم نیاورده و قفط میگه هرچی خدا بخواد... بی بی هم همیشه میگه: _ تنها شانس دخترام این بود که شوهراشون خیلی دوستشون داشتن... هوا هر روز سرد و سردتر میشد، مجبور شدم پالتوم رو که خیلی هم نو نبود تنم کنم. البته من همیشه مواظب لباسام بودم ولی دیگه بعد از چندسال استفاده یه خورده از ریخت افتاده بود. تو فکر خرید یه نوش بودم اما مگه پولی واسم میموند که پس انداز کنم و پالتوی نو بخرم؟ کلاسم تموم شد و باید میرفتم سمت فروشگاه، چهارشنبه های نکبت... کلاسم اینقدر طول میکشید که برای رسیدن به فروشگاه باید همه راهو میدویدم تا دیرم نشه. با عجله پله های داخل سالن رو پایین رفتم و رسیدم به پله های حیاط. هوا سرد بود و زمین یخ زده بود. همینطور که باعجله از پله ها پایین میرفتم یه پسره جلوم سبز شد، اومدم نخورم بهش که تعادلم رو از دست دادم و سر خوردم و چهار پنج پله آخر رو به حالت نشسته رد کردم و کف حیاط دانشگاه ولو شدم. بدتر از دردی که توی لگنم پیچیده بود درد خجالت بود. بچه هایی که توی حیاط دانشگاه ایستاده بودن بهمزل زده بودن بعضی دخترا ریز میخندیدن و بعضی بچه ها هم ریسه میرفتن... سرمو پایین انداخته بودم که بچه هارو نبینم سعی کردم بلند شم ولی نمیشد درد داشتم. یهو یه دست اومد جلو صورتم... [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین