انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان آن من دیگر | زهرا رمضانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="زهرارمضانی" data-source="post: 129112" data-attributes="member: 7773"><p>آن دست حامی که بر روی دنده بود را گرفتم و سعی کردم دل آشوبهاش را از بین ببرم، کاری که او چند دقیقهی قبل با من کرد؛ به او امید دادم و قبول شدنش را حتمی تلقی کردم.</p><p>بعد از مدتی با حرفهایم آرام شد و این از نگاه مشکی رنگش کاملاً مشخص بود.</p><p>حامی برای ثانیهای نگاه از جاده گرفت و گفت:</p><p>- الحق که سنجاقک خوش یمنی برام.</p><p>با تعجب در حالی که ابروهای پهن و مشکی رنگم به بالا جهیده بود پرسیدم:</p><p>- سنجاقک؟</p><p>حامی سری تکان داد و در حالی که ماشین را دقیقاً جلوی خانهیمان پارک میکرد گفت:</p><p>- کنجکاوی نکن که بعداً دلیل این حرفم رو برات میگم.</p><p>سری تکان دادم و با لبخند باشهای گفتم و در ادامه پرسیدم:</p><p>- فردا ساعت چند پرواز داری؟</p><p>حامی ساعت دستش را نگاه انداخت و گفت:</p><p>- الان ساعت هشت شبه. ساعت چهار صبح پرواز دارم.</p><p>سری تکان دادم، گونهاش را آرام بوسیدم و خواستم از ماشین خارج شوم که صدایش را شنیدم.</p><p>- پروا خیلی دوست دارم.</p><p>لحنش صادقانه و عاری از هرگونه بُلف بود همین باعث تبسم کمرنگی از جانب من شد؛ در جوابش من نیز صادقانه ابراز علاقه کردم و از ماشین خارج شدم.</p><p>خوبیِ من و حامی این بود که همسایهی دیوار به دیوار بودیم و هر از چندگاهی که من به هیچ عنوان بهانهای برای خروج از خانه نداشتم از طریق پشت بام رفع دلتنگی میکردیم.</p><p>وارد خانه شدم؛ مادرم بر روی مبل نشسته و در حال تماشای فیلم مورد علاقهاش بود.</p><p>سلامی کردم که متقابلاً جوابم را دریافت کردم، وارد اتاقم شدم و بعد از در آوردن لباسهایم، به سمت آشپزخانه حرکت کردم.</p><p>با ندیدن هیچ قابلمهای بر روی گاز، شصتم خبردار شد که امشب نیز از شام درست و حسابی خبری نیست.</p><p>- مامان شام خوردی؟</p><p>صدای بلند مادرم برای آنکه بفهمم چه میگوید به گوشم رسید:</p><p>- من اصلاً میلم به غذا نمیره برای خودت و بابات یک چیزی درست کن. اونم نیم ساعت دیگه میرسه.</p><p>چند روزی بود که مادرم غذا نمیخورد، به دلیل ضعیف بودن عصب معده اگر غذایی نیز میخورد حالت تهوع میگرفت و در این چند روز این اتفاق بیشتر هم شده بود.</p><p>تن ماهی را در قابلمهای انداختم و بعد از آن در حالی که با دو استکان چای از آشپزخانه خارج میشدم خطاب به مادرم گفتم:</p><p>- میخوای برات یک وقت دکتر بگیرم؟ فکر میکنم جدیدا خیلی حالت خوب نیست.</p><p>مادرم دستی به موهای تازه مش شدهاش کشید و گفت:</p><p>- اتفاقاً برای پس فردا از دکترم وقت گرفتم داروهایم تموم شده باید دوباره برایم بنویسه.</p><p>سری تکان دادم و خواستم قضیهی فردا را به مادرم بگویم که با صدای درب خانه ترجیحاً سکوت کردم.</p><p>با خوشرویی از پدرم استقبال کرده و بعد از ریختن چایِ دیگر هر سه کنار هم وقت گذراندیم. برای شام پلو تن درست کردم، میدانستم که حامی عاشق این غذا است؛ پس اندکی کنار گذاشتم تا آخر شب برایش ببرم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="زهرارمضانی, post: 129112, member: 7773"] آن دست حامی که بر روی دنده بود را گرفتم و سعی کردم دل آشوبهاش را از بین ببرم، کاری که او چند دقیقهی قبل با من کرد؛ به او امید دادم و قبول شدنش را حتمی تلقی کردم. بعد از مدتی با حرفهایم آرام شد و این از نگاه مشکی رنگش کاملاً مشخص بود. حامی برای ثانیهای نگاه از جاده گرفت و گفت: - الحق که سنجاقک خوش یمنی برام. با تعجب در حالی که ابروهای پهن و مشکی رنگم به بالا جهیده بود پرسیدم: - سنجاقک؟ حامی سری تکان داد و در حالی که ماشین را دقیقاً جلوی خانهیمان پارک میکرد گفت: - کنجکاوی نکن که بعداً دلیل این حرفم رو برات میگم. سری تکان دادم و با لبخند باشهای گفتم و در ادامه پرسیدم: - فردا ساعت چند پرواز داری؟ حامی ساعت دستش را نگاه انداخت و گفت: - الان ساعت هشت شبه. ساعت چهار صبح پرواز دارم. سری تکان دادم، گونهاش را آرام بوسیدم و خواستم از ماشین خارج شوم که صدایش را شنیدم. - پروا خیلی دوست دارم. لحنش صادقانه و عاری از هرگونه بُلف بود همین باعث تبسم کمرنگی از جانب من شد؛ در جوابش من نیز صادقانه ابراز علاقه کردم و از ماشین خارج شدم. خوبیِ من و حامی این بود که همسایهی دیوار به دیوار بودیم و هر از چندگاهی که من به هیچ عنوان بهانهای برای خروج از خانه نداشتم از طریق پشت بام رفع دلتنگی میکردیم. وارد خانه شدم؛ مادرم بر روی مبل نشسته و در حال تماشای فیلم مورد علاقهاش بود. سلامی کردم که متقابلاً جوابم را دریافت کردم، وارد اتاقم شدم و بعد از در آوردن لباسهایم، به سمت آشپزخانه حرکت کردم. با ندیدن هیچ قابلمهای بر روی گاز، شصتم خبردار شد که امشب نیز از شام درست و حسابی خبری نیست. - مامان شام خوردی؟ صدای بلند مادرم برای آنکه بفهمم چه میگوید به گوشم رسید: - من اصلاً میلم به غذا نمیره برای خودت و بابات یک چیزی درست کن. اونم نیم ساعت دیگه میرسه. چند روزی بود که مادرم غذا نمیخورد، به دلیل ضعیف بودن عصب معده اگر غذایی نیز میخورد حالت تهوع میگرفت و در این چند روز این اتفاق بیشتر هم شده بود. تن ماهی را در قابلمهای انداختم و بعد از آن در حالی که با دو استکان چای از آشپزخانه خارج میشدم خطاب به مادرم گفتم: - میخوای برات یک وقت دکتر بگیرم؟ فکر میکنم جدیدا خیلی حالت خوب نیست. مادرم دستی به موهای تازه مش شدهاش کشید و گفت: - اتفاقاً برای پس فردا از دکترم وقت گرفتم داروهایم تموم شده باید دوباره برایم بنویسه. سری تکان دادم و خواستم قضیهی فردا را به مادرم بگویم که با صدای درب خانه ترجیحاً سکوت کردم. با خوشرویی از پدرم استقبال کرده و بعد از ریختن چایِ دیگر هر سه کنار هم وقت گذراندیم. برای شام پلو تن درست کردم، میدانستم که حامی عاشق این غذا است؛ پس اندکی کنار گذاشتم تا آخر شب برایش ببرم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان آن من دیگر | زهرا رمضانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین