انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان آن من دیگر | زهرا رمضانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="زهرارمضانی" data-source="post: 129114" data-attributes="member: 7773"><p>شاید نزدیک به ده دقیقه در آغوشش ماندم؛ چشمانم را روی هم گذاشته و به ریتم ضربان قلبش گوش سپرده بودم.</p><p>این آرامشی که نزدیک به دو سال بر زندگی من چمبره زده بود را دوست داشتم؛ اگر در رستوران برادر حامی هم استخدام میشدم که نور علا نور بود.</p><p>- فکر کنم بهتره بریم بخوابیم.</p><p>با این سخن از جانب من، حامی مرا از آغوشش جدا کرد اما زیاد فاصله نگرفت و گفت:</p><p>- باشه.</p><p>انگار که چیزی یادش آمده باشد پشت بند حرفش گفت:</p><p>- فردا قبل اینکه برسی پیش هامان و بعد اینکه از پیشش اومدی حتما بهم خبر بده.</p><p>سری تکان دادم و گفتم:</p><p>- باشه تو فعلاً رو مسابقه فردا تمرکز کن.</p><p>سرم را اندکی کج کردم و با شیطنت ادامه دادم:</p><p>- مسابقه رو نگاه میکنم وای به حالت چشمت به دخترای دیگه باشه.</p><p>حامی با تک خنده نوچی کرد و گفت:</p><p>- اونجا مگس مونث پر نمیزنه خانم! چه برسه به زن، باز اگه خارج بودم یک چیزی.</p><p>میدانستم یکی از آرزوهایش این است تا قبل از بازنشستگی در ورزش، در لیگ آمریکا بازی کند و صمیم قلب برایش همین آرزو را داشتم.</p><p>شانهای بالا انداختم و همانطور که بشقاب را برمیداشتم سخن گفتم:</p><p>- خلاصه که مراقب خودت باش.</p><p>حامی با خنده سری تکان داد و او نیز از جایش بلند شد؛ قبل از حرکتم، پیشانیام را بوسید و بعد از شب بخیر از لبهی دیوار گرفت و ناپدید شد.</p><p>آرام از پلهها پایین رفتم و بعد از ورود به آشپزخانه و شستن ظرف وارد اتاقم شدم و آنقدر خسته بودم که به سرعت خوابم برد.</p><p></p><p>***</p><p>با استرس به اسم رستوران خیره شده بودم، پیامی برای حامی مبنی بر رسیدنم فرستادم.</p><p>بر روی درب چوبی و تمام قدی که منبت کاری شده بود برگهای مظنون بر اینکه در حال تعمیرات هستند دیده میشد.</p><p>چند گام برداشتم و تا خواستم در بزنم، درب با شتاب باز شد و همین باعث شد از ترس قدمی به عقب بردارم.</p><p>هامان را چندین بار از دور دیده بودم و کم و بیش آن را میشناختم اما چهرهی روبرویم هیچ شباهتی به هامان نداشت.</p><p>پسرک برنزه و مو فرفری که با لچک سفید و طرحداری از ریختن موها بر روی صورتش جلوگیری کرده بود وقتی سکوت مرا دید با لهجه نسبتاً جنوبی سخن گفت:</p><p>- خانم تا هفته آینده رستوران بسته است.</p><p>خواست حرکت کند که به سرعت قدمی به جلو نهادم و سخن گفتم:</p><p>- نه من برای تست اومدم.</p><p>تا این جمله از دهانم خارج شد، تای ابرویش بالا جهید و گفت:</p><p>- آهان! بفرمایید داخل فقط مراقب باشید که رنگی و کثیف نشید؛ آشپزخونه انتهای رستورانه.</p><p>دوباره خواست حرکت کند که با سوال پرسیدنم از این کار منعش کردم.</p><p>- آقای غفارمنش هم هستن؟</p><p>مرد مو فرفری روبرویم سری تکان داد و گفت:</p><p>- بله برید تو آشپزخونه!</p><p>تشکری کردم و وارد شدم، به محض ورود بوی رنگ و تینر مویرگهای بینیام را اذیت کرد. عدهای کارگر در حال گچ مالی و رنگ کاری بودند؛ سعی کردم از نگاه خیرهیشان خودم را پنهان کنم که اندکی موفق شدم.</p><p>سرعت قدمهایم را بیشتر کردم تا زمانی که به درب ورودی آشپزخانه رسیدم، به رسم ادب دو تقه به در زدم و بخاطر سروصدایی که آن جا بود بدون اجازه وارد شدم و بالاخره هامان را دیدم.</p><p>با اخم غلیظی که بر روی پیشانیاش افتاده بود در حال سخن گفتن با تلفن همراهاش بود.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="زهرارمضانی, post: 129114, member: 7773"] شاید نزدیک به ده دقیقه در آغوشش ماندم؛ چشمانم را روی هم گذاشته و به ریتم ضربان قلبش گوش سپرده بودم. این آرامشی که نزدیک به دو سال بر زندگی من چمبره زده بود را دوست داشتم؛ اگر در رستوران برادر حامی هم استخدام میشدم که نور علا نور بود. - فکر کنم بهتره بریم بخوابیم. با این سخن از جانب من، حامی مرا از آغوشش جدا کرد اما زیاد فاصله نگرفت و گفت: - باشه. انگار که چیزی یادش آمده باشد پشت بند حرفش گفت: - فردا قبل اینکه برسی پیش هامان و بعد اینکه از پیشش اومدی حتما بهم خبر بده. سری تکان دادم و گفتم: - باشه تو فعلاً رو مسابقه فردا تمرکز کن. سرم را اندکی کج کردم و با شیطنت ادامه دادم: - مسابقه رو نگاه میکنم وای به حالت چشمت به دخترای دیگه باشه. حامی با تک خنده نوچی کرد و گفت: - اونجا مگس مونث پر نمیزنه خانم! چه برسه به زن، باز اگه خارج بودم یک چیزی. میدانستم یکی از آرزوهایش این است تا قبل از بازنشستگی در ورزش، در لیگ آمریکا بازی کند و صمیم قلب برایش همین آرزو را داشتم. شانهای بالا انداختم و همانطور که بشقاب را برمیداشتم سخن گفتم: - خلاصه که مراقب خودت باش. حامی با خنده سری تکان داد و او نیز از جایش بلند شد؛ قبل از حرکتم، پیشانیام را بوسید و بعد از شب بخیر از لبهی دیوار گرفت و ناپدید شد. آرام از پلهها پایین رفتم و بعد از ورود به آشپزخانه و شستن ظرف وارد اتاقم شدم و آنقدر خسته بودم که به سرعت خوابم برد. *** با استرس به اسم رستوران خیره شده بودم، پیامی برای حامی مبنی بر رسیدنم فرستادم. بر روی درب چوبی و تمام قدی که منبت کاری شده بود برگهای مظنون بر اینکه در حال تعمیرات هستند دیده میشد. چند گام برداشتم و تا خواستم در بزنم، درب با شتاب باز شد و همین باعث شد از ترس قدمی به عقب بردارم. هامان را چندین بار از دور دیده بودم و کم و بیش آن را میشناختم اما چهرهی روبرویم هیچ شباهتی به هامان نداشت. پسرک برنزه و مو فرفری که با لچک سفید و طرحداری از ریختن موها بر روی صورتش جلوگیری کرده بود وقتی سکوت مرا دید با لهجه نسبتاً جنوبی سخن گفت: - خانم تا هفته آینده رستوران بسته است. خواست حرکت کند که به سرعت قدمی به جلو نهادم و سخن گفتم: - نه من برای تست اومدم. تا این جمله از دهانم خارج شد، تای ابرویش بالا جهید و گفت: - آهان! بفرمایید داخل فقط مراقب باشید که رنگی و کثیف نشید؛ آشپزخونه انتهای رستورانه. دوباره خواست حرکت کند که با سوال پرسیدنم از این کار منعش کردم. - آقای غفارمنش هم هستن؟ مرد مو فرفری روبرویم سری تکان داد و گفت: - بله برید تو آشپزخونه! تشکری کردم و وارد شدم، به محض ورود بوی رنگ و تینر مویرگهای بینیام را اذیت کرد. عدهای کارگر در حال گچ مالی و رنگ کاری بودند؛ سعی کردم از نگاه خیرهیشان خودم را پنهان کنم که اندکی موفق شدم. سرعت قدمهایم را بیشتر کردم تا زمانی که به درب ورودی آشپزخانه رسیدم، به رسم ادب دو تقه به در زدم و بخاطر سروصدایی که آن جا بود بدون اجازه وارد شدم و بالاخره هامان را دیدم. با اخم غلیظی که بر روی پیشانیاش افتاده بود در حال سخن گفتن با تلفن همراهاش بود. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان آن من دیگر | زهرا رمضانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین