انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان آن من دیگر | زهرا رمضانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="زهرارمضانی" data-source="post: 129035" data-attributes="member: 7773"><p>مضطرب ناخن به دندان گرفتم و همانطور که طول خانه را متر میکردم، منتظر بودم تا حامی برسد، طبق آخرین تماسمان اعلام کرد که نزدیک خانه است و شاید تا کمتر از پنج دقیقه دیگر اینجا باشد.</p><p>نمیدانم چقدر رفتم و برگشتم، تنها زمانی از حرکت ایستادم که صدای در خانه بلند شد، میخواستم حرکت کنم اما انگار به پاهایم وزنههای صد کیلویی وصل کرده بودند، حامی چندین بار نامم را صدا زد؛ اما انگار تارهای صوتیام به خواب رفته و قصد بیدار شدن نداشتند.</p><p>و بالاخره حامی با صورت بشاش از راهروی ورودی خانه خارج و دقیقا روبروی من نمایان شد، این چهرهی شادمان، آن نگاه خندان و لبان در حال تبسم از ذوق همه چیز را به من فهماند.</p><p>برگهی آزمایش را از دستش که با خوشحالی به من خیره شده بود گرفتم. بهت زده خیره به برگه بودم، کلمهی مثبت قلبم را زیر و رو کرد.</p><p>حامی با ذوق و خوشحالی مرا در آ*غو*ش کشید و با شعف فراوانش کنار گوشم لـ*ـب زد.</p><p>- تبریک به خودمون!</p><p>همین جمله از جانب حامی کافی بود تا از برهوت خارج شوم.</p><p>چرا این همه اتفاق غیر منتظره در زندگی من در حال رخ دادن است؟ با بغض گیر کرده در گلویم خودم را از آ*غو*ش حامی بیرون کشیدم و بعد از پاره کردن جواب آزمایش، در حالی که مانند جنون زدهها شده بودم به شکمم ضربه زدم وگفتم:</p><p>- نه! نه! تو نباید به دنیا بیای.</p><p>حامی در ابتدا، مات حرکات من شده بود؛ سپس در حالی که هم غضبناک به نظر میرسید هم ناراحت همانطور که سعی در مهار من داشت، دستهایم را گرفت و گفت:</p><p>- پروا آروم بگیر، این کارها برای چیه؟</p><p>چه باید میگفتم؟ حامی توقع چه چیزی را از من داشت؟ چطور میگفتم که اگر این بچه را سقط نکنم او در آیندهی نه چندان دور خواهد مُرد.</p><p>غصه تمام وجودم را گرفته بود و همین باعث شده بود نتوانم سخن بگویم.</p><p>حامی وقتی سکوت طولانی مدت و چشمان اشک بارم را دید زبان باز کرد و با کلافگی سوال پرسید:</p><p>- پروا ازت جواب میخوام؟</p><p>دستانم را از چنگالش نجات دادم و در حالی که با پشت دست اشکهای روی گونهام را پاک مینمودم روی مبل نشستم.</p><p>صامت و خاموش آرام اشک میریختم، لرزش دستانم هیچ رقمه مهارشدنی نبود؛ هیچ نگفتم و همین باعث برداشت اشتباه از جانب حامی شد که با شک و دودلی سخن بگوید:</p><p>- نگو از ازدواج با من پشیمون شدی؟</p><p>همین جمله از جانب حامی کافی بود تا برای لحظهای با چشمان گشاد شده به او خیره شوم، یعنی او اینقدر مرا بیمهر میدید که به سرعت این به فکرش رسید که از ازدواج با او پشیمان شدهام؟ منی که نُه سال از عمرم را با فکر به او زندگی کردم! یعنی اینقدر قدرت عشقم را دست کم گرفته بود؟ وای پروا که تو چه فکری میکردی و چه شد! زیاد در آن حالت نماندم و با بیرحمی که برای لحظهای تمام وجودم را فرا گرفته بود و مقصرش تنها خود حامی بود لـ*ـب زدم.</p><p>- آره پشیمونم!</p><p>همین جمله کافی بود تا حامی درهم بشکند؛ من خم شدن کمر، به اشک نشستن چشمان مشکی رنگ و لرزش دستانش را به وضوح دیدم.</p><p>من پروا محرابی، برای آن که فرزندی به دنیا نیاورم جوری همسرم را شکستم که عشق نُه سالهام به او کاملاً منهدم شد و از بین رفت.</p><p>از روی مبل بلند شدم و همانطور که به سمت اتاق مشترکمان میرفتم سخن گفتم:</p><p>- فردا برای سقط کردنش یک نفر رو پیدا میکنم.</p><p>صدایی از حامی نشنیدم، شاید توقع جوش و خروش بیشتری داشتم. اینکه مرا مواخذه کند و دلیل بخواهد نه اینکه خودش ببرد و خودش بدوزد، دوست داشتم مانند چند سال پیش برای عشقمان بحنگند؛ او که میدانست من در این چند سال چقدر سختی کشیدم پس چرا؟ چرا تلاش نمیکرد برای بهبود رابـ*ـطهای که از بعدِ آن مهمانی نحس، باعث فاصله میانمان شده بود اقدامی کند!؟</p><p>فقط این را میدانم که نباید اینگونه میشد، نباید در این برهه از زندگیام باردار میشدم.</p><p>دلشوره امانم را بریده بود، میدانستم از علائم بارداری حالت تهوع و دلپیچه است؛ پس به سرعت دست بر دهانم گذاشته و به سمت دستشویی دویدم.</p><p>صدای نگران حامی که محکم به در میکوبید و جویای حالم بود نیز تاثیری بر روی حال خرابم نداشت. از صبح هیچ نخورده بودم و این حالت تهوع یکدفعه ای تنها باعث ضعف بیشترم شد سر آخر نفهمیدم که چه شد و در بیخبری فرو رفتم.</p><p></p><p>***</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="زهرارمضانی, post: 129035, member: 7773"] مضطرب ناخن به دندان گرفتم و همانطور که طول خانه را متر میکردم، منتظر بودم تا حامی برسد، طبق آخرین تماسمان اعلام کرد که نزدیک خانه است و شاید تا کمتر از پنج دقیقه دیگر اینجا باشد. نمیدانم چقدر رفتم و برگشتم، تنها زمانی از حرکت ایستادم که صدای در خانه بلند شد، میخواستم حرکت کنم اما انگار به پاهایم وزنههای صد کیلویی وصل کرده بودند، حامی چندین بار نامم را صدا زد؛ اما انگار تارهای صوتیام به خواب رفته و قصد بیدار شدن نداشتند. و بالاخره حامی با صورت بشاش از راهروی ورودی خانه خارج و دقیقا روبروی من نمایان شد، این چهرهی شادمان، آن نگاه خندان و لبان در حال تبسم از ذوق همه چیز را به من فهماند. برگهی آزمایش را از دستش که با خوشحالی به من خیره شده بود گرفتم. بهت زده خیره به برگه بودم، کلمهی مثبت قلبم را زیر و رو کرد. حامی با ذوق و خوشحالی مرا در آ*غو*ش کشید و با شعف فراوانش کنار گوشم لـ*ـب زد. - تبریک به خودمون! همین جمله از جانب حامی کافی بود تا از برهوت خارج شوم. چرا این همه اتفاق غیر منتظره در زندگی من در حال رخ دادن است؟ با بغض گیر کرده در گلویم خودم را از آ*غو*ش حامی بیرون کشیدم و بعد از پاره کردن جواب آزمایش، در حالی که مانند جنون زدهها شده بودم به شکمم ضربه زدم وگفتم: - نه! نه! تو نباید به دنیا بیای. حامی در ابتدا، مات حرکات من شده بود؛ سپس در حالی که هم غضبناک به نظر میرسید هم ناراحت همانطور که سعی در مهار من داشت، دستهایم را گرفت و گفت: - پروا آروم بگیر، این کارها برای چیه؟ چه باید میگفتم؟ حامی توقع چه چیزی را از من داشت؟ چطور میگفتم که اگر این بچه را سقط نکنم او در آیندهی نه چندان دور خواهد مُرد. غصه تمام وجودم را گرفته بود و همین باعث شده بود نتوانم سخن بگویم. حامی وقتی سکوت طولانی مدت و چشمان اشک بارم را دید زبان باز کرد و با کلافگی سوال پرسید: - پروا ازت جواب میخوام؟ دستانم را از چنگالش نجات دادم و در حالی که با پشت دست اشکهای روی گونهام را پاک مینمودم روی مبل نشستم. صامت و خاموش آرام اشک میریختم، لرزش دستانم هیچ رقمه مهارشدنی نبود؛ هیچ نگفتم و همین باعث برداشت اشتباه از جانب حامی شد که با شک و دودلی سخن بگوید: - نگو از ازدواج با من پشیمون شدی؟ همین جمله از جانب حامی کافی بود تا برای لحظهای با چشمان گشاد شده به او خیره شوم، یعنی او اینقدر مرا بیمهر میدید که به سرعت این به فکرش رسید که از ازدواج با او پشیمان شدهام؟ منی که نُه سال از عمرم را با فکر به او زندگی کردم! یعنی اینقدر قدرت عشقم را دست کم گرفته بود؟ وای پروا که تو چه فکری میکردی و چه شد! زیاد در آن حالت نماندم و با بیرحمی که برای لحظهای تمام وجودم را فرا گرفته بود و مقصرش تنها خود حامی بود لـ*ـب زدم. - آره پشیمونم! همین جمله کافی بود تا حامی درهم بشکند؛ من خم شدن کمر، به اشک نشستن چشمان مشکی رنگ و لرزش دستانش را به وضوح دیدم. من پروا محرابی، برای آن که فرزندی به دنیا نیاورم جوری همسرم را شکستم که عشق نُه سالهام به او کاملاً منهدم شد و از بین رفت. از روی مبل بلند شدم و همانطور که به سمت اتاق مشترکمان میرفتم سخن گفتم: - فردا برای سقط کردنش یک نفر رو پیدا میکنم. صدایی از حامی نشنیدم، شاید توقع جوش و خروش بیشتری داشتم. اینکه مرا مواخذه کند و دلیل بخواهد نه اینکه خودش ببرد و خودش بدوزد، دوست داشتم مانند چند سال پیش برای عشقمان بحنگند؛ او که میدانست من در این چند سال چقدر سختی کشیدم پس چرا؟ چرا تلاش نمیکرد برای بهبود رابـ*ـطهای که از بعدِ آن مهمانی نحس، باعث فاصله میانمان شده بود اقدامی کند!؟ فقط این را میدانم که نباید اینگونه میشد، نباید در این برهه از زندگیام باردار میشدم. دلشوره امانم را بریده بود، میدانستم از علائم بارداری حالت تهوع و دلپیچه است؛ پس به سرعت دست بر دهانم گذاشته و به سمت دستشویی دویدم. صدای نگران حامی که محکم به در میکوبید و جویای حالم بود نیز تاثیری بر روی حال خرابم نداشت. از صبح هیچ نخورده بودم و این حالت تهوع یکدفعه ای تنها باعث ضعف بیشترم شد سر آخر نفهمیدم که چه شد و در بیخبری فرو رفتم. *** [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان آن من دیگر | زهرا رمضانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین