|AVIN|
مدیرچتروم+بخشدار المپیاد رمانیک
پرسنل مدیریت
بخشدار
مدیر
بازرس
ویراستار
- نام هنری
- Blue
- مقام خاص
- ویراستار و بازرسیار
- مدیر
- مدیر چت+بخشدارالمپیاد
- شناسه کاربر
- 8058
- تاریخ ثبتنام
- 2024-04-01
- آخرین بازدید
- موضوعات
- 16
- نوشتهها
- 110
- راهحلها
- 3
- پسندها
- 593
- امتیازها
- 173
- محل سکونت
- عمیقترین چاه خستگی
سلام وقت همگی بخیر🤓
خب در ابتدا داستانهای دوستان رو ببینیم.
@*dream_writer*
(اولین هات چاکلت)
به آدمهایی که از کنارم رد میشدند، نگاه میکردم. همه پالتوی ضخیمی دور خود پیچیده بودند، تا تن و بدن خود را از سوز سرمای زمستان حفظ کنند.
سرم را پایین انداختم. اگرچه زمستان بود، اما گویی زمین هنوز آمدن زمستان را نپذیرفته، جامه سفید بر تن نکرده بود.
به ساعتم نگاه کردم. عقربهها ساعت چهار و بیست دقیقه را نشان میدادند. باید به سرعت گامهای میافزودم.
نمیخواستم دیر کنم.
آهنگ روسی زیبایی در گوشم میخواند.
ریتم و متن زیبایی داشت که عجیب حال امروز مرا میداد. مقابل کافی شاپ مد نظرم ایستادم.
لبخندم به پهنای صورتم بود. پیش از اینکه وارد شوم، صدای زنگ موبایلم توجهم را ربود.
به شماره نگاه میکردم. از مؤسسه ای که یک هفته پیش برای مصاحبه رفته بودم، تماس میگرفتند.
چشمانم شاید به گردی و بزرگی گردو شدند. یک لحظه نفسم، خود را پشت میلههای قفسهی سینهام انداخت و مانند کودکی لجباز، از بیرون آمدن امتناع کرد.
آیکون تماس را برقرار کردم و موبایل را روی گوشم جای دادم. صدای مردی در گوشم پیچید.
_سلام، روزتون بخیر.
_ سلام، ممنونم، همچنین.
با مرد صحبت میکردم. چند بار به مؤسسه رفته و آمده، اما هنوز نامش را یاد نگرفته بودم.
با او صحبت کردم و هر چه بیشتر میگفت، من بیشتر روی ابرها میرفتم. شاید چشمانم به اندازهی یک الماس باارزش میدرخشیدند!
خبر اینکه از مصاحبه قبول شده و هفتهی بعد، میتوانستم برای دورهی آموزشی بروم، بهترین خبر کل سالم بود!
انتهای این دورهی آموزشی، ختم میشد به شروع کارم در مؤسسه.
خدای من! این همان چیزی بود که همیشه خواسته بودم. همان چیزی که بالأخره به من قدرت و انگیزهی ادامه دادن و دست برنداشتن را میداد. همان چیزی که دیشب از فرط نگرانی و ناامیدی، بابتش اشک ریختم و از خدا خواستم صدایم را بشنود!
قلبم پایکوبی میکرد و در سینهام، جشنی به راه انداخته بود که بیا و ببین! مهمانان آن جشن احساساتم بودند، که همینک همه با هم میرقصیدند.
پس از صحبت با آن آقا، با گامهایی لرزان از خوشحالی و سری که مفتخر بالا گرفته بودم، وارد کافی شاپ شدم.
این قرارم افکار را در هم میریخت. اگر این هم خوب پیش میرفت، تاریخ امروز در ذهنم حک میشد و من میشدم خوشحالترین آدم این دنیا! احساس میکردم خدا امروز پشتم ایستاده بود و مرا به جلو هل میداد، میگفت بندهام، پا پس نکش!
به سوی میز مد نظرم رفتم. روی صندلی نشسته، قبل از من آمده بود. مقابلش جای گرفتم.
چشمانم چونان محو تماشایش شده بودند، که یک آن سلام دادن را از یاد بردم.
من در سیاهی چشمانش غرق شدم و در آن راه تاریک، صحبت کردن مانند شیء ای بود که نمیتوانستم پیداش کنم.
آب دهانم را مضطرب قورت دادم و لبخندی زدم.
_سلام. خوبی؟
سری تکان داد.
_ممنونم. خودت چطوری؟
_ خوبم.
کیفم را روی صندلی بغلی و دستانم را روی میز گذاشتم. مدتی بود صحبت میکردیم، اما خیلی وقت بود که ندیده بودمش. حتی این اولین باری بود که با هم به یک کافی شاپ میآمدیم.
بعد از اینکه دو هات چاکلت سفارش دادیم، سکوت سنگینی میانمان به سخن گفتن پرداخت. سعی داشتم افکارم را با امیدواری بر اینکه هات چاکلت این کافه خیلی شیرین نباشد و دلم را نزند، به سوی دیگری منحرف کنم، ولی این سکوت داشت آزارم میداد.
دیشب که پشت تلفن صحبت میکرديم، خودش پیشنهاد دیدار را داده بود، اما سکوتش نشان میداد در صحبت کردن سختی میکشد.
مدام زیرچشمی مرا مینگریست، لبخند میزد، سرش را به طرفی دیگر میچرخاند، از شیشه خیابان را تماشا میکرد.
سرم را چرخاندم تا ببینم چه چیزی آن بیرون حواسش را جلب کرده، اما فقط یک خیابان بزرگ با ماشینهایی بود که وحشیانه از هم پیشی میگرفتند. درختان عاری از برگ کنار خیابان، شاخههای خود را در هم فرو برده بودند. چند نفر در پیاده رو چشم انتظار ایستادن ماشینها را میکشیدند، بلکه بتوانند عبور کنند.
بیآنکه نگاهش کنم، سکوت میانمان را شکستم.
_خب، از کجا شروع کنیم؟
دستی به موهای سیاهش کشید.
_حقیقتش خودمم نمیدونم. نظرت چیه تو شروع کنی؟
لبانم را تر کردم. اگر این کار احساس راحتتری به او میداد و کلید قفل لبانش میشد، چرا که نه؟ سری تکان دادم.
_دیروز که صحبت میکردیم، بهت گفتم که حوصلهی یه رابطهی بینتیجه رو ندارم. مخصوصاً چون تجربهی خوبی از این موضوع ندارم. حتی از برداشتن یه قدم به جلو هم میترسم. میترسم بیخودی اون قدم رو برداشته باشم و بدتر، جلوی پام خالی بوده باشه.
خیلی جدی به حرفهایم گوش میداد. چین کوچکی میان ابروهایش به چشمم میخورد. آن اخم، هیچ به چهرهاش نمیآمد. وقتی اخم میکرد، گویی یک گل پژمرده بود. وقتی میخندید، نور از چشمانش ساطع میشد، نوری گرم و روشن!
_یعنی میگی میترسی جلو پات دره باشه؟
سری تکان دادم. نفس عمیقی کشید. خیلی بیقرار به نظر میرسید. نمیتوانستم درکش کنم. کمی به جلو خم شد.
_ میدونی، من... از این میترسم که خودم کسی باشم که به سمت اون دره هلت میده. نمیدونم چطوری توضیح بدم و شاید مسخره باشه... اما از وارد یه رابطه شدن میترسم. احساس میکنم به اندازهی کافی خوب نیستم.
یک آن چشمانم گرد شدند و در چشمانش خیره شدم.
_چطور میتونی این حرف رو بزنی؟
خندید.
_فقط... بر این باورم. نمیدونم بتونم نگهت دارم یا نه.
احساس میکردم ناامید شده بودم. شانههایم را آرام پایین انداختم. به پشتی صندلی تکیه دادم. هزاران حرف پشت لبانم صف کشیده، آمادهی خروج بودند، اما قفل لبانم باز نمیشد. آن حرفها، به لبانم مشت میزدند و میخواستند باز شود، اما دریغ از اینکه موفق شوند!
باریستا، به طرفمان آمده، هات چاکلت ها را روی میز گذاشت. ترجیح دادم چند لحظه سکوت کنم و مشغول نوشیدن هات چاکلت شوم.
لیوان خود را برداشتم و نزدک لبانم بردم. چقدر گرمایش حس خوبی میداد.
لیوان را مجدد روی میز گذاشتم و سرم را بالا گرفتم.
_ من هیچ انتظاری ندارم. خودمم خسته ام! میترسم! اما اگه حاضر باشی یه فرصت به خودت بدی، منم در کنارت خواهم بود. اگه حاضر باشی ترست رو کنار بذاری، در اون صورت منم میذارم.
لبخندی زد و مقداری از هات چاکلت را نوشید.
_کمی شیرینش زیاده.
_ فکر میکردم شیرین دوست داشته باشی!
سری برای تأیید حرفم تکان داد و با دستمال کاغذی، دور لبانش را پاک کرد.
_ دوست دارم، اما نمیتونم زیاد بخورم. اذیتم میکنه.
سری به معنای فهمیدن تکان دادم. دستمال را روی میز گذاشت و دستانش را در هم قفل کرد.
نفس عمیقی کشید و به چشمانم خیره شد.
_ اگه بخوام تلاشم رو بکنم، بهم فرصتش رو میدی؟
لبخندی زدم. اگر موافقت میکردم... وارد راه اشتباهی میشدم؟ چقدر خدا خدا میکردم که اینگونه نباشد، چون دلم عجب بیقراری میکرد برای لبخند زدن و موافقت کردن!
@ZHR
ژانر: طنز
از زمانی که به دنیا پا گذاشتهام، گویا سرنوشت بینوایم با دلقک بودنم شروع گشت؛ انگار که در ابتدای زندگیام به من ماموریت داده شده بود، تا دیگران را به قهقهه بیاندازم و از شدت خیارشور بودنم آنها را بخندانم.
۵ سالم بود و در اتاق تنها، درحال قر دادن بودم، آماده قر دادنی! بیشتر شبیه حرکات جنگی جومونگ برادر عزیزم بود...
حال فهمیدم چرا به من لقب خواهر جومونگ را داده بودن، حال فهمیدم!
در اتاق را به گمان خودم قفل نموده بودم، اما چرا یکهو در باز گردید را، نمیدانم.
دختری دو یا سه سال از من بزرگتر وارد اتاق شد و متعجب به منی، که همانند لاکپشتهای نینجا پشتک میزدم و اندامم را به زلزله میانداختم خیره شد.
کارهایم را متوقف کردم و لبخند خجل و ضایعی زدم. دخترک به من نزدیک شد و مملو از شگفتی گفت:
- داری چیکار میکنی؟ مثلا عقد هست! بیا بیرون برقص.
نچی گفتم. رویم را برگرداندم و غر زدم:
- ولش بابا! اینها مسخرهم میکنن، اعصابم به هم میریز... .
میان حرفم پرید و با اخم و تَخم گفت:
- غلط کردن! بیا بیرون ببینم.
بعد دستم را کشید که مرا به بیرون ببرد که سگرمههایم را درهم کشیدم. دستم را از درون دستش رها ساختم. دامن لباس مجلسی بنفشش را کشیدم و با لجبازی تمام گفتم:
- نمیام! تو چرا نمیمونی؟
با کلافگی گفت:
- عروسی خواهرم هست... خب... باید برم.
با لجبازی بیش از حد گفتم:
- نه!
پوفی کشید ایستاد؛ پس از مدتی کنجکاوی به او عفشار اورد و پرسید:
- داشتی چیکار میکردی؟ وقتی توی اتاق بودی؟!
با خوشحالی فراوان همانند حیوان نجیب تیتاپ دیده، همانند خر شرک، با همان مظلومیت شیطان دوستانه گفتم:
- رقص ورزشی.
رقص ورزشی را از خود ساخته بودم، آخر من چه میدانستم رقص نیست. حتی الان که ۱۰ سال از آن موقع میگذرد و من همچنان نمیدانم رقص، چه کوفت یا ،رضی است.
نه قر دادن بلدم، نه بندری رفتن را! تنها چیزی که یاد گرفتم همان رقص ورزشی بود که فهمیده بودم رقص خارجیهاست.
زمانی که فیلمهای مایکل جکسون را میدیدم، در زندگی پی بردم که من خواهر مایکل جکسون نیز هستم. آه خدای من!
من چند برادر دارم، این زندگی دگر فارسی نیست و رو به ترکی شدن است.
حال میفهمم کشف کنندهی سریالهای ترکی کیست؟ او واقعاً با وجود این همه برادر منم، من!
بگذریم. دخترک به سمت من آمد متعجب گفت:
- رقص ورزشی دیگه چیه؟ به منم یاد بده.
نیشم اندازهی زیپ یک متری باز شد، با ذوق و شوقی فراوان گفتم:
- به مخلوطی از رقص و ورزش، رقص ورزشی میگن.
دخترک اخم متفکری کرد، که لبخند کجومعوجی تحویلش دادم.
دخترک: اینها رو بیخیال، چند سالته، اسمت چیه؟
اوم کمی فکر کردم و گفتم:
- اسمم زهراست، ۵ سالمه.
دخترک: چه جالب. منم ستاره هستم ۹ سالمه.
با خوشحالی خوشبختمی گفتم و این شد آشنایی مزخرف ما!
@هدیه امیری
دخترک، موهای بلند و لَختِ خرمایی رنگش را آزادانه رها میکند، بیآنکه بداند با دلِ پسرک که کناری ایستاده و به رقصِ موهای محبوبش مینگرد چه میکند با خنده داد میزند:
- بهتر از این نمیشه! آخ خدایا شکرت!
و امان از صدای خندههای کشندهی دخترک که برای دیوانهی کردن هر آدمی کافیست!
صدای محبوبش اکو میشود:
- انقدر میخوامتها که یقین دارم دیگه هیچ کَس رو هیچچیز نمیتونه باعث شه ازت دست بکشم و برم!
پسرک، تنها به باز کردن گرهی اخمِ خود بسنده نمیکند و با لبخندی هر چند محو، لب میزند:
- مطمئنی؟
دخترک، پرسشگر چشمهای بادومیاش را در آن نگاه که تنها سیاهی محض هویداست و دلِ بیجنبهاش را به بازی میگیرد؛ میدوزد. تردید دارد؛ اما میگوید:
- مطمئن؟ از چی؟
دست خودش نیست! نمیخواهد؛ اما افسوس زمانه تجربههای تلخی را برایش رقم زده که تلخ میگوید:
- همین که دیگه تنهام نمیذاری!
قلب شکنندهی دخترک، بار دیگر ترک میخورد و نگاهِ سردِ او، بهانه دستش میدهد و بغض میکند:
- اینجوری نگام نکن لامصب!
همین تلنگر کافیست تا اشکهای الماس مانند و شفافش پایین بریزد؛ اخم غلیظتر میشود؛ اما چیزی نمیگوید. دلخور است و نگران! او که بازیچهی دست دخترک نیست!
میبارد و هقهق زنان میگوید:
- من...من دیگه خستم! دیگه نمیکشم! دیگه نا ندارم!
و با چشمانی پر از اشک، خیره میشود در نگاهش:
- دیگه نمیدونم چی درسته و و چی غلط! دیگه اعتماد ندارم به هیچکس!
با دست، بر قلبش میکوبد:
- دیگه این تو، خالی از هر احساسُ اعتماد و هر کوفت دیگه شده!
خنجر بر قلبش فرو میرود؛ چه کرده روزگار با این دخترکِ شیرینزبانُ و صبورش؟ دست باز میکند و دخترک لوس، بی تعلل خودش را در آغوشش میاندازد؛ فینی میکند:
- اگه اعتمادی نداری بهم؛ میرم!
صدای خشدارِ ناشی از گریههای دخترک، دو وَر لبهایش را کش میدهد و بر لبش لبخند مینشیند؛ او هم خشدار زمرمه میکند:
- دارم!
امید، جوانه میزندو عشق، در رگهایش میغلتطد و چند ثانیه بعد کل وجودش آرام میگیرد.
خودش را محکم میفشارد و سرش را روی قلبِ پسرک میگذارد:
- میمونم!
پسرک، سرش را بر روی موهای ابریشمی محبوبش میگذارد و عطر دلانگیزش را به جان میخرد؛ ب×و×س×ه میزند:
- پشتتم!
و دخترک با شیطنت، جوابش را با ب×و×س×های بر قلب دلدارش میدهد و هر دو از روزهای رنگارنگی که خالقِ کیهان برایشان نگاشته، جرعهجرعه مینوشنند!
@|AVIN|
گاهی اوقات نسبت به خود احساس تنفر داشتم؛ ولی با این اتفاق کاملاً از خود متنفر شدم.
مانند همهی روزهای رفتنش، باز سر صبح داشت اعصابم را خورد میکرد.
- بلند شو اون گالنها رو بده دست من.
بدون سخنی و با بیتفاوتی بلند شدم و گالنها را تک تک به دستش دادم.
بوی شرابی که قبلاً در گالنها بود در فضا پیچید و حالم را بهم زد.
در دلم بدون ذرهای تأسف گفتم:
- کاش بری بمیری!
گالنها را در ماشین گذاشت و سپس رفت و شب با گالنهای پر از بنزین برگشت.
آه آخر قاچاق هم شد کار؟ آن هم قاچاق بنزین؟ کاش دختر این مرد نبودم!
فقط بلد بود دستور بدهد؛ پدری کردن که بلد نبود.
- شام چی داریم؟ زود باش بیار.
- باشه.
از برنج و خورشت ظهر کمی مانده بود، همانها را دوباره گرم کردم.
جلویش گذاشتم؛ اما دوباره شروع کرد.
- تو که میدونی من شبها برنج نمیخورم. برو یه چیز درست و حسابی درست کن.
- هعی.
- برو دیگه، من کار و زندگی دارم. چرا من رو بر و بر نگاه میکنی؟
- املت خوبه؟
- زود باش درست کن.
املتش را خورد. ساعت دوازده شب بود و موقع رفتن.
باز در دل گفتم:
- کاش بری و برنگردی.
بعد از آماده کردن وسایلش، آنها را در ماشین گذاشت و راهی شد.
فردای آن شب خبر رسید که در راه تصادف کرده است. چنان از ته دل خوشحال بودم که نمیتوانستم یک جا بنشینم؛ اما از قضای روزگار او نمرد و زنده ماند.
آن موقع رنج زیادی را متحمل بودم و شاید باید به خودم حق بدهم که چنین آرزویی کردهام؛ اما به خود حق نمیدهم.
شاید بخاطر همان یک آرزو بود که بعد از آن روزهای بهتر که هیچ، تمام روزهایی که میآمد بدتر از روز قبل بود.
حالا با این همه احساس تنفر باید چه کرد؟
آه! فکر کردن به اینکه برای کسی همچین آرزویی کردهام احساس تنفر را در من بیشتر میکند. دیگر این احساس تنفر تمام وجودم را گرفته است؛ دیگر نمیتوان در اینجا زندگی کرد.
و حالا آرزویی دیگر میکنم تا به کسی آسیبی نرسد.
- کاش خودم بمیرم!
@دلآرام
لباسهام رو تنم کردم و تو آینه کوچیک به خودم نگاه کردم موهای تابدارم که ریخته بودن تو صورتم رو با دست چپوندمشون تو مقنعه یه لحظه دقت کردم دیدم صدای صحبتهای مامان و بابا دیگه نمیاد سرم رو از در اتاق بیرون بردم وقتی مطمئن شدم تو آشپزخونهان سریع کیف و کفشم رو برداشتم و آروم در رو باز کردم و کفش رو گذاشتم زمین صدای برخورد با زمین بلند شد؛ اما نه اونقدر بلند که بتونن بشنون؛ ولی بازم باید در سریعترین زمان ممکن کفشهام رو میپوشیدم و میرفتم در همون لحظهای که با نخهای کفشم سرو کله میزدم صدای بابا رو از پشت سرم شنیدم میخ شدم جرأت نداشتم سرم رو برگردونم:
بابا: کجا با این عجله؟
اتفاقی که ازش میترسیدم داشت سرم میامد با به یاد آوری دیشب قلبم مثل قلب گنجشک شروع به تپیدن کرد در همون حالت قبلی بدون کوچیکترین حرکتی گفتم:
: دیر کردم باید زود برم
و شروع کردم به بستن بند باید هرچه زودتر میرفتم چیزی نگفت فک کردم که اون به لباسام توجه نکرده و یادش رفته هنوز این فکر کامل از ذهنم نگذشته بود که بابا گفت:
بابا: بدون کاپشن پات رو از اینجا بیرون نمیذاری
گندش بزنن نفس حبس شدم رو بیرون دادم و بلند شدم باید یه بهونهای میتراشیدم
: ولی هوا گرمه کاپشن نمیخوام اذیتم میکنه
بابا: غلط کردی نمیخوای یه نگاه به هوا انداختی که میگی گرمه؟
راست میگفت هوا مه آلود و به شدت سرد بود گرما بهونهی خوبی نبود برای فرار از نپوشیدن کاپشن بابا ادامه داد:
بابا: من حوصلهی نعش کشی ندارم اینبار سرما بخوری خودم چالت میکنم.
با چشمای از ترس گرد شده بهش خیره شده بودم ترس همهی اعضای بدنم رو هیستریک وار میلرزوند بابا در حالی که هیچ تغییری در حالت صورت و اخمش نداده بود مامانم رو صدا زد:
بابا: زن کاپشن این بچه کجاست؟ زَن مگه ندوختیش؟
مامان با سرعت امد سمتمون و شروع کرد به غر زدن. و من به سختی بغضی که میرفت تا بشکنه رو مهار میکردم
مامان: دختر تو حرف حالیت نیست هزار بار بهت گفتم بدون کاپشن نرو مگه تو خرجت میره هربار در میری؛ اما امروز خوب تو دام افتادی من نمیفهمم عقلت کجا رفته که بدون کاپشن تو این هوا میخوای بری مدرسه
در حالی که کاپشن رو تنم میکرد و ادامه داد:
مامان: هربار سرما میخوری باید خدا تومن خرج دوا درمونت رو بدیم پول مفت داریم مگه؟ بیا کیفتم بگیر حالا برو
کیف رو از دستش برداشتم همون دستش رو پشتم گذاشت و کمی هلم داد چند قدم رفتم که از پشت سرم گفت:
مامان: امروز حواست باشه باز کاپشنت رو تیکه پاره نیاری تحویلم بدی اتفاقای دیروز و که یادت نرفته؟
از نگاه خشمگین مامان ترسیدم در جوابش نتونستم چیزی بگم و فقط سرم رو تکون دادم سر به زیر راه افتادم در حیاط رو باز کردم و راه مدرسه رو در پیش گرفتم نگاهم به کفشام افتاد کفش رنگ و رو رفتهی پارسال دیگه چیزی نمونده بود تا آخر عمرش لباسای ست فرم بنفشی کوتاهی که مال کلاس دوم ابتداییم بودن وقتی به دخترایی که لباسهام رو مسخره میکردن فکر میکردم دلم از غصه میترکید...
فقط مقنعهام یکم نو بود دست دوز بود، دختر عموم دوخت و داد به خواهرم اما اون نخواست صدقه سری دادش به من البته برای قد و قوارهی من یکم بزرگ بود.
ما سه تا خواهریم یه داداش من سومیام و داداشم کوچیکتر از وقتی اون به دنیا امد با اینکه من سن کمی داشتم اما رفتار همه از قبل هم باهام بدتر شد همه اون رو دوست داشتن و هر چی میخواست براش فراهم بود با اینکه بابام وضع مالیش خوب نبود ولی برای داداشم حاضر بود حتی پول قرض کنه من رفته رفته فرق بین خودم و اون رو فهمیدم اون پسر بود و من دختر!
باز وضع خواهرای بزرگم از من بهتر بود اونا زندگیشون به سختی من نمیگذره اما داداشم همیشه از کتک خوردن من لذت میبره و به دروغ به مامان و بابا میگه که من اذیتش میکنم و تا کتک خوردن من رو نبینه آروم نمیگیره بیشتر وقتا برای فرار از رفتار اونا بدون شام و میخوابم روزها هم سعی میکنم زیاد باهاشون بحث نکنم اما اونا ولکن من نیستن به هر طریقی میخوان که من اذیت بشم کاش دلیل منطقی بابت این رفتارشون داشتن و من میتونستم درکش کنم.
نگاهم به کاپشن قرمزی که توی تنم زار میزد افتاد اینقدر برام کوچیک شده بود که آستیناش تا آرنج دستم میرسید دیگه از رنگ و رو رفته بود حتی تن من رو هم گرم نمیکرد یاد پالتوی دوقلوها افتادم دوتا پالتوی به رنگ قهوهای که خیلی قشنگ بودن پدر اونا خیلی دوستشون داره و براشون بهترین لباسها رو میخره هر سال یه کیف جدید!
من برای اینکه کاپشنم رو مسخره نکنن نمیخواستم بپوشمش از مامان بابا هم میترسیدم که بگم من لباسهای جدید و نو میخوام هیچوقت جرئت نداشتم که بهشون دلیل واقعی اینکه من کاپشنم رو نمیپوشم چیه دلم نمیامد که به پدرم بگم من این رو میخوام اون رو میخوام درک میکردم که وضع مالی خوبی نداره ولی اون هیچوقت درکم نکرد.
کاپشنم اینقدر پوسیده بود که با یه برخورد به چیزی آستر بیرونیش پاره میشد یاد اتفاق دیروز افتادم با به یاد اوردن اون اتفاقات تیک عصبیم عود کرد سرم ناخودآگاه تکونهای شدید میخورد دستام رو به سرم گرفتم خونهها دور سرم میچرخیدن تصاویر مخدوش توی ذهنم آزارم میدادن تصاویر توی ذهنم کم کم شکل گرفتن و واضح شدن و من وارد خاطرات تلخ روز گذشته شدم ولی کاش راه فراری بود کاش... .
تازه وارد کلاس شده بودم و معلم هنوز داخل نشده بود روی میز ننشسته بودم که صدای مهیبی از دل زمین به گوش رسید همهی اشیاء به این سمت و اون سمت پرت میشدن صدای شکستن شیشهها بلند شد و پشت بندش جیغ بچهها همه سعی میکردن که از در خارج بشن و برن بیرون؛ اما من خیلی دیر به خودم امدم سعی کردم پشت اونا برم؛ اما پام لیز خورد از ترس اینکه همه برن بیرون و من بمونم خودم رو جمع و جور کردم و پشت سرشون دویدم وقتی سعی میکردم همزمان با چندتا از دخترا از در خارج بشم صدای جـ×ر خوردن لباسم رو از پشت شنیدم خودم رو از در بیرون انداختم و به عقب برگشتم یکی از دخترا تیکهای از کاپشنم رو تو دستش گرفته بود و لبخند مسخرهای به لب داشت اون لحظه قالب تهی کردم زلزله از یادم رفت و با بهت و ناباورانه به پارچه توی دستش نگاه کردم اون رو گذاشت توی دستم و همینطور که میدوید گفت:
: حرس نخور از کاپشنی با قدمت کاپشنت همچین انتظاری میرفت تا حالا هم خوب مقاومت کرده بود
صدای خندهاش چنگ به قلبم مینداخت دیگه لرزیدن زمین و در و دیوار برام اهمیتی نداشت غم عالم رو سرم هوار شده بود لحظاتی گذشت و لرزش زمین آروم گرفت اما قلب من نه! به شدت به در و دیوار سینهام میکوبید پاهام سست شدن و نشستم به این فکر کردم که تنها هدف خدا از رخ دادن این زمین لرزه همین اتفاق بود.
تمام روز دنبال فرصتی بودم که از یکی از خواهرام کمک بخوام که کاپشن رو برام بدوزن بدون اینکه مامان بفهمه؛ اما نشد الان دیگه هوا داشت تاریک میشد و اگه امشب ندوزم فردا کارم تمومه نمیتونستم عقوبتش رو تصور کنم همینطور تو اتاق قدم میزدم که مادرم رفت بیرون خب حالا فرصت خوبی بود از در اتاق رفتم بیرون خواهرم رو دیدم صداش کردم با بیمیلی به سمتم امد
خواهرم: هوم چیه؟
: یه چیزی بگم به کسی نمیگی؟
خواهرم: باز چه گندی زدی
: من تاحالا هیچ گندی نزدم که این بار دومم باشه. فقط به کمکت نیاز دارم
خواهرم: برای چه کاری
: به مامان نمیگی؟
خواهرم: بستگی داره چی باشه
رفتم و کاپشن رو از پشت کمد بیرون آوردم و نشونش دادم چشماش گشاد شدن اما هیچ ناراحتی توشون مشهود نبود با خواهش گفتم:
: آبجی این رو برام میدوزی من بلد نیستم، فقط مامان بابا نفهمن خوب؟
خواهرم: این چیه؟
دادش باعث شد هراسون از جا بپرم
: هیس یواش
خواهرم: چقدرم که تو گند نمیزنی ببین چیکار کردی
کاپشن رو از دستم قاپید و دقیق نگاهش کرد ملتمس خیرهاش بودم که در یه لحظه دوید و از در بیرون رفت دویدم دنبالش؛ اما دیر شده بود تو حیاط خونه با صدای بلندی داد زد:
خواهرم: مامان بیا دخترت رو ببین چه دست گلی به آب داده
حس کردم قلبم از زدن ایستاد این یه شوخی بود انتظار داشتم تمومش کنه مامان که داشت دست و پای داداشم رو کنار حوض میشست جوابش رو داد:
مامان: چی شده باز چیکار کرده؟
خواهرم: دخترهی خنگ رو کتکش زدن کاپشنش هم پاره شده خودت بیا ببین چیزی ازش نمونده، بهتره به فکر کاپشن جدید باشین
سرش رو برگردوند و نگاه شیطانیش رو بهم دوخت باورم نمیشد این همه نامردی در حق من به چه دلیل بود؟ مگه من خواهرش نبودم؟ من چی ازش خواستم جز اینکه کمکم کنه؟ چرا دروغ میگفت که من کتک خوردم؟ چرا با من این کار رو میکرد؟ من هیچ بدی در حقش نکردم که باهام اینطور کرد! میتونست قبول نکنه! قلبم از ناراحتی مچاله شد کلی سوال بیجواب تو ذهنم رژه میرفت.
دیگه هیچی برام مهم نبود به دیوار تکیه دادم و منتظر اتفاقات تلخی که قرار بود بیفته نشستم.
شبش بعد از بلبشویی که سر کاپشن شد و حرفهایی که به ناحق بارم شد رفتم بیرون روی یه صخره قدیمی نشستم و زل زدم به آسمون در حالی چشمام از اشک پر و خالی میشدن از خدا یه خواهش کردم گفتم مرگم رو میخوام من این زندگیه پر از درد رو نمیخوام اما هنوزم که هنوزه پاسخی ازش دریافت نکردم، و همچنان منتظرم... .
سرم رو بلند کردم و خودم رو مقابل در مدرسه دیدم.
@روژانم'
والا از بنده از اوناش نیستم که مقدمه چینی کنم و...
میرم سر اصل مطلب
خاطره ای که تصمیم گرفتم بگم مربوط به سال قبله که بعد از سه هفته برنامه ریزی با دوستام قرار شد بریم پارک:/بعد از سه هفته!
هیچی دیگه جونم براتون بگه که رفتیم پارک اونم ساعت ۳ ظهر تو گرمااا
یه جایی که سایه بود پیدا کردیم که هم خنک باشه هم دور از محیط پارک باشه که راحت باشیم
خوراکی هامونو ریختیم زمین همه از گرما افتادیم زمین و دراز کشیدیم
خیلی جای پرتی بود برای همینم اصلا فکر نمیکردیم کسی اونطرفا بیاد
همینطوری که داشتیم خودمونو باد میزدیم یهو دوتا موتور که رو جفتشون سه تا پسر بودن از کنارمون دقیقا رد شدن و نگاهشون که به ما افتاد زدن زیر خنده:/ (واقعا حق میدادم بهشون خیلی افتضاح بودیم )
خلاصه رفتن و ماام بیخیال شدیم و دوباره افتادیم زمین دیدیم باز یکی دیگه اومد و رفت و بعدش هی اومدن و رفتن
دیگه اخرش من به یکیشون گفتم اقا جای دیگه نیست اینجا برا خروج؟
گفت نه با اجازتون و رفت
اونموقع بود که فهمیدیم هر موتور سواری که بخواد بره از پارک بیرون از اون مسیر باید رد بشه و ماام به خیال خودمون پاتوق مخصوص به خودمونو پیدا کردیم:/
بلند شدیم رفتیم یجای دیگه و یکم حرف زدیم و ...تصمیم بر این شد بریم یه کافی شاپ یه چیز خنک بخوریم که از گرما حداقل نمیریم:|
رفتیم تو کافه سر یه میز نشستیم هممون برگشتیم دیدیم همون پسرا که تو پارک زدن زیر خنده وقتی مارو دیدن کنار میز ما نشستن
حالا ما با یه ژستی رفتیم تو کافه انگار سلبریتی بودیم:/ همه سرمونو انداختیم پایین
فقط منتظر بودیم یکی بخنده تا ماام بزنیم زیر خنده
دیدیم خبری نشد خیلی اروم نشستیم حرف زدن و ...سفارش دادیم و منتظر سفارش بودیم که دوستم رفت سرویس بهداشتی و اومد
که واقعا کاش نیومده بود؛/
همینطوری که سرش تو گوشی بود نمیدونم صندلی رو ندید
اشتباهی دید
نمیدونم
نشست
و نشستنش مساوی بود با افتادنش رو زمین
خودش که ماات بود
اصن نمیدونست چیکار کنه
حالا پسرا زدن زیر خنده
ماام مونده بودیم بخندیم یا بریم کمکش
که دیگه متاسفانه نتونستیم خودمونو کنترل کنیم و زدیم زیر خنده:|
خودشم میخندید حتی دیگه
بلند شد نشست بعد که حسابی خندید
رو به پسره برگشته میگه اقا نیشتو ببند
خجالت بکش از سنت ایش :/
پسره گفت خانوم شرمنده ولی دفعه بعد عینکتو حتما بزن و باز زدن زیر خنده
دوستم اینقدرر عصبانی بود که اصن قابل کنترل دیگه نبود شروع کرد به دعوا حالا اونا یچیز میگفتن ما جواب میدادیم
همینطوری دعوا ادامه پیدا کرد دیگه با داد و بیداد اومدیم بیرون
یهو پسره اومد دوستمو کشید کنار و شروع کرد حرف زدن ماام داشتیم میگفتیم چقدر این پسره پروعه و ...
که دیگه دوستم اومد و دیگه عصبانی ام نبود:/
دیگه گذشت تا اینکه بعد یه هفته کاشف به عمل رسید اقا از این دوست ما خوشش اومده و باهم در ارتباطن:|
و شاید باورتون نشه که الان نامزد کردن:/
و جالبتر بقیه دوستام که همیشه میرن پارک و دقیقا همونجا میشینن تا بلکه یه فرجی شد برا اونام:/
یه کف به افتخار دخترای خجالتیمون نزنیم؟!:|
@R-M
با سردرد و تهوع از خواب بیدار شدم یا بهتر بگم پریدم. یک لحظه چشمهام سیاهی رفت و مجبور شدم دوباره روی تخت بشینم تا سرگیجهم خوب بشه. در همون حال به صداهای اطراف گوش دادم صدای بهم خوردن قاشق و چنگال و لیوان بود. با خودم فکر کردم شاید مامان از سرکار برگشته. بلند صدا زدم.
- مامان!
صدایی گرفته به آرومی گفت:
- رویا.
اونقدر آروم بود که شک داشتم واقعا صدایی شنیده باشم. بلند شدم. دیگه خبری از سرگیجه نبود؛ اما سردرد داشتم و مدام توی گوشهام صدای زنگ میشنیدم. عین آدم کورها دستم رو به دیوار گرفتم و از اتاق خارج شدم. دوباره صدا زدم.
- مامان تویی؟
جوابی نیومد. حتی صداهایی که از آشپزخونه میومد خاموش شده بود. از پله به پایین سرازیر شدم. قلبم به سرعت میکوبید و کف دستم از ع×ر×ق خیس شده بود. به آشپزخونه نزدیک شدم میتونستم سایهای رو ببینم که داخل آشپزخونه حرکت میکرد؛ اما سر و صدایی نداشت. دوباره گفتم:
- مامان! برگشتی خونه؟
سایه ایستاد و آروم به طرفم برگشت. مامان لاغر و قد بلند بود؛ ولی کسی که رو به روم ایستاده بود هیکل درشتی داشت که اصلا شبیه مامان خودم نبود. روی اپن دنبال عینکم گشتم، وقتی از پیدا کردنش ناامید شدم آروم پلک زدم. سایه دیگه اونجا نبود. جرات نداشتم تکون بخورم نمیدونم فلج شده بودم، خشکم زده بود، شاید هم در شرف سکته کردن بودم... هرچی که بود مانع حرکت اعضای بدنم شده بود. نمیدونم چه مدت گذشت تا در باز شد و مامانم داخل خونه اومد. با دیدنم تعجب کرد و نگران شد. پرسید:
- چی شده؟
کل اتفاقات افتاده رو تعریف کردم. مامان باور نکرد و مجبورم کرد روی مبل بشینم.
- برای همین میگم عینکت رو بزن که در و دیوار رو آدم نبینی.
بادلخوری و استرس انگشت شصتم رو به دهن گرفتم و جویدم. گفتم:
- عینکم نیست گم شده.
مامان به آشپزخونه رفت. تمام مدت با چشم دنبالش میکردم. وقتی با دوتا لیوان چایی توی دستش برگشت نفس راحتی کشیدم. مامان کنارم نشست. به چایی نگاه کردم و گفتم:
- این از کجا اومد؟
جواب داد.
- توی قوری بود. مگه تو دم نکردی؟
آروم زمزمه کردم.
- نه من خوابیده بودم.
چایی رو مزه کردم. طعم دارچین و گلاب توی دهنم پیچید و حالم رو بهتر کرد. یه قند برداشتم و با چایی سرکشیدم. وقتی لیوان خالی شد رد انگشت بزرگی روی بدنه لیوان توجهم رو جلب کرد. به مامان نشون دادم.
- ببین، این جای چیه؟
مامان نگاه بی تفاوتی انداخت و گفت:
- خب معلومه، دست.
- دست کی؟
- مال من... تو. اصلا چه فرقی میکنه؟
کاملا منظوردار گفتم:
- شاید هم یه نفر سوم توی خونه است و برای اون باشه.
مامان خندید بلند و طوری که شونههای ظریفش تکون خورد.
- بعید نیست.
نگاهی به آشپزخونه انداخت، لبخندش پر رنگ تر شد و وقتی به طرفم چرخید فکر کنم رنگم خیلی پریده بود که فوری حرفش رو تصحیح کرد.
- آروم باش. شوخی کردم.
ولی من هنوز میلرزم؛ چون یه نفر توی آشپزخونه ایستاده بود و به ما نگاه میکرد.
@سحرصادقیان
بنام خدا
داستان کوتاه: مصلحت
مقدمه:
من با تمام وجود به قدرت او اعتماد کرده بودم
***
دستی لای موهای پرپشتم کشیدم و نفسم رو آهمانند بیرون فرستادم. دوش رو بستم و موهام رو با حوله خشک کردم. با ناخن روی شیشهی بخار گرفته، قلب کجی کشیدم و به صورت محو خودم از پشت اون حجم از بخار، نیشخند زدم.
قلبم تیر میکشید و بغضتوی گلوم چمباتمه زده بود. از سگ وفادار تر، بغضِ توی گلوی من بود!
از حموم دل کندم و بالاخره بیرون زدم؛ مامان لیوان شربت رو به دستم داد و بدون اینکه نگاهم کنه به سمت تلویزیون رفت. برای اینکه باهاش حرف نزنم صداش رو تا ته باز کرد و خودش رو مشغولِ تماشا، نشون داد.
پوزخندی زدم و روی مبل یک نفره سمت راستش نشستم. شربت رو یه نفس سر کشیدم و لیوان رو روی میز کنارم گزاشتم. دستام رو روی دودسته مبل گزاشتم و به مامان زل زدم.
اونقدر بهش خیره موندم تا کلافه شد و کنترل رو برداشت، تلویزیون رو خاموش کرد و بعد از اینکه کنترل رو محکم کوبوند روی مبل، به سمتم چرخید و زبون باز کرد:
_ نمیشه مهتا، همینکه گفتم!
پوفی کشیدم و گوشیم رو از روی میز برداشتم؛ بی هیچ توجهی به سمت اتاقم رفتم که مامان دنبالم دوید و با داد گفت:
_ با توام؛ میخوای چیکار کنی؟اگه بهش زنگ بزنی، من میدونم و تو!
با عصبانیت به سمتش چرخیدم و گفتم:
_ مثلا میخوای چیکار کنی هان؟به بابا بگی؟خب بگو!
گوشیم رو از دستم کشید که به سمت کمدم چرخیدم و چمدونم رو بیرون کشیدم؛ دونه به دونه مانتوهام رو از چوب لباسی کندم و تندتند توی چمدون چپوندم. مامان همونجور مات و مبهوت، کنج اتاق وایساده بود و با قیافه درهم به من زل زده بود.
بی هیچ توجهی دسته چمدونم رو بالا کشوندم؛ لباسام رو عوض کردم و مامان درحالی که گلوله گلوله اشک هاش روی گونه های سرخش میریخت زار زد:
_ نکن مهتا به خدا بری من میمیرم!
لبم به یه سمت کج شد و گفتم:
_ اگه موافقت کرده بودی، الان نباید اینجور میرفتم!
مامان درحالی که دستاش رو روی زانوهاش میکوفت، روی دوزانو نشست و ناله کرد:
_ نمیتونم به خدا نمیتونم؛ به پیر به پیغمبر نمیتونم وگرنه میزاشتم بری.
اشک سمجی که سعی داشت از گوشه چشمم پایین بیاد رو پس زدم؛ گوشیم رو از دستش کشیدم و به سمت در راه افتادم.
باز دنبالم دوید؛ هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که در باز شد و قیافه عصبانی بابا توی چارچوب در نمایان شد.
آب دهنم رو قورت دادم و از ته گلوم گفتم:
_ من میرم.
_ تو غلط میکنی!
اونقدر صریح و محکم گفت که جای هیچ اعتراضی نمونه ولی من سمجتر از این بودم و ادامه دادم:
_ چرا؟
بابا بدون اینکه جواب سوالم رو بده فقط گفت:
_ پاتُ از این در بیرون بزاری دیگه هیچ راه برگشتی نداری. دیگه روی کمک من هیچ حسابی نکن. فرض کن من مُردم! ازاین در بیرون بری یعنی برای همیشه خانوادتُ از دست دادی. حالا میتونی بری!
نمیدونم چرا ولی اون لجبازی،توی وجودِ من، اون لحظه ازکجا اومده بود؟مامان صدای گریهاش بلند تر شده بود و صدای تپش قلبم رو کنار گوشم میشنیدم!
این دفعه مقاومتی واسه ریزش اشکم نکردم و فقط دسته چمدونم رو گرفتم و صدای چرخ چمدون و گریه های مامان سکوت مرگبار خونه رو میشکوندن.
تاخودِ ترمینال فقط اشک ریختم.هرچی شماره صدرا رو میگرفتم جواب نمیداد. دست از پا درازتر روی صندلی های ترمینال نشسته بودم و با بلیط توی دستم، خودم رو باد میزدم.
از دور با دیدن کسری از تعجبم پاشدم. کسری با دیدن من به سمتم دوید؛ نفس زنون روبه روم وایساد و انگار دهنش خشک شده بود ولی به سختی گفت:
_ صدرا، صدرا تصادف کرده!
چشمام نزدیک بود از حدقه دربیان. تموم تنم میلرزید به هرسختی که بود دست و پامُ جمع کردم و به سمت بیمارستان رفتیم.
صدرا بعد از ۸ساعت که توی کما بود برای همیشه از پیشم رفت و حالا کسری توی این دنیا از منم تنها تر بود. دستی لای موهای فرفریش کشیدم و درحالی که سعی داشتم بغضم رو قورت بدم با فین فین گفتم:
_ مرد گنده دیگه۱۸سالت شده ها! بس کن کسری من دیگه غیراز تو کیو دارم؟
کسری به هرسختی که بود دست از گریه کردن کشید. با همون چندرغازی که داشتیم و میخواستیم با صدرا بریم تبریز که توی شرکت بهادر سهامدار بشیم، خرج بیمارستان و کفن و دفن صدرا رو دادیم.
چه قدر اون روزا واسم سخت بود و چه قدر بیکس بودم، بماند.
کسری که از دار دنیا فقط همین یه داداش رو داشت و منم که پدر و مادرم...
صدرا نامزدم بود و اونقدر کله خر بود که همیشه میخواست یکشبه ره صدساله بره و پولداربشه. البته اوضاع خوب بود تا وقتی که توی مهمونی که بابا گرفته بود و دوستهای دیرینهش رو دعوت کرده بود، صدرا با بهادر آشنا شد. بهادر فامیلیش بود؛ حاج احمدِ بهادر! واسه تولیدیش دنبال نیرو و سهامدار میگشت.
تولیدی که یه بار ورشکست شده بود و یه بارهم پلمب شده بود! حالا دوباره میخواست از نو شروع کنه! پدرم مخالف بود که توی شرکت بهادر سرمایه گذاری کنیم ولی صدرا مگه حرف حالیش میشد؟
حالا هم که خودش واسه همیشه ما رو تنها گزاشت و...
با صدای زنگ در، به خودم اومدم؛ یک ساعتی میشد که مثل افسرده ها از پنجره به بیرون خیره بودم. فکر کردم لابد کسریست؛ یه چند وقتی بود که مدرسهش تموم شده بود و توی یه مغازه شاگردی میکرد. منم از وقتی که صدرا مرده بود با کسری زندگی میکردم و هیچوقت تصمیم نداشتم برگردم خونهی بابام.
یه چندرغاز هم که ته پولمون مونده بود رو گزاشته بودم توی بانک و ماهانه سودمون رو میگرفتیم و به اضافه پولی که کسری کاسبی میکرد، میگذروندیم.
چند ماهی گذشته بود و کسری مثل یه داداش کوچیکتر همیشه هوام رو داشت. بااینکه حال روحی خودش داغون بود اما هفتهای دو جلسه منُ پیش روانشناس میبرد چون به شدت افسرده شده بودم.
بالاخره خودمُ به در رسوندم ولی با دیدن بابا، جاخوردم!
چی شده بود که بعد از دو-سه ماه حالا یاد فرزندش افتاده بود؟!
با عصبانیت خواستم درو ببندم که پاش رو لای در گذاشت؛ زورش بیشتر ازمن بود. با یه هول کوچیک راحت اومد تو.
میخواستم سرش داد بزنم، اونقدر عقده توی دلم مونده بود این چندوقت که نمیدونستم چجوری سرش خالی کنم. اما اون فقط گفت:
_ مادرت حالش خوب نیست، بهخاطر اون باید برگردی!
و رفت...
همین؟یعنی واسه خاطر خودم نیومده بود دنبالم؟سرم سوت میکشید.کسری که برگشت بهش گفتم ولی ای کاش نگفته بودم چون بیخیال نمیشد و میگفت:
_ تو باید برگردی خونتون حال مامانتم دست کمی از خودت نداره!
_ آخه تو ازکجا میدونی بچه جون؟اونا سه ماهه منُ ول کردن به امون خدا. نگفتن بچمون شب گرسنه سرش رو روی بالش میزاره یانه؟ همون روز اول فهمیدن چه بلایی سر صدرا اومده ولی حتی حاضر نشدن بیان تشییعش!
کسری دیگه چیزی نگفت و تصمیم گیری رو به عهده خودم گزاشت.
فرداش مامان بهم زنگ زد نمیخواستم جوابش رو بدم ولی مادرم بودم و دلتنگش بودم هرچند اونا منُ پس زدن و نخواستن ولی من دلتنگِ صداش بودم به هربهانه ای که بود حتی دعوا، میخواستم صداش رو بشنوم تا شاید مطمئن بشم که بابا دروغ میگه و حالش خوبه!
اما فقط صدای گریه هاش رو میشنیدم یک کلمه هم حرف نزد. طاقت نیاوردم و قطع کردم. دستم رو محکم کوبیدم به آینه اتاق که ریزریز شد و پایین ریخت. همراهش اشکای منم از گونهم ریخت.
خون از دستم جاری شده بود. دستمالی دورش پیچیدم و با یه قرص آرامبخش به هرسختی بود از دنیای واقعی فاصله گرفتم.
کسری که برگشت با دیدنِ حالم به هر سختی که بود منُ برد خونهی بابا. فک کنم خودمم ته دلم اینُ میخواستم که با واقعیت کنار بیام آره اونا منُ پس زده بودن، صدرا با رفتنش منُ تنها تر کرد ولی حالا بهخاطر حال خودم و مادرم باید برمیگشتم خونه ی بابا و انگار نه انگار که هیچ اتفاقی افتاده!
همش مامان میگفت:
_ یه مصلحتی توی این قضیه بوده!
اما هیچ وقت نفهمیدم، چه مصلحتی؟
حالا کسری هم با ما زندگی میکرد و خونشون رو داده بود اجاره...
خب در ابتدا داستانهای دوستان رو ببینیم.
@*dream_writer*
(اولین هات چاکلت)
به آدمهایی که از کنارم رد میشدند، نگاه میکردم. همه پالتوی ضخیمی دور خود پیچیده بودند، تا تن و بدن خود را از سوز سرمای زمستان حفظ کنند.
سرم را پایین انداختم. اگرچه زمستان بود، اما گویی زمین هنوز آمدن زمستان را نپذیرفته، جامه سفید بر تن نکرده بود.
به ساعتم نگاه کردم. عقربهها ساعت چهار و بیست دقیقه را نشان میدادند. باید به سرعت گامهای میافزودم.
نمیخواستم دیر کنم.
آهنگ روسی زیبایی در گوشم میخواند.
ریتم و متن زیبایی داشت که عجیب حال امروز مرا میداد. مقابل کافی شاپ مد نظرم ایستادم.
لبخندم به پهنای صورتم بود. پیش از اینکه وارد شوم، صدای زنگ موبایلم توجهم را ربود.
به شماره نگاه میکردم. از مؤسسه ای که یک هفته پیش برای مصاحبه رفته بودم، تماس میگرفتند.
چشمانم شاید به گردی و بزرگی گردو شدند. یک لحظه نفسم، خود را پشت میلههای قفسهی سینهام انداخت و مانند کودکی لجباز، از بیرون آمدن امتناع کرد.
آیکون تماس را برقرار کردم و موبایل را روی گوشم جای دادم. صدای مردی در گوشم پیچید.
_سلام، روزتون بخیر.
_ سلام، ممنونم، همچنین.
با مرد صحبت میکردم. چند بار به مؤسسه رفته و آمده، اما هنوز نامش را یاد نگرفته بودم.
با او صحبت کردم و هر چه بیشتر میگفت، من بیشتر روی ابرها میرفتم. شاید چشمانم به اندازهی یک الماس باارزش میدرخشیدند!
خبر اینکه از مصاحبه قبول شده و هفتهی بعد، میتوانستم برای دورهی آموزشی بروم، بهترین خبر کل سالم بود!
انتهای این دورهی آموزشی، ختم میشد به شروع کارم در مؤسسه.
خدای من! این همان چیزی بود که همیشه خواسته بودم. همان چیزی که بالأخره به من قدرت و انگیزهی ادامه دادن و دست برنداشتن را میداد. همان چیزی که دیشب از فرط نگرانی و ناامیدی، بابتش اشک ریختم و از خدا خواستم صدایم را بشنود!
قلبم پایکوبی میکرد و در سینهام، جشنی به راه انداخته بود که بیا و ببین! مهمانان آن جشن احساساتم بودند، که همینک همه با هم میرقصیدند.
پس از صحبت با آن آقا، با گامهایی لرزان از خوشحالی و سری که مفتخر بالا گرفته بودم، وارد کافی شاپ شدم.
این قرارم افکار را در هم میریخت. اگر این هم خوب پیش میرفت، تاریخ امروز در ذهنم حک میشد و من میشدم خوشحالترین آدم این دنیا! احساس میکردم خدا امروز پشتم ایستاده بود و مرا به جلو هل میداد، میگفت بندهام، پا پس نکش!
به سوی میز مد نظرم رفتم. روی صندلی نشسته، قبل از من آمده بود. مقابلش جای گرفتم.
چشمانم چونان محو تماشایش شده بودند، که یک آن سلام دادن را از یاد بردم.
من در سیاهی چشمانش غرق شدم و در آن راه تاریک، صحبت کردن مانند شیء ای بود که نمیتوانستم پیداش کنم.
آب دهانم را مضطرب قورت دادم و لبخندی زدم.
_سلام. خوبی؟
سری تکان داد.
_ممنونم. خودت چطوری؟
_ خوبم.
کیفم را روی صندلی بغلی و دستانم را روی میز گذاشتم. مدتی بود صحبت میکردیم، اما خیلی وقت بود که ندیده بودمش. حتی این اولین باری بود که با هم به یک کافی شاپ میآمدیم.
بعد از اینکه دو هات چاکلت سفارش دادیم، سکوت سنگینی میانمان به سخن گفتن پرداخت. سعی داشتم افکارم را با امیدواری بر اینکه هات چاکلت این کافه خیلی شیرین نباشد و دلم را نزند، به سوی دیگری منحرف کنم، ولی این سکوت داشت آزارم میداد.
دیشب که پشت تلفن صحبت میکرديم، خودش پیشنهاد دیدار را داده بود، اما سکوتش نشان میداد در صحبت کردن سختی میکشد.
مدام زیرچشمی مرا مینگریست، لبخند میزد، سرش را به طرفی دیگر میچرخاند، از شیشه خیابان را تماشا میکرد.
سرم را چرخاندم تا ببینم چه چیزی آن بیرون حواسش را جلب کرده، اما فقط یک خیابان بزرگ با ماشینهایی بود که وحشیانه از هم پیشی میگرفتند. درختان عاری از برگ کنار خیابان، شاخههای خود را در هم فرو برده بودند. چند نفر در پیاده رو چشم انتظار ایستادن ماشینها را میکشیدند، بلکه بتوانند عبور کنند.
بیآنکه نگاهش کنم، سکوت میانمان را شکستم.
_خب، از کجا شروع کنیم؟
دستی به موهای سیاهش کشید.
_حقیقتش خودمم نمیدونم. نظرت چیه تو شروع کنی؟
لبانم را تر کردم. اگر این کار احساس راحتتری به او میداد و کلید قفل لبانش میشد، چرا که نه؟ سری تکان دادم.
_دیروز که صحبت میکردیم، بهت گفتم که حوصلهی یه رابطهی بینتیجه رو ندارم. مخصوصاً چون تجربهی خوبی از این موضوع ندارم. حتی از برداشتن یه قدم به جلو هم میترسم. میترسم بیخودی اون قدم رو برداشته باشم و بدتر، جلوی پام خالی بوده باشه.
خیلی جدی به حرفهایم گوش میداد. چین کوچکی میان ابروهایش به چشمم میخورد. آن اخم، هیچ به چهرهاش نمیآمد. وقتی اخم میکرد، گویی یک گل پژمرده بود. وقتی میخندید، نور از چشمانش ساطع میشد، نوری گرم و روشن!
_یعنی میگی میترسی جلو پات دره باشه؟
سری تکان دادم. نفس عمیقی کشید. خیلی بیقرار به نظر میرسید. نمیتوانستم درکش کنم. کمی به جلو خم شد.
_ میدونی، من... از این میترسم که خودم کسی باشم که به سمت اون دره هلت میده. نمیدونم چطوری توضیح بدم و شاید مسخره باشه... اما از وارد یه رابطه شدن میترسم. احساس میکنم به اندازهی کافی خوب نیستم.
یک آن چشمانم گرد شدند و در چشمانش خیره شدم.
_چطور میتونی این حرف رو بزنی؟
خندید.
_فقط... بر این باورم. نمیدونم بتونم نگهت دارم یا نه.
احساس میکردم ناامید شده بودم. شانههایم را آرام پایین انداختم. به پشتی صندلی تکیه دادم. هزاران حرف پشت لبانم صف کشیده، آمادهی خروج بودند، اما قفل لبانم باز نمیشد. آن حرفها، به لبانم مشت میزدند و میخواستند باز شود، اما دریغ از اینکه موفق شوند!
باریستا، به طرفمان آمده، هات چاکلت ها را روی میز گذاشت. ترجیح دادم چند لحظه سکوت کنم و مشغول نوشیدن هات چاکلت شوم.
لیوان خود را برداشتم و نزدک لبانم بردم. چقدر گرمایش حس خوبی میداد.
لیوان را مجدد روی میز گذاشتم و سرم را بالا گرفتم.
_ من هیچ انتظاری ندارم. خودمم خسته ام! میترسم! اما اگه حاضر باشی یه فرصت به خودت بدی، منم در کنارت خواهم بود. اگه حاضر باشی ترست رو کنار بذاری، در اون صورت منم میذارم.
لبخندی زد و مقداری از هات چاکلت را نوشید.
_کمی شیرینش زیاده.
_ فکر میکردم شیرین دوست داشته باشی!
سری برای تأیید حرفم تکان داد و با دستمال کاغذی، دور لبانش را پاک کرد.
_ دوست دارم، اما نمیتونم زیاد بخورم. اذیتم میکنه.
سری به معنای فهمیدن تکان دادم. دستمال را روی میز گذاشت و دستانش را در هم قفل کرد.
نفس عمیقی کشید و به چشمانم خیره شد.
_ اگه بخوام تلاشم رو بکنم، بهم فرصتش رو میدی؟
لبخندی زدم. اگر موافقت میکردم... وارد راه اشتباهی میشدم؟ چقدر خدا خدا میکردم که اینگونه نباشد، چون دلم عجب بیقراری میکرد برای لبخند زدن و موافقت کردن!
@ZHR
ژانر: طنز
از زمانی که به دنیا پا گذاشتهام، گویا سرنوشت بینوایم با دلقک بودنم شروع گشت؛ انگار که در ابتدای زندگیام به من ماموریت داده شده بود، تا دیگران را به قهقهه بیاندازم و از شدت خیارشور بودنم آنها را بخندانم.
۵ سالم بود و در اتاق تنها، درحال قر دادن بودم، آماده قر دادنی! بیشتر شبیه حرکات جنگی جومونگ برادر عزیزم بود...
حال فهمیدم چرا به من لقب خواهر جومونگ را داده بودن، حال فهمیدم!
در اتاق را به گمان خودم قفل نموده بودم، اما چرا یکهو در باز گردید را، نمیدانم.
دختری دو یا سه سال از من بزرگتر وارد اتاق شد و متعجب به منی، که همانند لاکپشتهای نینجا پشتک میزدم و اندامم را به زلزله میانداختم خیره شد.
کارهایم را متوقف کردم و لبخند خجل و ضایعی زدم. دخترک به من نزدیک شد و مملو از شگفتی گفت:
- داری چیکار میکنی؟ مثلا عقد هست! بیا بیرون برقص.
نچی گفتم. رویم را برگرداندم و غر زدم:
- ولش بابا! اینها مسخرهم میکنن، اعصابم به هم میریز... .
میان حرفم پرید و با اخم و تَخم گفت:
- غلط کردن! بیا بیرون ببینم.
بعد دستم را کشید که مرا به بیرون ببرد که سگرمههایم را درهم کشیدم. دستم را از درون دستش رها ساختم. دامن لباس مجلسی بنفشش را کشیدم و با لجبازی تمام گفتم:
- نمیام! تو چرا نمیمونی؟
با کلافگی گفت:
- عروسی خواهرم هست... خب... باید برم.
با لجبازی بیش از حد گفتم:
- نه!
پوفی کشید ایستاد؛ پس از مدتی کنجکاوی به او عفشار اورد و پرسید:
- داشتی چیکار میکردی؟ وقتی توی اتاق بودی؟!
با خوشحالی فراوان همانند حیوان نجیب تیتاپ دیده، همانند خر شرک، با همان مظلومیت شیطان دوستانه گفتم:
- رقص ورزشی.
رقص ورزشی را از خود ساخته بودم، آخر من چه میدانستم رقص نیست. حتی الان که ۱۰ سال از آن موقع میگذرد و من همچنان نمیدانم رقص، چه کوفت یا ،رضی است.
نه قر دادن بلدم، نه بندری رفتن را! تنها چیزی که یاد گرفتم همان رقص ورزشی بود که فهمیده بودم رقص خارجیهاست.
زمانی که فیلمهای مایکل جکسون را میدیدم، در زندگی پی بردم که من خواهر مایکل جکسون نیز هستم. آه خدای من!
من چند برادر دارم، این زندگی دگر فارسی نیست و رو به ترکی شدن است.
حال میفهمم کشف کنندهی سریالهای ترکی کیست؟ او واقعاً با وجود این همه برادر منم، من!
بگذریم. دخترک به سمت من آمد متعجب گفت:
- رقص ورزشی دیگه چیه؟ به منم یاد بده.
نیشم اندازهی زیپ یک متری باز شد، با ذوق و شوقی فراوان گفتم:
- به مخلوطی از رقص و ورزش، رقص ورزشی میگن.
دخترک اخم متفکری کرد، که لبخند کجومعوجی تحویلش دادم.
دخترک: اینها رو بیخیال، چند سالته، اسمت چیه؟
اوم کمی فکر کردم و گفتم:
- اسمم زهراست، ۵ سالمه.
دخترک: چه جالب. منم ستاره هستم ۹ سالمه.
با خوشحالی خوشبختمی گفتم و این شد آشنایی مزخرف ما!
@هدیه امیری
دخترک، موهای بلند و لَختِ خرمایی رنگش را آزادانه رها میکند، بیآنکه بداند با دلِ پسرک که کناری ایستاده و به رقصِ موهای محبوبش مینگرد چه میکند با خنده داد میزند:
- بهتر از این نمیشه! آخ خدایا شکرت!
و امان از صدای خندههای کشندهی دخترک که برای دیوانهی کردن هر آدمی کافیست!
صدای محبوبش اکو میشود:
- انقدر میخوامتها که یقین دارم دیگه هیچ کَس رو هیچچیز نمیتونه باعث شه ازت دست بکشم و برم!
پسرک، تنها به باز کردن گرهی اخمِ خود بسنده نمیکند و با لبخندی هر چند محو، لب میزند:
- مطمئنی؟
دخترک، پرسشگر چشمهای بادومیاش را در آن نگاه که تنها سیاهی محض هویداست و دلِ بیجنبهاش را به بازی میگیرد؛ میدوزد. تردید دارد؛ اما میگوید:
- مطمئن؟ از چی؟
دست خودش نیست! نمیخواهد؛ اما افسوس زمانه تجربههای تلخی را برایش رقم زده که تلخ میگوید:
- همین که دیگه تنهام نمیذاری!
قلب شکنندهی دخترک، بار دیگر ترک میخورد و نگاهِ سردِ او، بهانه دستش میدهد و بغض میکند:
- اینجوری نگام نکن لامصب!
همین تلنگر کافیست تا اشکهای الماس مانند و شفافش پایین بریزد؛ اخم غلیظتر میشود؛ اما چیزی نمیگوید. دلخور است و نگران! او که بازیچهی دست دخترک نیست!
میبارد و هقهق زنان میگوید:
- من...من دیگه خستم! دیگه نمیکشم! دیگه نا ندارم!
و با چشمانی پر از اشک، خیره میشود در نگاهش:
- دیگه نمیدونم چی درسته و و چی غلط! دیگه اعتماد ندارم به هیچکس!
با دست، بر قلبش میکوبد:
- دیگه این تو، خالی از هر احساسُ اعتماد و هر کوفت دیگه شده!
خنجر بر قلبش فرو میرود؛ چه کرده روزگار با این دخترکِ شیرینزبانُ و صبورش؟ دست باز میکند و دخترک لوس، بی تعلل خودش را در آغوشش میاندازد؛ فینی میکند:
- اگه اعتمادی نداری بهم؛ میرم!
صدای خشدارِ ناشی از گریههای دخترک، دو وَر لبهایش را کش میدهد و بر لبش لبخند مینشیند؛ او هم خشدار زمرمه میکند:
- دارم!
امید، جوانه میزندو عشق، در رگهایش میغلتطد و چند ثانیه بعد کل وجودش آرام میگیرد.
خودش را محکم میفشارد و سرش را روی قلبِ پسرک میگذارد:
- میمونم!
پسرک، سرش را بر روی موهای ابریشمی محبوبش میگذارد و عطر دلانگیزش را به جان میخرد؛ ب×و×س×ه میزند:
- پشتتم!
و دخترک با شیطنت، جوابش را با ب×و×س×های بر قلب دلدارش میدهد و هر دو از روزهای رنگارنگی که خالقِ کیهان برایشان نگاشته، جرعهجرعه مینوشنند!
@|AVIN|
گاهی اوقات نسبت به خود احساس تنفر داشتم؛ ولی با این اتفاق کاملاً از خود متنفر شدم.
مانند همهی روزهای رفتنش، باز سر صبح داشت اعصابم را خورد میکرد.
- بلند شو اون گالنها رو بده دست من.
بدون سخنی و با بیتفاوتی بلند شدم و گالنها را تک تک به دستش دادم.
بوی شرابی که قبلاً در گالنها بود در فضا پیچید و حالم را بهم زد.
در دلم بدون ذرهای تأسف گفتم:
- کاش بری بمیری!
گالنها را در ماشین گذاشت و سپس رفت و شب با گالنهای پر از بنزین برگشت.
آه آخر قاچاق هم شد کار؟ آن هم قاچاق بنزین؟ کاش دختر این مرد نبودم!
فقط بلد بود دستور بدهد؛ پدری کردن که بلد نبود.
- شام چی داریم؟ زود باش بیار.
- باشه.
از برنج و خورشت ظهر کمی مانده بود، همانها را دوباره گرم کردم.
جلویش گذاشتم؛ اما دوباره شروع کرد.
- تو که میدونی من شبها برنج نمیخورم. برو یه چیز درست و حسابی درست کن.
- هعی.
- برو دیگه، من کار و زندگی دارم. چرا من رو بر و بر نگاه میکنی؟
- املت خوبه؟
- زود باش درست کن.
املتش را خورد. ساعت دوازده شب بود و موقع رفتن.
باز در دل گفتم:
- کاش بری و برنگردی.
بعد از آماده کردن وسایلش، آنها را در ماشین گذاشت و راهی شد.
فردای آن شب خبر رسید که در راه تصادف کرده است. چنان از ته دل خوشحال بودم که نمیتوانستم یک جا بنشینم؛ اما از قضای روزگار او نمرد و زنده ماند.
آن موقع رنج زیادی را متحمل بودم و شاید باید به خودم حق بدهم که چنین آرزویی کردهام؛ اما به خود حق نمیدهم.
شاید بخاطر همان یک آرزو بود که بعد از آن روزهای بهتر که هیچ، تمام روزهایی که میآمد بدتر از روز قبل بود.
حالا با این همه احساس تنفر باید چه کرد؟
آه! فکر کردن به اینکه برای کسی همچین آرزویی کردهام احساس تنفر را در من بیشتر میکند. دیگر این احساس تنفر تمام وجودم را گرفته است؛ دیگر نمیتوان در اینجا زندگی کرد.
و حالا آرزویی دیگر میکنم تا به کسی آسیبی نرسد.
- کاش خودم بمیرم!
@دلآرام
لباسهام رو تنم کردم و تو آینه کوچیک به خودم نگاه کردم موهای تابدارم که ریخته بودن تو صورتم رو با دست چپوندمشون تو مقنعه یه لحظه دقت کردم دیدم صدای صحبتهای مامان و بابا دیگه نمیاد سرم رو از در اتاق بیرون بردم وقتی مطمئن شدم تو آشپزخونهان سریع کیف و کفشم رو برداشتم و آروم در رو باز کردم و کفش رو گذاشتم زمین صدای برخورد با زمین بلند شد؛ اما نه اونقدر بلند که بتونن بشنون؛ ولی بازم باید در سریعترین زمان ممکن کفشهام رو میپوشیدم و میرفتم در همون لحظهای که با نخهای کفشم سرو کله میزدم صدای بابا رو از پشت سرم شنیدم میخ شدم جرأت نداشتم سرم رو برگردونم:
بابا: کجا با این عجله؟
اتفاقی که ازش میترسیدم داشت سرم میامد با به یاد آوری دیشب قلبم مثل قلب گنجشک شروع به تپیدن کرد در همون حالت قبلی بدون کوچیکترین حرکتی گفتم:
: دیر کردم باید زود برم
و شروع کردم به بستن بند باید هرچه زودتر میرفتم چیزی نگفت فک کردم که اون به لباسام توجه نکرده و یادش رفته هنوز این فکر کامل از ذهنم نگذشته بود که بابا گفت:
بابا: بدون کاپشن پات رو از اینجا بیرون نمیذاری
گندش بزنن نفس حبس شدم رو بیرون دادم و بلند شدم باید یه بهونهای میتراشیدم
: ولی هوا گرمه کاپشن نمیخوام اذیتم میکنه
بابا: غلط کردی نمیخوای یه نگاه به هوا انداختی که میگی گرمه؟
راست میگفت هوا مه آلود و به شدت سرد بود گرما بهونهی خوبی نبود برای فرار از نپوشیدن کاپشن بابا ادامه داد:
بابا: من حوصلهی نعش کشی ندارم اینبار سرما بخوری خودم چالت میکنم.
با چشمای از ترس گرد شده بهش خیره شده بودم ترس همهی اعضای بدنم رو هیستریک وار میلرزوند بابا در حالی که هیچ تغییری در حالت صورت و اخمش نداده بود مامانم رو صدا زد:
بابا: زن کاپشن این بچه کجاست؟ زَن مگه ندوختیش؟
مامان با سرعت امد سمتمون و شروع کرد به غر زدن. و من به سختی بغضی که میرفت تا بشکنه رو مهار میکردم
مامان: دختر تو حرف حالیت نیست هزار بار بهت گفتم بدون کاپشن نرو مگه تو خرجت میره هربار در میری؛ اما امروز خوب تو دام افتادی من نمیفهمم عقلت کجا رفته که بدون کاپشن تو این هوا میخوای بری مدرسه
در حالی که کاپشن رو تنم میکرد و ادامه داد:
مامان: هربار سرما میخوری باید خدا تومن خرج دوا درمونت رو بدیم پول مفت داریم مگه؟ بیا کیفتم بگیر حالا برو
کیف رو از دستش برداشتم همون دستش رو پشتم گذاشت و کمی هلم داد چند قدم رفتم که از پشت سرم گفت:
مامان: امروز حواست باشه باز کاپشنت رو تیکه پاره نیاری تحویلم بدی اتفاقای دیروز و که یادت نرفته؟
از نگاه خشمگین مامان ترسیدم در جوابش نتونستم چیزی بگم و فقط سرم رو تکون دادم سر به زیر راه افتادم در حیاط رو باز کردم و راه مدرسه رو در پیش گرفتم نگاهم به کفشام افتاد کفش رنگ و رو رفتهی پارسال دیگه چیزی نمونده بود تا آخر عمرش لباسای ست فرم بنفشی کوتاهی که مال کلاس دوم ابتداییم بودن وقتی به دخترایی که لباسهام رو مسخره میکردن فکر میکردم دلم از غصه میترکید...
فقط مقنعهام یکم نو بود دست دوز بود، دختر عموم دوخت و داد به خواهرم اما اون نخواست صدقه سری دادش به من البته برای قد و قوارهی من یکم بزرگ بود.
ما سه تا خواهریم یه داداش من سومیام و داداشم کوچیکتر از وقتی اون به دنیا امد با اینکه من سن کمی داشتم اما رفتار همه از قبل هم باهام بدتر شد همه اون رو دوست داشتن و هر چی میخواست براش فراهم بود با اینکه بابام وضع مالیش خوب نبود ولی برای داداشم حاضر بود حتی پول قرض کنه من رفته رفته فرق بین خودم و اون رو فهمیدم اون پسر بود و من دختر!
باز وضع خواهرای بزرگم از من بهتر بود اونا زندگیشون به سختی من نمیگذره اما داداشم همیشه از کتک خوردن من لذت میبره و به دروغ به مامان و بابا میگه که من اذیتش میکنم و تا کتک خوردن من رو نبینه آروم نمیگیره بیشتر وقتا برای فرار از رفتار اونا بدون شام و میخوابم روزها هم سعی میکنم زیاد باهاشون بحث نکنم اما اونا ولکن من نیستن به هر طریقی میخوان که من اذیت بشم کاش دلیل منطقی بابت این رفتارشون داشتن و من میتونستم درکش کنم.
نگاهم به کاپشن قرمزی که توی تنم زار میزد افتاد اینقدر برام کوچیک شده بود که آستیناش تا آرنج دستم میرسید دیگه از رنگ و رو رفته بود حتی تن من رو هم گرم نمیکرد یاد پالتوی دوقلوها افتادم دوتا پالتوی به رنگ قهوهای که خیلی قشنگ بودن پدر اونا خیلی دوستشون داره و براشون بهترین لباسها رو میخره هر سال یه کیف جدید!
من برای اینکه کاپشنم رو مسخره نکنن نمیخواستم بپوشمش از مامان بابا هم میترسیدم که بگم من لباسهای جدید و نو میخوام هیچوقت جرئت نداشتم که بهشون دلیل واقعی اینکه من کاپشنم رو نمیپوشم چیه دلم نمیامد که به پدرم بگم من این رو میخوام اون رو میخوام درک میکردم که وضع مالی خوبی نداره ولی اون هیچوقت درکم نکرد.
کاپشنم اینقدر پوسیده بود که با یه برخورد به چیزی آستر بیرونیش پاره میشد یاد اتفاق دیروز افتادم با به یاد اوردن اون اتفاقات تیک عصبیم عود کرد سرم ناخودآگاه تکونهای شدید میخورد دستام رو به سرم گرفتم خونهها دور سرم میچرخیدن تصاویر مخدوش توی ذهنم آزارم میدادن تصاویر توی ذهنم کم کم شکل گرفتن و واضح شدن و من وارد خاطرات تلخ روز گذشته شدم ولی کاش راه فراری بود کاش... .
تازه وارد کلاس شده بودم و معلم هنوز داخل نشده بود روی میز ننشسته بودم که صدای مهیبی از دل زمین به گوش رسید همهی اشیاء به این سمت و اون سمت پرت میشدن صدای شکستن شیشهها بلند شد و پشت بندش جیغ بچهها همه سعی میکردن که از در خارج بشن و برن بیرون؛ اما من خیلی دیر به خودم امدم سعی کردم پشت اونا برم؛ اما پام لیز خورد از ترس اینکه همه برن بیرون و من بمونم خودم رو جمع و جور کردم و پشت سرشون دویدم وقتی سعی میکردم همزمان با چندتا از دخترا از در خارج بشم صدای جـ×ر خوردن لباسم رو از پشت شنیدم خودم رو از در بیرون انداختم و به عقب برگشتم یکی از دخترا تیکهای از کاپشنم رو تو دستش گرفته بود و لبخند مسخرهای به لب داشت اون لحظه قالب تهی کردم زلزله از یادم رفت و با بهت و ناباورانه به پارچه توی دستش نگاه کردم اون رو گذاشت توی دستم و همینطور که میدوید گفت:
: حرس نخور از کاپشنی با قدمت کاپشنت همچین انتظاری میرفت تا حالا هم خوب مقاومت کرده بود
صدای خندهاش چنگ به قلبم مینداخت دیگه لرزیدن زمین و در و دیوار برام اهمیتی نداشت غم عالم رو سرم هوار شده بود لحظاتی گذشت و لرزش زمین آروم گرفت اما قلب من نه! به شدت به در و دیوار سینهام میکوبید پاهام سست شدن و نشستم به این فکر کردم که تنها هدف خدا از رخ دادن این زمین لرزه همین اتفاق بود.
تمام روز دنبال فرصتی بودم که از یکی از خواهرام کمک بخوام که کاپشن رو برام بدوزن بدون اینکه مامان بفهمه؛ اما نشد الان دیگه هوا داشت تاریک میشد و اگه امشب ندوزم فردا کارم تمومه نمیتونستم عقوبتش رو تصور کنم همینطور تو اتاق قدم میزدم که مادرم رفت بیرون خب حالا فرصت خوبی بود از در اتاق رفتم بیرون خواهرم رو دیدم صداش کردم با بیمیلی به سمتم امد
خواهرم: هوم چیه؟
: یه چیزی بگم به کسی نمیگی؟
خواهرم: باز چه گندی زدی
: من تاحالا هیچ گندی نزدم که این بار دومم باشه. فقط به کمکت نیاز دارم
خواهرم: برای چه کاری
: به مامان نمیگی؟
خواهرم: بستگی داره چی باشه
رفتم و کاپشن رو از پشت کمد بیرون آوردم و نشونش دادم چشماش گشاد شدن اما هیچ ناراحتی توشون مشهود نبود با خواهش گفتم:
: آبجی این رو برام میدوزی من بلد نیستم، فقط مامان بابا نفهمن خوب؟
خواهرم: این چیه؟
دادش باعث شد هراسون از جا بپرم
: هیس یواش
خواهرم: چقدرم که تو گند نمیزنی ببین چیکار کردی
کاپشن رو از دستم قاپید و دقیق نگاهش کرد ملتمس خیرهاش بودم که در یه لحظه دوید و از در بیرون رفت دویدم دنبالش؛ اما دیر شده بود تو حیاط خونه با صدای بلندی داد زد:
خواهرم: مامان بیا دخترت رو ببین چه دست گلی به آب داده
حس کردم قلبم از زدن ایستاد این یه شوخی بود انتظار داشتم تمومش کنه مامان که داشت دست و پای داداشم رو کنار حوض میشست جوابش رو داد:
مامان: چی شده باز چیکار کرده؟
خواهرم: دخترهی خنگ رو کتکش زدن کاپشنش هم پاره شده خودت بیا ببین چیزی ازش نمونده، بهتره به فکر کاپشن جدید باشین
سرش رو برگردوند و نگاه شیطانیش رو بهم دوخت باورم نمیشد این همه نامردی در حق من به چه دلیل بود؟ مگه من خواهرش نبودم؟ من چی ازش خواستم جز اینکه کمکم کنه؟ چرا دروغ میگفت که من کتک خوردم؟ چرا با من این کار رو میکرد؟ من هیچ بدی در حقش نکردم که باهام اینطور کرد! میتونست قبول نکنه! قلبم از ناراحتی مچاله شد کلی سوال بیجواب تو ذهنم رژه میرفت.
دیگه هیچی برام مهم نبود به دیوار تکیه دادم و منتظر اتفاقات تلخی که قرار بود بیفته نشستم.
شبش بعد از بلبشویی که سر کاپشن شد و حرفهایی که به ناحق بارم شد رفتم بیرون روی یه صخره قدیمی نشستم و زل زدم به آسمون در حالی چشمام از اشک پر و خالی میشدن از خدا یه خواهش کردم گفتم مرگم رو میخوام من این زندگیه پر از درد رو نمیخوام اما هنوزم که هنوزه پاسخی ازش دریافت نکردم، و همچنان منتظرم... .
سرم رو بلند کردم و خودم رو مقابل در مدرسه دیدم.
@روژانم'
والا از بنده از اوناش نیستم که مقدمه چینی کنم و...
میرم سر اصل مطلب
خاطره ای که تصمیم گرفتم بگم مربوط به سال قبله که بعد از سه هفته برنامه ریزی با دوستام قرار شد بریم پارک:/بعد از سه هفته!
هیچی دیگه جونم براتون بگه که رفتیم پارک اونم ساعت ۳ ظهر تو گرمااا
یه جایی که سایه بود پیدا کردیم که هم خنک باشه هم دور از محیط پارک باشه که راحت باشیم
خوراکی هامونو ریختیم زمین همه از گرما افتادیم زمین و دراز کشیدیم
خیلی جای پرتی بود برای همینم اصلا فکر نمیکردیم کسی اونطرفا بیاد
همینطوری که داشتیم خودمونو باد میزدیم یهو دوتا موتور که رو جفتشون سه تا پسر بودن از کنارمون دقیقا رد شدن و نگاهشون که به ما افتاد زدن زیر خنده:/ (واقعا حق میدادم بهشون خیلی افتضاح بودیم )
خلاصه رفتن و ماام بیخیال شدیم و دوباره افتادیم زمین دیدیم باز یکی دیگه اومد و رفت و بعدش هی اومدن و رفتن
دیگه اخرش من به یکیشون گفتم اقا جای دیگه نیست اینجا برا خروج؟
گفت نه با اجازتون و رفت
اونموقع بود که فهمیدیم هر موتور سواری که بخواد بره از پارک بیرون از اون مسیر باید رد بشه و ماام به خیال خودمون پاتوق مخصوص به خودمونو پیدا کردیم:/
بلند شدیم رفتیم یجای دیگه و یکم حرف زدیم و ...تصمیم بر این شد بریم یه کافی شاپ یه چیز خنک بخوریم که از گرما حداقل نمیریم:|
رفتیم تو کافه سر یه میز نشستیم هممون برگشتیم دیدیم همون پسرا که تو پارک زدن زیر خنده وقتی مارو دیدن کنار میز ما نشستن
حالا ما با یه ژستی رفتیم تو کافه انگار سلبریتی بودیم:/ همه سرمونو انداختیم پایین
فقط منتظر بودیم یکی بخنده تا ماام بزنیم زیر خنده
دیدیم خبری نشد خیلی اروم نشستیم حرف زدن و ...سفارش دادیم و منتظر سفارش بودیم که دوستم رفت سرویس بهداشتی و اومد
که واقعا کاش نیومده بود؛/
همینطوری که سرش تو گوشی بود نمیدونم صندلی رو ندید
اشتباهی دید
نمیدونم
نشست
و نشستنش مساوی بود با افتادنش رو زمین
خودش که ماات بود
اصن نمیدونست چیکار کنه
حالا پسرا زدن زیر خنده
ماام مونده بودیم بخندیم یا بریم کمکش
که دیگه متاسفانه نتونستیم خودمونو کنترل کنیم و زدیم زیر خنده:|
خودشم میخندید حتی دیگه
بلند شد نشست بعد که حسابی خندید
رو به پسره برگشته میگه اقا نیشتو ببند
خجالت بکش از سنت ایش :/
پسره گفت خانوم شرمنده ولی دفعه بعد عینکتو حتما بزن و باز زدن زیر خنده
دوستم اینقدرر عصبانی بود که اصن قابل کنترل دیگه نبود شروع کرد به دعوا حالا اونا یچیز میگفتن ما جواب میدادیم
همینطوری دعوا ادامه پیدا کرد دیگه با داد و بیداد اومدیم بیرون
یهو پسره اومد دوستمو کشید کنار و شروع کرد حرف زدن ماام داشتیم میگفتیم چقدر این پسره پروعه و ...
که دیگه دوستم اومد و دیگه عصبانی ام نبود:/
دیگه گذشت تا اینکه بعد یه هفته کاشف به عمل رسید اقا از این دوست ما خوشش اومده و باهم در ارتباطن:|
و شاید باورتون نشه که الان نامزد کردن:/
و جالبتر بقیه دوستام که همیشه میرن پارک و دقیقا همونجا میشینن تا بلکه یه فرجی شد برا اونام:/
یه کف به افتخار دخترای خجالتیمون نزنیم؟!:|
@R-M
با سردرد و تهوع از خواب بیدار شدم یا بهتر بگم پریدم. یک لحظه چشمهام سیاهی رفت و مجبور شدم دوباره روی تخت بشینم تا سرگیجهم خوب بشه. در همون حال به صداهای اطراف گوش دادم صدای بهم خوردن قاشق و چنگال و لیوان بود. با خودم فکر کردم شاید مامان از سرکار برگشته. بلند صدا زدم.
- مامان!
صدایی گرفته به آرومی گفت:
- رویا.
اونقدر آروم بود که شک داشتم واقعا صدایی شنیده باشم. بلند شدم. دیگه خبری از سرگیجه نبود؛ اما سردرد داشتم و مدام توی گوشهام صدای زنگ میشنیدم. عین آدم کورها دستم رو به دیوار گرفتم و از اتاق خارج شدم. دوباره صدا زدم.
- مامان تویی؟
جوابی نیومد. حتی صداهایی که از آشپزخونه میومد خاموش شده بود. از پله به پایین سرازیر شدم. قلبم به سرعت میکوبید و کف دستم از ع×ر×ق خیس شده بود. به آشپزخونه نزدیک شدم میتونستم سایهای رو ببینم که داخل آشپزخونه حرکت میکرد؛ اما سر و صدایی نداشت. دوباره گفتم:
- مامان! برگشتی خونه؟
سایه ایستاد و آروم به طرفم برگشت. مامان لاغر و قد بلند بود؛ ولی کسی که رو به روم ایستاده بود هیکل درشتی داشت که اصلا شبیه مامان خودم نبود. روی اپن دنبال عینکم گشتم، وقتی از پیدا کردنش ناامید شدم آروم پلک زدم. سایه دیگه اونجا نبود. جرات نداشتم تکون بخورم نمیدونم فلج شده بودم، خشکم زده بود، شاید هم در شرف سکته کردن بودم... هرچی که بود مانع حرکت اعضای بدنم شده بود. نمیدونم چه مدت گذشت تا در باز شد و مامانم داخل خونه اومد. با دیدنم تعجب کرد و نگران شد. پرسید:
- چی شده؟
کل اتفاقات افتاده رو تعریف کردم. مامان باور نکرد و مجبورم کرد روی مبل بشینم.
- برای همین میگم عینکت رو بزن که در و دیوار رو آدم نبینی.
بادلخوری و استرس انگشت شصتم رو به دهن گرفتم و جویدم. گفتم:
- عینکم نیست گم شده.
مامان به آشپزخونه رفت. تمام مدت با چشم دنبالش میکردم. وقتی با دوتا لیوان چایی توی دستش برگشت نفس راحتی کشیدم. مامان کنارم نشست. به چایی نگاه کردم و گفتم:
- این از کجا اومد؟
جواب داد.
- توی قوری بود. مگه تو دم نکردی؟
آروم زمزمه کردم.
- نه من خوابیده بودم.
چایی رو مزه کردم. طعم دارچین و گلاب توی دهنم پیچید و حالم رو بهتر کرد. یه قند برداشتم و با چایی سرکشیدم. وقتی لیوان خالی شد رد انگشت بزرگی روی بدنه لیوان توجهم رو جلب کرد. به مامان نشون دادم.
- ببین، این جای چیه؟
مامان نگاه بی تفاوتی انداخت و گفت:
- خب معلومه، دست.
- دست کی؟
- مال من... تو. اصلا چه فرقی میکنه؟
کاملا منظوردار گفتم:
- شاید هم یه نفر سوم توی خونه است و برای اون باشه.
مامان خندید بلند و طوری که شونههای ظریفش تکون خورد.
- بعید نیست.
نگاهی به آشپزخونه انداخت، لبخندش پر رنگ تر شد و وقتی به طرفم چرخید فکر کنم رنگم خیلی پریده بود که فوری حرفش رو تصحیح کرد.
- آروم باش. شوخی کردم.
ولی من هنوز میلرزم؛ چون یه نفر توی آشپزخونه ایستاده بود و به ما نگاه میکرد.
@سحرصادقیان
بنام خدا
داستان کوتاه: مصلحت
مقدمه:
من با تمام وجود به قدرت او اعتماد کرده بودم
***
دستی لای موهای پرپشتم کشیدم و نفسم رو آهمانند بیرون فرستادم. دوش رو بستم و موهام رو با حوله خشک کردم. با ناخن روی شیشهی بخار گرفته، قلب کجی کشیدم و به صورت محو خودم از پشت اون حجم از بخار، نیشخند زدم.
قلبم تیر میکشید و بغضتوی گلوم چمباتمه زده بود. از سگ وفادار تر، بغضِ توی گلوی من بود!
از حموم دل کندم و بالاخره بیرون زدم؛ مامان لیوان شربت رو به دستم داد و بدون اینکه نگاهم کنه به سمت تلویزیون رفت. برای اینکه باهاش حرف نزنم صداش رو تا ته باز کرد و خودش رو مشغولِ تماشا، نشون داد.
پوزخندی زدم و روی مبل یک نفره سمت راستش نشستم. شربت رو یه نفس سر کشیدم و لیوان رو روی میز کنارم گزاشتم. دستام رو روی دودسته مبل گزاشتم و به مامان زل زدم.
اونقدر بهش خیره موندم تا کلافه شد و کنترل رو برداشت، تلویزیون رو خاموش کرد و بعد از اینکه کنترل رو محکم کوبوند روی مبل، به سمتم چرخید و زبون باز کرد:
_ نمیشه مهتا، همینکه گفتم!
پوفی کشیدم و گوشیم رو از روی میز برداشتم؛ بی هیچ توجهی به سمت اتاقم رفتم که مامان دنبالم دوید و با داد گفت:
_ با توام؛ میخوای چیکار کنی؟اگه بهش زنگ بزنی، من میدونم و تو!
با عصبانیت به سمتش چرخیدم و گفتم:
_ مثلا میخوای چیکار کنی هان؟به بابا بگی؟خب بگو!
گوشیم رو از دستم کشید که به سمت کمدم چرخیدم و چمدونم رو بیرون کشیدم؛ دونه به دونه مانتوهام رو از چوب لباسی کندم و تندتند توی چمدون چپوندم. مامان همونجور مات و مبهوت، کنج اتاق وایساده بود و با قیافه درهم به من زل زده بود.
بی هیچ توجهی دسته چمدونم رو بالا کشوندم؛ لباسام رو عوض کردم و مامان درحالی که گلوله گلوله اشک هاش روی گونه های سرخش میریخت زار زد:
_ نکن مهتا به خدا بری من میمیرم!
لبم به یه سمت کج شد و گفتم:
_ اگه موافقت کرده بودی، الان نباید اینجور میرفتم!
مامان درحالی که دستاش رو روی زانوهاش میکوفت، روی دوزانو نشست و ناله کرد:
_ نمیتونم به خدا نمیتونم؛ به پیر به پیغمبر نمیتونم وگرنه میزاشتم بری.
اشک سمجی که سعی داشت از گوشه چشمم پایین بیاد رو پس زدم؛ گوشیم رو از دستش کشیدم و به سمت در راه افتادم.
باز دنبالم دوید؛ هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که در باز شد و قیافه عصبانی بابا توی چارچوب در نمایان شد.
آب دهنم رو قورت دادم و از ته گلوم گفتم:
_ من میرم.
_ تو غلط میکنی!
اونقدر صریح و محکم گفت که جای هیچ اعتراضی نمونه ولی من سمجتر از این بودم و ادامه دادم:
_ چرا؟
بابا بدون اینکه جواب سوالم رو بده فقط گفت:
_ پاتُ از این در بیرون بزاری دیگه هیچ راه برگشتی نداری. دیگه روی کمک من هیچ حسابی نکن. فرض کن من مُردم! ازاین در بیرون بری یعنی برای همیشه خانوادتُ از دست دادی. حالا میتونی بری!
نمیدونم چرا ولی اون لجبازی،توی وجودِ من، اون لحظه ازکجا اومده بود؟مامان صدای گریهاش بلند تر شده بود و صدای تپش قلبم رو کنار گوشم میشنیدم!
این دفعه مقاومتی واسه ریزش اشکم نکردم و فقط دسته چمدونم رو گرفتم و صدای چرخ چمدون و گریه های مامان سکوت مرگبار خونه رو میشکوندن.
تاخودِ ترمینال فقط اشک ریختم.هرچی شماره صدرا رو میگرفتم جواب نمیداد. دست از پا درازتر روی صندلی های ترمینال نشسته بودم و با بلیط توی دستم، خودم رو باد میزدم.
از دور با دیدن کسری از تعجبم پاشدم. کسری با دیدن من به سمتم دوید؛ نفس زنون روبه روم وایساد و انگار دهنش خشک شده بود ولی به سختی گفت:
_ صدرا، صدرا تصادف کرده!
چشمام نزدیک بود از حدقه دربیان. تموم تنم میلرزید به هرسختی که بود دست و پامُ جمع کردم و به سمت بیمارستان رفتیم.
صدرا بعد از ۸ساعت که توی کما بود برای همیشه از پیشم رفت و حالا کسری توی این دنیا از منم تنها تر بود. دستی لای موهای فرفریش کشیدم و درحالی که سعی داشتم بغضم رو قورت بدم با فین فین گفتم:
_ مرد گنده دیگه۱۸سالت شده ها! بس کن کسری من دیگه غیراز تو کیو دارم؟
کسری به هرسختی که بود دست از گریه کردن کشید. با همون چندرغازی که داشتیم و میخواستیم با صدرا بریم تبریز که توی شرکت بهادر سهامدار بشیم، خرج بیمارستان و کفن و دفن صدرا رو دادیم.
چه قدر اون روزا واسم سخت بود و چه قدر بیکس بودم، بماند.
کسری که از دار دنیا فقط همین یه داداش رو داشت و منم که پدر و مادرم...
صدرا نامزدم بود و اونقدر کله خر بود که همیشه میخواست یکشبه ره صدساله بره و پولداربشه. البته اوضاع خوب بود تا وقتی که توی مهمونی که بابا گرفته بود و دوستهای دیرینهش رو دعوت کرده بود، صدرا با بهادر آشنا شد. بهادر فامیلیش بود؛ حاج احمدِ بهادر! واسه تولیدیش دنبال نیرو و سهامدار میگشت.
تولیدی که یه بار ورشکست شده بود و یه بارهم پلمب شده بود! حالا دوباره میخواست از نو شروع کنه! پدرم مخالف بود که توی شرکت بهادر سرمایه گذاری کنیم ولی صدرا مگه حرف حالیش میشد؟
حالا هم که خودش واسه همیشه ما رو تنها گزاشت و...
با صدای زنگ در، به خودم اومدم؛ یک ساعتی میشد که مثل افسرده ها از پنجره به بیرون خیره بودم. فکر کردم لابد کسریست؛ یه چند وقتی بود که مدرسهش تموم شده بود و توی یه مغازه شاگردی میکرد. منم از وقتی که صدرا مرده بود با کسری زندگی میکردم و هیچوقت تصمیم نداشتم برگردم خونهی بابام.
یه چندرغاز هم که ته پولمون مونده بود رو گزاشته بودم توی بانک و ماهانه سودمون رو میگرفتیم و به اضافه پولی که کسری کاسبی میکرد، میگذروندیم.
چند ماهی گذشته بود و کسری مثل یه داداش کوچیکتر همیشه هوام رو داشت. بااینکه حال روحی خودش داغون بود اما هفتهای دو جلسه منُ پیش روانشناس میبرد چون به شدت افسرده شده بودم.
بالاخره خودمُ به در رسوندم ولی با دیدن بابا، جاخوردم!
چی شده بود که بعد از دو-سه ماه حالا یاد فرزندش افتاده بود؟!
با عصبانیت خواستم درو ببندم که پاش رو لای در گذاشت؛ زورش بیشتر ازمن بود. با یه هول کوچیک راحت اومد تو.
میخواستم سرش داد بزنم، اونقدر عقده توی دلم مونده بود این چندوقت که نمیدونستم چجوری سرش خالی کنم. اما اون فقط گفت:
_ مادرت حالش خوب نیست، بهخاطر اون باید برگردی!
و رفت...
همین؟یعنی واسه خاطر خودم نیومده بود دنبالم؟سرم سوت میکشید.کسری که برگشت بهش گفتم ولی ای کاش نگفته بودم چون بیخیال نمیشد و میگفت:
_ تو باید برگردی خونتون حال مامانتم دست کمی از خودت نداره!
_ آخه تو ازکجا میدونی بچه جون؟اونا سه ماهه منُ ول کردن به امون خدا. نگفتن بچمون شب گرسنه سرش رو روی بالش میزاره یانه؟ همون روز اول فهمیدن چه بلایی سر صدرا اومده ولی حتی حاضر نشدن بیان تشییعش!
کسری دیگه چیزی نگفت و تصمیم گیری رو به عهده خودم گزاشت.
فرداش مامان بهم زنگ زد نمیخواستم جوابش رو بدم ولی مادرم بودم و دلتنگش بودم هرچند اونا منُ پس زدن و نخواستن ولی من دلتنگِ صداش بودم به هربهانه ای که بود حتی دعوا، میخواستم صداش رو بشنوم تا شاید مطمئن بشم که بابا دروغ میگه و حالش خوبه!
اما فقط صدای گریه هاش رو میشنیدم یک کلمه هم حرف نزد. طاقت نیاوردم و قطع کردم. دستم رو محکم کوبیدم به آینه اتاق که ریزریز شد و پایین ریخت. همراهش اشکای منم از گونهم ریخت.
خون از دستم جاری شده بود. دستمالی دورش پیچیدم و با یه قرص آرامبخش به هرسختی بود از دنیای واقعی فاصله گرفتم.
کسری که برگشت با دیدنِ حالم به هر سختی که بود منُ برد خونهی بابا. فک کنم خودمم ته دلم اینُ میخواستم که با واقعیت کنار بیام آره اونا منُ پس زده بودن، صدرا با رفتنش منُ تنها تر کرد ولی حالا بهخاطر حال خودم و مادرم باید برمیگشتم خونه ی بابا و انگار نه انگار که هیچ اتفاقی افتاده!
همش مامان میگفت:
_ یه مصلحتی توی این قضیه بوده!
اما هیچ وقت نفهمیدم، چه مصلحتی؟
حالا کسری هم با ما زندگی میکرد و خونشون رو داده بود اجاره...