. . .

متروکه دلیلی برای زندگی | RAZIEH

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
نام رمان: دلیلی برای زندگی
نویسنده: RAZIEH
ژانر: عاشقانه
ناظر: @*First __ Lady*

خلاصه:
رهی پر پیچ و خم است این کوی.... .
دلی پر غصه و غم است این کوی... .
دلیلی برای زندگی داستانی است از خطرها، از دلدادگی‌ها؛از اشک و گریه ها و از... .
داستان دختری که به خاطر عشقش خود را به خطر می‌اندازد و به میدان جنگ میرود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
874
پسندها
7,359
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

RAZIEH

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
932
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-15
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
2
پسندها
13
امتیازها
43

  • #2
به نام خالق عشق

با چشمانی پر از اشک به محمد خیره شد و گفت:
‐ محمد! توروخدا نرو. به جون زهرا نرو؛ مگه تو نمی‌گفتی که دوسم داری؟ مگه نمی‌گفتی که طاقت دوری منو نداری! پس چرا میری؟!
محمد که تحمل دیدن اشک های زهرا را نداشت به سختی از آن دو گوی عسل دل کند و گفت:
‐ زهرا جان، عزیزدلم! من برای امنیت تو میرم، برای کشورم میرم. این همه جوون که میرن جنگ خانواده ندارن؟ چرا درک نمی‌کنی قربونت برم!
زهرا با صدایی لرزان گفت:
‐ آخه مگه عشق منطق حالیشه؟ این دل من جنگ نمی‌فهمه یعنی چی! اون فقط می‌دونه اگه تو نباشی می‌میره.
با صدایی آمیخته به بغض ادامه داد:
‐ محمد! توروخدا. به عشق پاکی که بینمونه قسمت میدم نرو... .
سپس دوان‌دوان به سمت خانه رفت و ندید اشک محمدی را که از گریه معشوق بر روی گونه‌اش غلتید.
زهرا گوشه‌ای از اتاق نشسته بود و می‌گریست.
حتی فکر کردن به دور بودن از محمد نفسش را می برید.
خاطرات کودکی اش را که در همه‌ی آنها محمد حضور پررنگی داشت را مرور می‌کرد... .
که مادرش اورا برای بردن غذا به حجره پدرش صدا زد. زهرا با دست صورتش را از اشک زدود و از اتاق بیرون رفت.
چندین کوچه مانده به حجره پدرش چشمش به جاوید، خواستگار سابقش خورد.
زهرا سرش را پایین انداخت تا جاوید اورا نبیند اما جاوید تا چشمش به زهرا، دختر مورد علاقه‌اش افتاد به سرعت گام هایش افزود؛ وقتی که به زهرا رسید با سر به زیری سلامی کرد.
زهرا به اجبار جوابش را داد که جاوید لبش را با زبانش تر کرد و با تردید از او پرسید:
‐ زهرا خانوم میشه بدونم چرا به... به خواستگاریم جواب منفی دادید؟
زهرا من‌من کنان جواب داد:
‐ ببخشید! آقا جاوید،من... من... .
تا خواست ادامه حرفش را بگوید ناگهان مشت محکمی به صورت جاوید کوبیده شد.
زهرا با ترس به سمت کسی که مشت زده بود برگشت که چشمش به... .
 
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
62

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین