انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="الهام مالکی" data-source="post: 104727" data-attributes="member: 4189"><p>پارت ۲</p><p>مثل تیری که از تفنگ رها شود از جایم میپرم و به سمت حیاط میدوم. سریع آبی به دست و صورتم میزنم و به داخل خانه برمیگردم، نگاهی به شلوار پارچهای سرمهای رنگ و جورابی که از دیشب بر تنم به جای مانده میکنم؛ شلوار کمی چروک شده ولی وقتی برای اتو کشی ندارم. سریع مانتو و مقنعهام را میپوشم، در حالی که مقنعه را روی سرم مرتب میکنم کیفم را به در چوبی اتاق تکیه میدهم و وسط چهارچوب در نشسته کفشم را به پا میکشم. بیبی یک قازی نان و پنیر و خیار به دستم میدهد</p><p>_ بیا مادر اینو توی راه بخور گشنه نمونی.</p><p> سهم غذای دیشبم را که نخورده بودم توی قابلمه کوچکی ریخته کنار کیفم میگذارد:</p><p>_ اینم ببر واسه ناهارت، ظهر که نمیای باهم غذا بخوریم.</p><p>سری تکان میدهم و در حالی که گیس حنایی بیبی را ب×و×س×ه میزنم دستت درد نکنهای در جواب محبتهایش میگویم و ادامه میدهم:</p><p>_ بی بی اگه تو رو نداشتم چیکار میکردم الهی قربونت برم؟</p><p>بیبی اخمی تصنعی میان ابروهای کم پشت ولی پهنش میاندازد و جواب میدهد</p><p>_ خدا نکنه مادر، دورت بگردم؛ اینا رو نگو.</p><p>به سمت در حیاط میدوم و جلوی در دستی برای بیبی تکان داده از خانه خارج میشوم. شکر خدا امروز کلاس ندارم و باید ساعت هشت توی فروشگاه حاضر باشم. به محض رسیدن سر کوچه یک تاکسی جلوی پایم توقف میکند، روی صندلی عقب کنار دختری هم سن و سال خودم جای میگیرم و تاکسی به راه میافتد. به موقع به فروشگاه میرسم، غذایم را در یخچال آبدارخانه جا میدهم و آماده شروع کارم میشوم. روز شلوغیست و بار جدید هم برای فروشگاه میرسد که مسئولیت چیدن اجناس در قفسهها به عهوه من است، حسابی خسته و گرسنه میشوم. ساعت دو وقت ناهار میشود و درها را برای یک ساعت میبندیم. به سمت آبدارخانه میروم و قابلمه را از توی یخچال برمیدارم، کیسه پلاستیکی دورش را جدا میکنم و غذایم را روی اجاق میگذارم تا کمی گرم شود که میلاد در چهارچوب در آبدارخانه ظاهر میشود:</p><p>_ به به بوی غذای بیبی میاد...</p><p>_ بیا کوپول، من زیاد گشنم نیست، بیا باهم میخوریم.</p><p>میلاد هم از خدا خواسته روی صندلی روبروی من جا خوش میکند. مقداری زیادی از غذا را داخل بشقابی ریخته جلوی میلاد میگذارم و به اندازه چهار پنج قاشق را ته قابلمه برای خودم باقی میگذارم. میلاد نگاهی به قابلمه داخل دستم و سپس به بشقاب خودش میاندازد</p><p>_ سمانه توکه چیزی برنداشتی همین چهارقاشق؟ این واسه من زیاده بیا نصفش رو بردار</p><p>سری بالا میاندازم و جواب میدهم:</p><p>_ نه بابا بخور من بیشتر از این اشتهام نمیکشه.</p><p>سریع غذایم را تمام میکنم، قابلمه را آب کشیده داخل کیسه برمیگردانم و رو به میلاد میگویم</p><p>_ خوردی ظرفت رو میشوریا...</p><p>میلاد:</p><p>_ ای به روی چشمی</p><p>جواب میدهد. از آبدراخانه خارج میشوم و دوباره به سر کارم برمیگردم و تا شب مشغول میشویم. وقتی به خانه برمیگردم بوی دلپذیر کوفته بی بی در حیاط پیچیده. دست و رویم را میشویم و خودم را پای سفره خوشرنگ بیبی میرسانم. قلقل سماور کنار دست بیبی و گرمای مطبوع داخل خانه در کنار کوفته، سبزی تازه و پارچ دوغ اشتهایم را چندبرابر میکند و باعث میشود یک دل سیر غذا بخورم. سفره را جمع میکنم و ظرفها را میشویم که بی بی صدا میزند:</p><p>_ سمانه، مادر ولشون کن، خودم بعدا میشورم؛ تو خسته ای دختر قشنگم.</p><p>_خودممیشورم</p><p>بلندی در جواب حرف بیبی میگویم و بعد از تمام شدن کارم کنار بیبی که عطر چای دارچینش فضای اتاق را پر کرده برمیگردم. چای را با هم مینوشیم و کمی گپ میزنیم. فردا جمعه و روز آزادی من است پس میتوانستم کمی بیشتر بیدار بنشینم و کنار بیبی وقت بگذرانم و از آن سو فردا را تا ظهر بخوابم. ساعت یازده ظهر بی بی صدایم میزند، بیدار میشوم و صبحانه را به تنهایی میخورم. آخر بیبی عادت به زیاد خوابیدن ندارد و همیشه اذان صبح بیدار میشود، نمازش رابا آرامش میخواند و بعد از نماز تسبیح فیروزهای رنگش را از روی سجاده برمیدارد و با رد کردن هر دانهی گرد و درشت و خوشرنگ تسبیح از زیر انگشتان چروکیده و مهربانش زیر لب ذکر میگوید. بیبی همیشه میگوید:</p><p>_ مادر، آدم بعد از نماز تا طلوع فجر باید بیدار بمونه آخه فرشتههای خدا روزی بندهها رو اونموقع تقسیم میکنن.</p><p> سفره صبحانه را جمع میکنم و به سراغ مرتب کردن حیاط میروم. گلدانهای شمعدانی دور حوض و گلدانهای گیاهان جور و باجور بیبی را از زیر پنجرههای دور خانه در یک گوشه حیاط جمع میکنم، برگهای زردی که روی خاکگلدانها ریخته شده و برگهای خشک روی ساقهها را جدا میکنم و دستی به سر و گوششان میکشم. برگهای خشک زیر درخت های باغچه کنج حیاط را هم جمع میکنم و شلنگ آب را برمیدارم. بعد از آبپاشی باغچه و گلدانها، نم آبی هم به حیاط میپاشم، جارو و خاکانداز را برمیدارم و حیاط را جارو میزنم. آب حوض را عوض میکنم و گلدانها را سر جایشان برمیگردانم. نگاهم دور تا دور حیاطی که از تمیزی برق میزند میچرخد، چشمانم را میبندم و رو به آفتاب نیمه جان پاییزی نفس عمیقی میکشم. عطر آبگوشت بیبی که از کله سحر توی دیگ قلقل میکند با هوای تازه پاییزی ادغام شده وارد ریههایم میشود که با تمام وجود احساس شادابی میکنم. حالا دیگر وقت مرتب کردن اتاقهاست و با کمک بیبی شروع به مرتب کردن اتاقها میکنم. او که پای ایستادن ندارد ملحفههای تمیز را تا میزدند و رو بالشتیهای شسته شده را رویشان میکشد و به دست من میدهد. همه رختخوابها با نظم و ترتیب روی هم چیده میشود و رویشان با ماشته دستبافی که بیبی با دست خودش وقتی جوان بوده بافته است پوشیده میشود. اتاقها را جارو میزنیم، گردگیری میکنیم و ساعت سه بعدازظهر بالاخره فارغ میشویم. سفره ناهار روی تخت چوبی گوشه حیاط پهن میشود، با اینکه صبحانهرا دیر خوردم ولی آنقدر کار کردهام که کاسه لعابی آبیرنگ بزرگ جلوی دستم را پر از خرده نان کرده و همه تیلیتم را تا ته با ولع میخورم. پس از آن چند لقمه بزرگ هم گوشت کوبیده با ترشی و سبزی توی لپم میچپانم و در آخر با یک لیوان دوغ نعنا این ضیافت را تکمیل میکنم. سفره را که جمع میکنم بیبی لیست خریدی که در طول هفته گفته و من نوشتهام را به دستم میدهد و مرا راهی جمعه بازار میکند. در حیاط را که باز میکنم باز به سمت بیبی که روی تخت نشسته و به ناز بالشت پشت کمرش تکیه زده تسبیح میگرداند برگشته میپرسم</p><p>_ بی بی... دارم میرما، چیز دیگه ای نمیخوای فقط همونا که گفتی؟</p><p>_ آره مادر، سبزی خوردن یادت نره ها...</p><p>با چشم طولانی جوابش را میدهم و از خانه خارج میشوم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="الهام مالکی, post: 104727, member: 4189"] پارت ۲ مثل تیری که از تفنگ رها شود از جایم میپرم و به سمت حیاط میدوم. سریع آبی به دست و صورتم میزنم و به داخل خانه برمیگردم، نگاهی به شلوار پارچهای سرمهای رنگ و جورابی که از دیشب بر تنم به جای مانده میکنم؛ شلوار کمی چروک شده ولی وقتی برای اتو کشی ندارم. سریع مانتو و مقنعهام را میپوشم، در حالی که مقنعه را روی سرم مرتب میکنم کیفم را به در چوبی اتاق تکیه میدهم و وسط چهارچوب در نشسته کفشم را به پا میکشم. بیبی یک قازی نان و پنیر و خیار به دستم میدهد _ بیا مادر اینو توی راه بخور گشنه نمونی. سهم غذای دیشبم را که نخورده بودم توی قابلمه کوچکی ریخته کنار کیفم میگذارد: _ اینم ببر واسه ناهارت، ظهر که نمیای باهم غذا بخوریم. سری تکان میدهم و در حالی که گیس حنایی بیبی را ب×و×س×ه میزنم دستت درد نکنهای در جواب محبتهایش میگویم و ادامه میدهم: _ بی بی اگه تو رو نداشتم چیکار میکردم الهی قربونت برم؟ بیبی اخمی تصنعی میان ابروهای کم پشت ولی پهنش میاندازد و جواب میدهد _ خدا نکنه مادر، دورت بگردم؛ اینا رو نگو. به سمت در حیاط میدوم و جلوی در دستی برای بیبی تکان داده از خانه خارج میشوم. شکر خدا امروز کلاس ندارم و باید ساعت هشت توی فروشگاه حاضر باشم. به محض رسیدن سر کوچه یک تاکسی جلوی پایم توقف میکند، روی صندلی عقب کنار دختری هم سن و سال خودم جای میگیرم و تاکسی به راه میافتد. به موقع به فروشگاه میرسم، غذایم را در یخچال آبدارخانه جا میدهم و آماده شروع کارم میشوم. روز شلوغیست و بار جدید هم برای فروشگاه میرسد که مسئولیت چیدن اجناس در قفسهها به عهوه من است، حسابی خسته و گرسنه میشوم. ساعت دو وقت ناهار میشود و درها را برای یک ساعت میبندیم. به سمت آبدارخانه میروم و قابلمه را از توی یخچال برمیدارم، کیسه پلاستیکی دورش را جدا میکنم و غذایم را روی اجاق میگذارم تا کمی گرم شود که میلاد در چهارچوب در آبدارخانه ظاهر میشود: _ به به بوی غذای بیبی میاد... _ بیا کوپول، من زیاد گشنم نیست، بیا باهم میخوریم. میلاد هم از خدا خواسته روی صندلی روبروی من جا خوش میکند. مقداری زیادی از غذا را داخل بشقابی ریخته جلوی میلاد میگذارم و به اندازه چهار پنج قاشق را ته قابلمه برای خودم باقی میگذارم. میلاد نگاهی به قابلمه داخل دستم و سپس به بشقاب خودش میاندازد _ سمانه توکه چیزی برنداشتی همین چهارقاشق؟ این واسه من زیاده بیا نصفش رو بردار سری بالا میاندازم و جواب میدهم: _ نه بابا بخور من بیشتر از این اشتهام نمیکشه. سریع غذایم را تمام میکنم، قابلمه را آب کشیده داخل کیسه برمیگردانم و رو به میلاد میگویم _ خوردی ظرفت رو میشوریا... میلاد: _ ای به روی چشمی جواب میدهد. از آبدراخانه خارج میشوم و دوباره به سر کارم برمیگردم و تا شب مشغول میشویم. وقتی به خانه برمیگردم بوی دلپذیر کوفته بی بی در حیاط پیچیده. دست و رویم را میشویم و خودم را پای سفره خوشرنگ بیبی میرسانم. قلقل سماور کنار دست بیبی و گرمای مطبوع داخل خانه در کنار کوفته، سبزی تازه و پارچ دوغ اشتهایم را چندبرابر میکند و باعث میشود یک دل سیر غذا بخورم. سفره را جمع میکنم و ظرفها را میشویم که بی بی صدا میزند: _ سمانه، مادر ولشون کن، خودم بعدا میشورم؛ تو خسته ای دختر قشنگم. _خودممیشورم بلندی در جواب حرف بیبی میگویم و بعد از تمام شدن کارم کنار بیبی که عطر چای دارچینش فضای اتاق را پر کرده برمیگردم. چای را با هم مینوشیم و کمی گپ میزنیم. فردا جمعه و روز آزادی من است پس میتوانستم کمی بیشتر بیدار بنشینم و کنار بیبی وقت بگذرانم و از آن سو فردا را تا ظهر بخوابم. ساعت یازده ظهر بی بی صدایم میزند، بیدار میشوم و صبحانه را به تنهایی میخورم. آخر بیبی عادت به زیاد خوابیدن ندارد و همیشه اذان صبح بیدار میشود، نمازش رابا آرامش میخواند و بعد از نماز تسبیح فیروزهای رنگش را از روی سجاده برمیدارد و با رد کردن هر دانهی گرد و درشت و خوشرنگ تسبیح از زیر انگشتان چروکیده و مهربانش زیر لب ذکر میگوید. بیبی همیشه میگوید: _ مادر، آدم بعد از نماز تا طلوع فجر باید بیدار بمونه آخه فرشتههای خدا روزی بندهها رو اونموقع تقسیم میکنن. سفره صبحانه را جمع میکنم و به سراغ مرتب کردن حیاط میروم. گلدانهای شمعدانی دور حوض و گلدانهای گیاهان جور و باجور بیبی را از زیر پنجرههای دور خانه در یک گوشه حیاط جمع میکنم، برگهای زردی که روی خاکگلدانها ریخته شده و برگهای خشک روی ساقهها را جدا میکنم و دستی به سر و گوششان میکشم. برگهای خشک زیر درخت های باغچه کنج حیاط را هم جمع میکنم و شلنگ آب را برمیدارم. بعد از آبپاشی باغچه و گلدانها، نم آبی هم به حیاط میپاشم، جارو و خاکانداز را برمیدارم و حیاط را جارو میزنم. آب حوض را عوض میکنم و گلدانها را سر جایشان برمیگردانم. نگاهم دور تا دور حیاطی که از تمیزی برق میزند میچرخد، چشمانم را میبندم و رو به آفتاب نیمه جان پاییزی نفس عمیقی میکشم. عطر آبگوشت بیبی که از کله سحر توی دیگ قلقل میکند با هوای تازه پاییزی ادغام شده وارد ریههایم میشود که با تمام وجود احساس شادابی میکنم. حالا دیگر وقت مرتب کردن اتاقهاست و با کمک بیبی شروع به مرتب کردن اتاقها میکنم. او که پای ایستادن ندارد ملحفههای تمیز را تا میزدند و رو بالشتیهای شسته شده را رویشان میکشد و به دست من میدهد. همه رختخوابها با نظم و ترتیب روی هم چیده میشود و رویشان با ماشته دستبافی که بیبی با دست خودش وقتی جوان بوده بافته است پوشیده میشود. اتاقها را جارو میزنیم، گردگیری میکنیم و ساعت سه بعدازظهر بالاخره فارغ میشویم. سفره ناهار روی تخت چوبی گوشه حیاط پهن میشود، با اینکه صبحانهرا دیر خوردم ولی آنقدر کار کردهام که کاسه لعابی آبیرنگ بزرگ جلوی دستم را پر از خرده نان کرده و همه تیلیتم را تا ته با ولع میخورم. پس از آن چند لقمه بزرگ هم گوشت کوبیده با ترشی و سبزی توی لپم میچپانم و در آخر با یک لیوان دوغ نعنا این ضیافت را تکمیل میکنم. سفره را که جمع میکنم بیبی لیست خریدی که در طول هفته گفته و من نوشتهام را به دستم میدهد و مرا راهی جمعه بازار میکند. در حیاط را که باز میکنم باز به سمت بیبی که روی تخت نشسته و به ناز بالشت پشت کمرش تکیه زده تسبیح میگرداند برگشته میپرسم _ بی بی... دارم میرما، چیز دیگه ای نمیخوای فقط همونا که گفتی؟ _ آره مادر، سبزی خوردن یادت نره ها... با چشم طولانی جوابش را میدهم و از خانه خارج میشوم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین