انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان آن من دیگر | زهرا رمضانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="زهرارمضانی" data-source="post: 129037" data-attributes="member: 7773"><p>«هفت سال قبل»</p><p>با استرس به حامی که در حال حرف زدن با برادرش بود خیره شدم.</p><p>از شدت استرس، دندان روی هم ساییدم و با لبهی شال مشکی رنگم ور رفتم. در دلم کارخانهی رخت شویی به راه افتاده بود. هوا سرد بود و سوز سرما گواه برف یا باران میداد؛ اما میدانستم لرز من از بابت سرما نبود.</p><p>مدت کوتاهی میشد که مدرک تخصصی طبخ غذاهای ایتالیایی را از بهترین آکادمی مختص به همین زمینه گرفته و منتظر مکانی برای کار بودم. هر چه میگشتم ناامیدتر میشدم چون یا سابقه کار میخواستند یا درخواستهای غیر معقول داشتند.</p><p>بالاخره حامی تلفن را قطع نمود و به سمت من برگشت، چهرهاش بشاش و سر حال نبود و همین باعث شد من نیز غمگین شوم.</p><p>- قبول نکرد نه؟</p><p>آنقدر لحن مظلوم و جان سوزی داشتم که برای لحظهای دلم برای خودم سوخت؛ اما با تغییر چهرهی حامی حس حال من نیز عوض شد؛ چون با خوشحالی در حالی که لبخند پر رنگی میزد گفت:</p><p>- مگه میشه قبول نکنه!؟</p><p>سپس در حالی که قدمی به سمتم برمیداشت گفت:</p><p>- اینقدر مظلوم شدی نشد بیشتر اذیتت کنم.</p><p>همین جمله از جانب حامی کافی بود تا جیغی از سر خوشحالی بکشم و با شوق در آ*غو*ش بهترین مرد زندگیام بپرم. دستانم را محکم دور گردنش حلقه کردم و با ذوق فراوان گفتم:</p><p>- وای مرسی حامی! ازت ممنونم.</p><p>حامی در حالی که دستانش را دور کمرم حلقه کرده و فشار دستانش را بیشتر میکرد گفت:</p><p>- برای تو هر کاری کنم کمه.</p><p>سپس پهلوهایم را گرفت و اندکی مرا از خودش فاصله داد و در حالی که به چشمان مشکی رنگم خیره شده بود گفت:</p><p>- فقط هامان گفت حتما فردا ساعت پنج بری اونجا تا ازت یک تست بگیره.</p><p>سری تکان دادم و لبخند عمیقی به روی حامی پاشیدم که صدای معترض عاشق پیشهاش گوشم را پر کرد:</p><p>- اینجوری میخندی آدم دیوونه میشه که!</p><p>با اینکه نزدیک به دو سال از دوستی میانمان میگذشت اما هنوز هم نسبت به نجواهای عاشقانهاش خجالت زده و شرمگین میشدم. با گونههای سرخ شده از شرم و حیا معترض به شانهاش ضربهای زدم و گفتم:</p><p>- اینجوری نگو خجالت میکشم.</p><p>حامی شالگردن کرم رنگم را درست کرد و گفت:</p><p>- خجالت میکشی خوشگلترم میشی.</p><p>خواستم دوباره لـ*ـب به اعتراض باز کنم که از لبهی شالگردنم گرفت و اندکی به سمت خودش کشید که باعث شد آرام و نرم لـ*ـبهایمان بهم برخورد کند. سپس برای آنکه او را نزنم شانهای بالا انداخت و پا به فرار گذاشت.</p><p>با تک خنده، دیوانهای نثارش کردم که مطمئناً آن را نشنید.</p><p>هوا رو به تاریکی بود و آنقدر سوز داشت که پرنده در پارک پر نمیزد؛ به سمت ماشین حرکت کردیم و هر دو درون آن نشستیم.</p><p>حامی بخاری ماشین را روشن نمود و سپس در حالی که شروع به حرکت میکرد گفت:</p><p>- پروا من فردا راهی سفرم.</p><p>اتفاق عجیب و نادری نبود، حامی ورزشکار رشتهی بسکتبال بود و هر چند وقت یک بار برای مسابقات، راهی شهرهای دیگر میشد. اوایل رابـ*ـطهیمان رفتنهایش برایم سخت و اذیت کننده بود؛ اما با گذشت زمان برای هر دو نفرمان عادی شد.</p><p>با شنیدن لحنش که اندکی مضطرب به نظر میرسید از افکارم به بیرون پرت شدم.</p><p>- فردا سرمربی تیم ملی هم قراره مسابقهی ما رو برای انتخاب بازیکن تیم ملی نگاه کنه. خدا کنه که قبول شم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="زهرارمضانی, post: 129037, member: 7773"] «هفت سال قبل» با استرس به حامی که در حال حرف زدن با برادرش بود خیره شدم. از شدت استرس، دندان روی هم ساییدم و با لبهی شال مشکی رنگم ور رفتم. در دلم کارخانهی رخت شویی به راه افتاده بود. هوا سرد بود و سوز سرما گواه برف یا باران میداد؛ اما میدانستم لرز من از بابت سرما نبود. مدت کوتاهی میشد که مدرک تخصصی طبخ غذاهای ایتالیایی را از بهترین آکادمی مختص به همین زمینه گرفته و منتظر مکانی برای کار بودم. هر چه میگشتم ناامیدتر میشدم چون یا سابقه کار میخواستند یا درخواستهای غیر معقول داشتند. بالاخره حامی تلفن را قطع نمود و به سمت من برگشت، چهرهاش بشاش و سر حال نبود و همین باعث شد من نیز غمگین شوم. - قبول نکرد نه؟ آنقدر لحن مظلوم و جان سوزی داشتم که برای لحظهای دلم برای خودم سوخت؛ اما با تغییر چهرهی حامی حس حال من نیز عوض شد؛ چون با خوشحالی در حالی که لبخند پر رنگی میزد گفت: - مگه میشه قبول نکنه!؟ سپس در حالی که قدمی به سمتم برمیداشت گفت: - اینقدر مظلوم شدی نشد بیشتر اذیتت کنم. همین جمله از جانب حامی کافی بود تا جیغی از سر خوشحالی بکشم و با شوق در آ*غو*ش بهترین مرد زندگیام بپرم. دستانم را محکم دور گردنش حلقه کردم و با ذوق فراوان گفتم: - وای مرسی حامی! ازت ممنونم. حامی در حالی که دستانش را دور کمرم حلقه کرده و فشار دستانش را بیشتر میکرد گفت: - برای تو هر کاری کنم کمه. سپس پهلوهایم را گرفت و اندکی مرا از خودش فاصله داد و در حالی که به چشمان مشکی رنگم خیره شده بود گفت: - فقط هامان گفت حتما فردا ساعت پنج بری اونجا تا ازت یک تست بگیره. سری تکان دادم و لبخند عمیقی به روی حامی پاشیدم که صدای معترض عاشق پیشهاش گوشم را پر کرد: - اینجوری میخندی آدم دیوونه میشه که! با اینکه نزدیک به دو سال از دوستی میانمان میگذشت اما هنوز هم نسبت به نجواهای عاشقانهاش خجالت زده و شرمگین میشدم. با گونههای سرخ شده از شرم و حیا معترض به شانهاش ضربهای زدم و گفتم: - اینجوری نگو خجالت میکشم. حامی شالگردن کرم رنگم را درست کرد و گفت: - خجالت میکشی خوشگلترم میشی. خواستم دوباره لـ*ـب به اعتراض باز کنم که از لبهی شالگردنم گرفت و اندکی به سمت خودش کشید که باعث شد آرام و نرم لـ*ـبهایمان بهم برخورد کند. سپس برای آنکه او را نزنم شانهای بالا انداخت و پا به فرار گذاشت. با تک خنده، دیوانهای نثارش کردم که مطمئناً آن را نشنید. هوا رو به تاریکی بود و آنقدر سوز داشت که پرنده در پارک پر نمیزد؛ به سمت ماشین حرکت کردیم و هر دو درون آن نشستیم. حامی بخاری ماشین را روشن نمود و سپس در حالی که شروع به حرکت میکرد گفت: - پروا من فردا راهی سفرم. اتفاق عجیب و نادری نبود، حامی ورزشکار رشتهی بسکتبال بود و هر چند وقت یک بار برای مسابقات، راهی شهرهای دیگر میشد. اوایل رابـ*ـطهیمان رفتنهایش برایم سخت و اذیت کننده بود؛ اما با گذشت زمان برای هر دو نفرمان عادی شد. با شنیدن لحنش که اندکی مضطرب به نظر میرسید از افکارم به بیرون پرت شدم. - فردا سرمربی تیم ملی هم قراره مسابقهی ما رو برای انتخاب بازیکن تیم ملی نگاه کنه. خدا کنه که قبول شم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان آن من دیگر | زهرا رمضانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین