انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان آن من دیگر | زهرا رمضانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="زهرارمضانی" data-source="post: 129113" data-attributes="member: 7773"><p>ساعت نزدیک به یازده شب بود که پدرم خستگی را بهانه و با مادرم به اتاق مشترک خودشان رفتند. تلفن همراهام را برداشته و تا خواستم شمارهی حامی را بگیرم با دیدن نامش که قلب قرمز رنگی کنار اسمش گذاشته بودم لبخند کمرنگی زدم.</p><p>به سرعت آیکون سبز رنگ را به سمت راست کشیدم و جواب دادم.</p><p>- جانم؟</p><p>صدای حامی به گوشم رسید.</p><p>- بیبلا؛ اضافه گویی رو میذارم کنار و میرم سر اصل مطلب.</p><p>با لبخند گفتم:</p><p>- بفرمایید منتظرم.</p><p>حامی با لحن دل تنگش سخن گفت:</p><p>- دلم برات تنگ شده یک سر میای تا پشت بوم؟</p><p>با تک خنده باشهای گفتم و بعد از قطع تلفن، ظرف غذایی که کنار گذاشته بودم را به همراه قاشق و چنگال برداشتم و بعد از ورود به حیاط به سمت راه پله که به پشت بام ختم میشد حرکت کردم.</p><p>چراغ قوه را از زیر کولر آبی برداشته و تا روشن کردم، حامی از دیوار نسبتاً کوتاه پشت بام به راحتی به داخل پرید.</p><p>تا خواست حرفی بزند با دیدن ظرف غذا چشمانش برقی زد و گفت:</p><p>- پلو تن درست کردی؟</p><p>با لبخند سری تکان دادم که گفت:</p><p>- دستت درد نکنه خیلی وقت بود هوس پلو تن مختص به تو رو کرده بودم.</p><p>به سرعت روی زمین نشست و بشقاب را برداشته و مشغول خوردن شد. با تک خنده و بهت گفتم:</p><p>- دلت برای من تنگ شده بود یا غذا؟</p><p>با این حرفم، حامی با دهانی که از غذا پر شده بود لبخند کجی زد. نتوانستم لبخندم را از بین ببرم وقتی که اینگونه به من خیره شده بود.</p><p>غذایش را که خورد در حالی که ظرفش را کنار میگذاشت گفت:</p><p>- با اینکه یک ساعت پیش شام خوردم اما با دیدن این غذا نتونستم خودم رو کنترل کنم.</p><p>سرم را روی شانهاش گذاشتم و نامش را صدا زدم که جز جانم گفتن جواب دیگری تحویلم نداد.</p><p>- برای فردا که میخوام برم پیش داداشت، نگفتی که من دوست دختر...</p><p>حامی میان کلامم پرید و گفت:</p><p>- نه همونجور که خودت خواستی هیچی نگفتم، فقط گفتم دورا دور میشناسمت.</p><p>دستش را قفل دستانم کردم و همانطور که از سرما پاهایم را در شکمم جمع میکردم سرم را از روی شانهاش برداشتم که با اعتراض مواجه شدم.</p><p>- چرا سرت رو برمیداری!؟ سریع برگرد به حالت اول.</p><p>با مردمک چشمی که از تعجب گشاد شده بود سخن گفتم:</p><p>- حامی سردمه.</p><p>حامی با اخم کمرنگی که باعث گره خوردن ابروهای مشکی و کم پشتش شده بود گفت:</p><p>- وقتی مردت اینجاست از سرما حرف نزن، بیا بغلم.</p><p>با این حرفش در آغوشش فرو رفتم و سرم را جایی میان سینهاش قایم کردم. یک دستش را بروی سرم و دست دیگرش را روی کمرم گذاشت و همانطور که نرم آنان را تکان میداد گفت:</p><p>- اگه به عنوان بازیکن تیم ملی انتخاب بشم؛ بهت قول میدم یکم که جا بیفتم و تو هم کارت اوکی بشه رابطمون رو علنی میکنم و خانوادهها رو در جریان میذارم.</p><p>خواستم از بغلش جدا بشم و سوال بپرسم که با فشار دستانش مانع از انجام کارم شد و گفت:</p><p>- فعلاً تو همین حالت بمون، نیاز دارم آروم بشم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="زهرارمضانی, post: 129113, member: 7773"] ساعت نزدیک به یازده شب بود که پدرم خستگی را بهانه و با مادرم به اتاق مشترک خودشان رفتند. تلفن همراهام را برداشته و تا خواستم شمارهی حامی را بگیرم با دیدن نامش که قلب قرمز رنگی کنار اسمش گذاشته بودم لبخند کمرنگی زدم. به سرعت آیکون سبز رنگ را به سمت راست کشیدم و جواب دادم. - جانم؟ صدای حامی به گوشم رسید. - بیبلا؛ اضافه گویی رو میذارم کنار و میرم سر اصل مطلب. با لبخند گفتم: - بفرمایید منتظرم. حامی با لحن دل تنگش سخن گفت: - دلم برات تنگ شده یک سر میای تا پشت بوم؟ با تک خنده باشهای گفتم و بعد از قطع تلفن، ظرف غذایی که کنار گذاشته بودم را به همراه قاشق و چنگال برداشتم و بعد از ورود به حیاط به سمت راه پله که به پشت بام ختم میشد حرکت کردم. چراغ قوه را از زیر کولر آبی برداشته و تا روشن کردم، حامی از دیوار نسبتاً کوتاه پشت بام به راحتی به داخل پرید. تا خواست حرفی بزند با دیدن ظرف غذا چشمانش برقی زد و گفت: - پلو تن درست کردی؟ با لبخند سری تکان دادم که گفت: - دستت درد نکنه خیلی وقت بود هوس پلو تن مختص به تو رو کرده بودم. به سرعت روی زمین نشست و بشقاب را برداشته و مشغول خوردن شد. با تک خنده و بهت گفتم: - دلت برای من تنگ شده بود یا غذا؟ با این حرفم، حامی با دهانی که از غذا پر شده بود لبخند کجی زد. نتوانستم لبخندم را از بین ببرم وقتی که اینگونه به من خیره شده بود. غذایش را که خورد در حالی که ظرفش را کنار میگذاشت گفت: - با اینکه یک ساعت پیش شام خوردم اما با دیدن این غذا نتونستم خودم رو کنترل کنم. سرم را روی شانهاش گذاشتم و نامش را صدا زدم که جز جانم گفتن جواب دیگری تحویلم نداد. - برای فردا که میخوام برم پیش داداشت، نگفتی که من دوست دختر... حامی میان کلامم پرید و گفت: - نه همونجور که خودت خواستی هیچی نگفتم، فقط گفتم دورا دور میشناسمت. دستش را قفل دستانم کردم و همانطور که از سرما پاهایم را در شکمم جمع میکردم سرم را از روی شانهاش برداشتم که با اعتراض مواجه شدم. - چرا سرت رو برمیداری!؟ سریع برگرد به حالت اول. با مردمک چشمی که از تعجب گشاد شده بود سخن گفتم: - حامی سردمه. حامی با اخم کمرنگی که باعث گره خوردن ابروهای مشکی و کم پشتش شده بود گفت: - وقتی مردت اینجاست از سرما حرف نزن، بیا بغلم. با این حرفش در آغوشش فرو رفتم و سرم را جایی میان سینهاش قایم کردم. یک دستش را بروی سرم و دست دیگرش را روی کمرم گذاشت و همانطور که نرم آنان را تکان میداد گفت: - اگه به عنوان بازیکن تیم ملی انتخاب بشم؛ بهت قول میدم یکم که جا بیفتم و تو هم کارت اوکی بشه رابطمون رو علنی میکنم و خانوادهها رو در جریان میذارم. خواستم از بغلش جدا بشم و سوال بپرسم که با فشار دستانش مانع از انجام کارم شد و گفت: - فعلاً تو همین حالت بمون، نیاز دارم آروم بشم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان آن من دیگر | زهرا رمضانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین