به نام خالق عشق
با چشمانی پر از اشک به محمد خیره شد و گفت:
‐ محمد! توروخدا نرو. به جون زهرا نرو؛ مگه تو نمیگفتی که دوسم داری؟ مگه نمیگفتی که طاقت دوری منو نداری! پس چرا میری؟!
محمد که تحمل دیدن اشک های زهرا را نداشت به سختی از آن دو گوی عسل دل کند و گفت:
‐ زهرا جان، عزیزدلم! من برای امنیت تو میرم، برای کشورم میرم. این همه جوون که میرن جنگ خانواده ندارن؟ چرا درک نمیکنی قربونت برم!
زهرا با صدایی لرزان گفت:
‐ آخه مگه عشق منطق حالیشه؟ این دل من جنگ نمیفهمه یعنی چی! اون فقط میدونه اگه تو نباشی میمیره.
با صدایی آمیخته به بغض ادامه داد:
‐ محمد! توروخدا. به عشق پاکی که بینمونه قسمت میدم نرو... .
سپس دواندوان به سمت خانه رفت و ندید اشک محمدی را که از گریه معشوق بر روی گونهاش غلتید.
زهرا گوشهای از اتاق نشسته بود و میگریست.
حتی فکر کردن به دور بودن از محمد نفسش را می برید.
خاطرات کودکی اش را که در همهی آنها محمد حضور پررنگی داشت را مرور میکرد... .
که مادرش اورا برای بردن غذا به حجره پدرش صدا زد. زهرا با دست صورتش را از اشک زدود و از اتاق بیرون رفت.
چندین کوچه مانده به حجره پدرش چشمش به جاوید، خواستگار سابقش خورد.
زهرا سرش را پایین انداخت تا جاوید اورا نبیند اما جاوید تا چشمش به زهرا، دختر مورد علاقهاش افتاد به سرعت گام هایش افزود؛ وقتی که به زهرا رسید با سر به زیری سلامی کرد.
زهرا به اجبار جوابش را داد که جاوید لبش را با زبانش تر کرد و با تردید از او پرسید:
‐ زهرا خانوم میشه بدونم چرا به... به خواستگاریم جواب منفی دادید؟
زهرا منمن کنان جواب داد:
‐ ببخشید! آقا جاوید،من... من... .
تا خواست ادامه حرفش را بگوید ناگهان مشت محکمی به صورت جاوید کوبیده شد.
زهرا با ترس به سمت کسی که مشت زده بود برگشت که چشمش به... .