انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="الهام مالکی" data-source="post: 104919" data-attributes="member: 4189"><p>پارت ۴</p><p>نزدیکای اذان مغرب بود. باد سرد پاییزی میوزید. رسیدم خونه، بی بی تسبیح به دست داشت ذکر میگفت بساط چای تازه دم و عصرونه به راه بود لباسامو عوض کردم و گفتم:</p><p>_ بی بی یه چای بهم بده که چای دست بی بی چیز دیگست.</p><p> بی بی با لبخند قشنگ و مهربونش چای ریخت و داد دستم. دستشو ماچ کردم و چای رو گرفتم آخ که چه عطری داشت دستای بی بی بهشتی بود عطر و طعم هرچی که درست میکرد با همه عالم فرق داشت...</p><p>چایمو که خوردم یاد حرف نازنین افتادم</p><p>_ بی بی میگم شما پویان مجد میشناسید؟توی اقوام بابامکسی به این اسم هست باید هم سن و سال من باشه شاید کمی بزرگتر...</p><p>بی بی گفت:</p><p>_پویان؟ نمیدونم والله عمو حمیدت یه پسر داشت که موقع عروسی مامان و بابات دو سه سالیش میشد اسمشو نمیدونم انگار همچین چیزی بود یادمه موقعی که تازه بابات مامانت رو گرفت اولین بار که حاجی و پسر بزرگش و عروسش اومدن یه پسربچه باهاشون بود. چشمای سبز قشنگی داشت مادرش صداش میزد ولی اسمش درست خاطرم نیست شاید پویان بوده. مادر میدونی چند سال گذشته؟</p><p>آهی کشید و ادامه داد:</p><p>_ ولی رفتار حاجی رو هیچوقت فراموش نمیکنم. چقدر مامان بیچارت رو تحقیر کرد. انگار تقصیر محبوبه خدابیامرز بود که پدرش بی پول و کارگر بود و وقتی از دنیا رفت هیچی جز این خونه فکستنی به جا نذاشت یا ما رفته بودیم در خونه حاجی بست نشستیم تا حامد خدابیامرز بیاد محبوبه رو بگیره.</p><p>اشکاشو با گوشه چهارقد سفیدش پاک کرد:</p><p>_ ای مادر اینم قسمت محبوبه و حامد بود قسمت تو که هیچی از این دنیا جز یتیمی و نداری من نصیبت نشد...</p><p>اشکاش جیگرم رو آب میکرد. بغلش کردم سرشو بوسیدم</p><p>_ بی بی تو رو خدا نکن منم گریه میکنما. گذشته دیگه گذشته این داستان قدیمی رو ول کن من که از مامان و بابام چیزی یادم نمیاد خدا بیامرزشون و تو رو واسم نگه داره... راستی ازخاله محیا خبر داری؟ بهت زنگ زده؟</p><p>بی بی:</p><p>_ اره مادر پنجشنبه زنگ زد. گفت حلوا درست کرده واسه آقاش و محبوبه و حامد خیرات کرده گفت چند شبه خواب حامدو میبینم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="الهام مالکی, post: 104919, member: 4189"] پارت ۴ نزدیکای اذان مغرب بود. باد سرد پاییزی میوزید. رسیدم خونه، بی بی تسبیح به دست داشت ذکر میگفت بساط چای تازه دم و عصرونه به راه بود لباسامو عوض کردم و گفتم: _ بی بی یه چای بهم بده که چای دست بی بی چیز دیگست. بی بی با لبخند قشنگ و مهربونش چای ریخت و داد دستم. دستشو ماچ کردم و چای رو گرفتم آخ که چه عطری داشت دستای بی بی بهشتی بود عطر و طعم هرچی که درست میکرد با همه عالم فرق داشت... چایمو که خوردم یاد حرف نازنین افتادم _ بی بی میگم شما پویان مجد میشناسید؟توی اقوام بابامکسی به این اسم هست باید هم سن و سال من باشه شاید کمی بزرگتر... بی بی گفت: _پویان؟ نمیدونم والله عمو حمیدت یه پسر داشت که موقع عروسی مامان و بابات دو سه سالیش میشد اسمشو نمیدونم انگار همچین چیزی بود یادمه موقعی که تازه بابات مامانت رو گرفت اولین بار که حاجی و پسر بزرگش و عروسش اومدن یه پسربچه باهاشون بود. چشمای سبز قشنگی داشت مادرش صداش میزد ولی اسمش درست خاطرم نیست شاید پویان بوده. مادر میدونی چند سال گذشته؟ آهی کشید و ادامه داد: _ ولی رفتار حاجی رو هیچوقت فراموش نمیکنم. چقدر مامان بیچارت رو تحقیر کرد. انگار تقصیر محبوبه خدابیامرز بود که پدرش بی پول و کارگر بود و وقتی از دنیا رفت هیچی جز این خونه فکستنی به جا نذاشت یا ما رفته بودیم در خونه حاجی بست نشستیم تا حامد خدابیامرز بیاد محبوبه رو بگیره. اشکاشو با گوشه چهارقد سفیدش پاک کرد: _ ای مادر اینم قسمت محبوبه و حامد بود قسمت تو که هیچی از این دنیا جز یتیمی و نداری من نصیبت نشد... اشکاش جیگرم رو آب میکرد. بغلش کردم سرشو بوسیدم _ بی بی تو رو خدا نکن منم گریه میکنما. گذشته دیگه گذشته این داستان قدیمی رو ول کن من که از مامان و بابام چیزی یادم نمیاد خدا بیامرزشون و تو رو واسم نگه داره... راستی ازخاله محیا خبر داری؟ بهت زنگ زده؟ بی بی: _ اره مادر پنجشنبه زنگ زد. گفت حلوا درست کرده واسه آقاش و محبوبه و حامد خیرات کرده گفت چند شبه خواب حامدو میبینم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین