انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="الهام مالکی" data-source="post: 104726" data-attributes="member: 4189"><p>پارت ۱</p><p>از صبح تا حالا دل گشنه از این کلاس به آن کلاس رفتم و حالا هم باید تا خود فروشگاه بدوم. دارم ضعف می کنم ولی به آقای جوادی قول دادهام راس ساعت دوازده ظهر فروشگاه باشم. به محض وارد شدن به فروشگاه جوادی با قیافهای کاملا جدی دست به سینه روبرویم میایستد که در دل میگویم</p><p>_ یاخدا باز می خواد به چی گیر بده؟</p><p>نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد و نیم نگاهی به من و با لبخند میگوید:</p><p>_ آفرین راس ساعت.</p><p> نفس راحتی میکشم و به سمت رخت کن میدوم. لباسم را عوض کرده کیفم را گوشهای میگذارم و مشغول کار میشوم. شکمم بدجوری به قار و قور افتاده، میروم و از قفسه خوراکیها یک کیک برمیدارم که باز آقای جوادی سرمیرسد:</p><p>_ میدونی که حین کار قدغنه، حدود یک ساعت دیگه وقت ناهاره.</p><p>_ تو رو خدا آقای جوادی، بخدا از صبح هیچی نخوردم الانه که از هوش برم.</p><p>با لبخندی کنج لبش سری تکان میدهد و پاسخ میدهد:</p><p>_ نیروی بی هوش به درد من نمی خوره، برو آبدارخونه کیکت رو بخور و برگرد.</p><p>بانیش تا بناگوش باز چشمکی حوالهاش میکنم و بلند میگویم</p><p>_ یدونه باشی جوادی جون.</p><p>آقای جوادی در جواب شیطنتم خنده کنان سری تکان میدهد و از هم دور میشویم. به سمت آبدارخانه میروم و کیک را دو لقمه کرده، به زور میبلعم. کیک خشک است و راه گلویم را میبندد که شروع به سکسکه میکنم. یک لیوان آب از شیر برمیدارم و به زور با یه قلپش کیک را پایین میفرستم و بقیه آب لیوان را سر میکشم. لیوانم را شسته روی آبچکان برمیگردانم و سریع از آبدارخانه خارج میشوم. کنار پروانه که پشت صندوق نشسته میروم و کارتم را همراه پاکت کیک سمتش میگیرم:</p><p>_حسابش کن.</p><p>پروانه نگاهش به پاکت کیک و کارت داخل دستم کشیده میشود و جواب میدهد:</p><p>_ نمیخواد بابا، برو خودم حسابش میکنم.</p><p>_ دستت درد نکنه، بکش بی زحمت.</p><p>پروانه کارت را میکشد و به من برش میگرداند. تشکر کرده سر پستم برمیگردم و شروع به مرتب کردن قفسه ها و چیدن جنس جدید کرده و در صورت نیاز مشتری ها به آنها کمک میکنم. ساعت ده شب شده که جوادی اذن مرخصی میدهد.</p><p> سوار اولین تاکسی که میایستد میشوم، یک پراید درب و داغان، ولی دیگر جانی برای انتظار کشیدن تا رسیدن تاکسی بعدی ندارم. تاکسی به قدری فرسوده است که سر هر مانع جوری تکان میخورد که به هوا پرتاب میشوم، ولی برای من فقط این مهم است که زودتر به خانه برسم. سر کوچه پیاده میشوم و به انتهای کوچه تاریک نگاهی انداخته آهی میکشم</p><p>_حالا کی میخواد تا ته این کوچه لعنتی راه بره؟</p><p>بالاخره جلوی در یک لنگهای کرمرنگ خانه میرسم و کلید را در تاریکی کوچه داخل قفل در که به سختی پیدایش کردهام میچرخانم. در حیاط را که میبندم بیبی صدا میزند:</p><p>_ سمانه مادر تویی؟</p><p>جواب میدهم:</p><p>_خودمم بیبی.</p><p>_ مادر دست و روت رو بشور بیا شام حاضره.</p><p> از هفت صبح تا حالا سرپا هستم، بیحال کنار حوض وسط حیاط قدیمی خانه خم میشوم؛ شیر آب را باز کرده دست و صورتم را میشویم و به سمت در آبی رنگ کوچک دو لنگهای که از پس پرده سفید رنگ توری پشت شیشهاش نور کم جان اتاق به حیاط دویده قدم برمیدارم. آنقدر خستهام که فقط خواب میتواند جوابگوی این تن بیرمقم باشد و بس. کفشهایم را در میآورم و وارد اتاق میشوم، به بیبی که کنار سفره چهارزانو نشسته و چشم انتظار من است سلام میکنم و میگویم:</p><p>_ بی بی اشتها ندارم میخوام بخوابم.</p><p>بیبی نگاه غصهدارش به سفره جلوی دستش کشیده میشود و زیر لب زمزمه میکند</p><p>_ یه لقمه بخور مادر، شدی پوست و استخون. از صبح تا حالا گشنه و تشنه که نمیشه.</p><p>سری بالا میاندازم و نچی در جواب بیبی میگویم. به اتاق که میرسم فقط میتوانم مانتو و مقنعه را از تنم جدا کنم و بی آنکه تشکی پهن کنم متکایی روی زمین میاندازم و پتویی را از روی رختخوابهای صف بسته و مرتب شده تا نیمه دیوار برمیدارم، سرم که به متکا میرسد دیگر هیچ نمیفهمم، انگار صد سال است که مردهام.</p><p>نمیفهمم کی شب گذشته و صبح شده که با تکانهای بیبی چشم باز میکنم. سرجایم باچشمای خوابالود مینشینم</p><p>_ چیه بی بی؟</p><p>_ مادر ساعت هفت شده، دیرت نشه.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="الهام مالکی, post: 104726, member: 4189"] پارت ۱ از صبح تا حالا دل گشنه از این کلاس به آن کلاس رفتم و حالا هم باید تا خود فروشگاه بدوم. دارم ضعف می کنم ولی به آقای جوادی قول دادهام راس ساعت دوازده ظهر فروشگاه باشم. به محض وارد شدن به فروشگاه جوادی با قیافهای کاملا جدی دست به سینه روبرویم میایستد که در دل میگویم _ یاخدا باز می خواد به چی گیر بده؟ نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد و نیم نگاهی به من و با لبخند میگوید: _ آفرین راس ساعت. نفس راحتی میکشم و به سمت رخت کن میدوم. لباسم را عوض کرده کیفم را گوشهای میگذارم و مشغول کار میشوم. شکمم بدجوری به قار و قور افتاده، میروم و از قفسه خوراکیها یک کیک برمیدارم که باز آقای جوادی سرمیرسد: _ میدونی که حین کار قدغنه، حدود یک ساعت دیگه وقت ناهاره. _ تو رو خدا آقای جوادی، بخدا از صبح هیچی نخوردم الانه که از هوش برم. با لبخندی کنج لبش سری تکان میدهد و پاسخ میدهد: _ نیروی بی هوش به درد من نمی خوره، برو آبدارخونه کیکت رو بخور و برگرد. بانیش تا بناگوش باز چشمکی حوالهاش میکنم و بلند میگویم _ یدونه باشی جوادی جون. آقای جوادی در جواب شیطنتم خنده کنان سری تکان میدهد و از هم دور میشویم. به سمت آبدارخانه میروم و کیک را دو لقمه کرده، به زور میبلعم. کیک خشک است و راه گلویم را میبندد که شروع به سکسکه میکنم. یک لیوان آب از شیر برمیدارم و به زور با یه قلپش کیک را پایین میفرستم و بقیه آب لیوان را سر میکشم. لیوانم را شسته روی آبچکان برمیگردانم و سریع از آبدارخانه خارج میشوم. کنار پروانه که پشت صندوق نشسته میروم و کارتم را همراه پاکت کیک سمتش میگیرم: _حسابش کن. پروانه نگاهش به پاکت کیک و کارت داخل دستم کشیده میشود و جواب میدهد: _ نمیخواد بابا، برو خودم حسابش میکنم. _ دستت درد نکنه، بکش بی زحمت. پروانه کارت را میکشد و به من برش میگرداند. تشکر کرده سر پستم برمیگردم و شروع به مرتب کردن قفسه ها و چیدن جنس جدید کرده و در صورت نیاز مشتری ها به آنها کمک میکنم. ساعت ده شب شده که جوادی اذن مرخصی میدهد. سوار اولین تاکسی که میایستد میشوم، یک پراید درب و داغان، ولی دیگر جانی برای انتظار کشیدن تا رسیدن تاکسی بعدی ندارم. تاکسی به قدری فرسوده است که سر هر مانع جوری تکان میخورد که به هوا پرتاب میشوم، ولی برای من فقط این مهم است که زودتر به خانه برسم. سر کوچه پیاده میشوم و به انتهای کوچه تاریک نگاهی انداخته آهی میکشم _حالا کی میخواد تا ته این کوچه لعنتی راه بره؟ بالاخره جلوی در یک لنگهای کرمرنگ خانه میرسم و کلید را در تاریکی کوچه داخل قفل در که به سختی پیدایش کردهام میچرخانم. در حیاط را که میبندم بیبی صدا میزند: _ سمانه مادر تویی؟ جواب میدهم: _خودمم بیبی. _ مادر دست و روت رو بشور بیا شام حاضره. از هفت صبح تا حالا سرپا هستم، بیحال کنار حوض وسط حیاط قدیمی خانه خم میشوم؛ شیر آب را باز کرده دست و صورتم را میشویم و به سمت در آبی رنگ کوچک دو لنگهای که از پس پرده سفید رنگ توری پشت شیشهاش نور کم جان اتاق به حیاط دویده قدم برمیدارم. آنقدر خستهام که فقط خواب میتواند جوابگوی این تن بیرمقم باشد و بس. کفشهایم را در میآورم و وارد اتاق میشوم، به بیبی که کنار سفره چهارزانو نشسته و چشم انتظار من است سلام میکنم و میگویم: _ بی بی اشتها ندارم میخوام بخوابم. بیبی نگاه غصهدارش به سفره جلوی دستش کشیده میشود و زیر لب زمزمه میکند _ یه لقمه بخور مادر، شدی پوست و استخون. از صبح تا حالا گشنه و تشنه که نمیشه. سری بالا میاندازم و نچی در جواب بیبی میگویم. به اتاق که میرسم فقط میتوانم مانتو و مقنعه را از تنم جدا کنم و بی آنکه تشکی پهن کنم متکایی روی زمین میاندازم و پتویی را از روی رختخوابهای صف بسته و مرتب شده تا نیمه دیوار برمیدارم، سرم که به متکا میرسد دیگر هیچ نمیفهمم، انگار صد سال است که مردهام. نمیفهمم کی شب گذشته و صبح شده که با تکانهای بیبی چشم باز میکنم. سرجایم باچشمای خوابالود مینشینم _ چیه بی بی؟ _ مادر ساعت هفت شده، دیرت نشه. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ارثیه عاشقانه | الهام مالکی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین