انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="الهام مالکی" data-source="post: 104920" data-attributes="member: 4189"><p>پارت ۵</p><p>وقتی دراز کشیدم بخوابم حرفای بی بی رو کنار حرفای نازنین گذاشتم، چشمای سبز پویان مجد و وضع مالی خوبش...بنظر میرسید این آقا خوشتیپی که دل نازنین رو برده همون پسر عموی خودم باشه. از خانواده پدریم هیچی نمیدونستم و چیزی هم به یاد نمیاوردم. ۵ سالم بود که بابا و مامانم رو توی تصادف از دست دادم. خودم صندلی عقب نشسته بودم و زمان تصادف افتاده بودم کف ماشین، فقط چندتا شکستگی داشتم و زخم و زیلی شده بودم. وقتی از بیمارستان مرخص شدم و اومدم خونه بی بی دیوارهای خونه از بیرون سیاه پوش بود. همش گریه میکردم و مامان محبوبم رو میخواستم. بی بی و خاله محیا هم پا به پای من اشک میریختن. یادمه بابام مامانمو محبوبم و محبوب جونم صدا میزد. مامان خوشگلم هم جواب میداد:</p><p>_ جون دل محبوب.</p><p>مامان و بابا عاشق هم بودن و عاشق من...چقدر دلتنگشون بودم...</p><p> تا قبل از دانشگاه رفتنم با پولی که کمیته به من و بی بی میداد زندگیمون رو میگذروندیم. خوب نبود ولی میگذشت، اما هزینه دانشگاه من رو مجبور کرد کار کنم. از ۱۸ سالگی که قبول شدم دانشگاه تا حالا حدود دوسال و خرده ای میشد که توی فروشگاه آقای جوادی که عموی یکی از دوستای دبیرستانمه مشغول شدم. فرزانه دوستم وقتی فهمیده بود قبول شدم دانشگاه و از پس هزینه ها بر نمیام و دنبال کار میگردم با عموش صحبت کرد و ایشونم قبول کردن من توی فروشگاه مشغول شم. آقای جوادی خیلی مرد و بامعرفته، بهم اجازه داد پاره وقت پیشش کار کنم. بجز شنبه ها که تقریبا کل روز کلاس دارم بقیه هفته از ۱۲ ظهر تا ۹ یا ۱۰ شب فروشگاهم و جمعه ها و تعطیلات رسمی هم تعطیلیم. زمستونا که هوا سرد میشه و روزا کوتاه، به من و بقیه دخترا اجازه میده زودتر بریم خونه. حدود ساعت ۷و نیم یا ۸ دیگه کارمون تمومه و پسرا هم نهایتا تا ۹ فروشگاه رو تعطیل میکنن. البته جوادی خیلی هم مقرراتیه و از بد قولی، شلختگی و بی دست و پا بودن بدش میاد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="الهام مالکی, post: 104920, member: 4189"] پارت ۵ وقتی دراز کشیدم بخوابم حرفای بی بی رو کنار حرفای نازنین گذاشتم، چشمای سبز پویان مجد و وضع مالی خوبش...بنظر میرسید این آقا خوشتیپی که دل نازنین رو برده همون پسر عموی خودم باشه. از خانواده پدریم هیچی نمیدونستم و چیزی هم به یاد نمیاوردم. ۵ سالم بود که بابا و مامانم رو توی تصادف از دست دادم. خودم صندلی عقب نشسته بودم و زمان تصادف افتاده بودم کف ماشین، فقط چندتا شکستگی داشتم و زخم و زیلی شده بودم. وقتی از بیمارستان مرخص شدم و اومدم خونه بی بی دیوارهای خونه از بیرون سیاه پوش بود. همش گریه میکردم و مامان محبوبم رو میخواستم. بی بی و خاله محیا هم پا به پای من اشک میریختن. یادمه بابام مامانمو محبوبم و محبوب جونم صدا میزد. مامان خوشگلم هم جواب میداد: _ جون دل محبوب. مامان و بابا عاشق هم بودن و عاشق من...چقدر دلتنگشون بودم... تا قبل از دانشگاه رفتنم با پولی که کمیته به من و بی بی میداد زندگیمون رو میگذروندیم. خوب نبود ولی میگذشت، اما هزینه دانشگاه من رو مجبور کرد کار کنم. از ۱۸ سالگی که قبول شدم دانشگاه تا حالا حدود دوسال و خرده ای میشد که توی فروشگاه آقای جوادی که عموی یکی از دوستای دبیرستانمه مشغول شدم. فرزانه دوستم وقتی فهمیده بود قبول شدم دانشگاه و از پس هزینه ها بر نمیام و دنبال کار میگردم با عموش صحبت کرد و ایشونم قبول کردن من توی فروشگاه مشغول شم. آقای جوادی خیلی مرد و بامعرفته، بهم اجازه داد پاره وقت پیشش کار کنم. بجز شنبه ها که تقریبا کل روز کلاس دارم بقیه هفته از ۱۲ ظهر تا ۹ یا ۱۰ شب فروشگاهم و جمعه ها و تعطیلات رسمی هم تعطیلیم. زمستونا که هوا سرد میشه و روزا کوتاه، به من و بقیه دخترا اجازه میده زودتر بریم خونه. حدود ساعت ۷و نیم یا ۸ دیگه کارمون تمومه و پسرا هم نهایتا تا ۹ فروشگاه رو تعطیل میکنن. البته جوادی خیلی هم مقرراتیه و از بد قولی، شلختگی و بی دست و پا بودن بدش میاد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین