انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
دلنوشته کاربران
دلنوشته روح طلاقت | هانی.م کاربر انجمن رمانیک
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Paradox" data-source="post: 81004" data-attributes="member: 310"><p style="text-align: center"><strong> (جنون)</strong></p> <p style="text-align: center"><strong></strong></p> <p style="text-align: center"><strong> <span style="font-size: 18px">دلم مثال آسمان ابری که فقط رعد و برق دارد و قصد بارش ندارد گرفته و غمگین است... فریاد سر میدهد؛ ولی ز چشمان بیفروغش هیچ اشکی نیست که فرو ریزد!</span></strong></p> <p style="text-align: center"><strong><span style="font-size: 18px">دل که میگیرد دیوانه و عاقل نمیشناسد، در وجودم تیمارستانیست که قصد شورش دارد و نمیدانم به چه منوالی آرامش کنم این جان را! دلم فریاد از ته دل میخواهد، دلم آزادی میخواهد، دلم دیوانگی میخواهد، دلم... فریادهای لرزندهام دیوارهای اتاق مسکوتم را به لرزه در میآورد، انگار ماندن در این اتاق خفه و بدون هوا برایم کافی نیست... سر به زیر میاندازم و آرام با آرامشی وصف نشدنی که بدور از چند ثانیه پیشم است راهی بیرون میشوم! </span></strong></p> <p style="text-align: center"><strong><span style="font-size: 18px">آخر اگر صدایم را بشنوند باز مرا به اعماق خوابی که کابوس از ابتدا تا انتهایش نشسته است و منتظر تا چشم ببندم، میفرستند.</span></strong></p> <p style="text-align: center"><strong><span style="font-size: 18px">از راهرو میگذرم و به سمت حیاط میروم... درختان سر به فلک کشیده در حیاط نظرم را خیره خود میسازد... به سمتش قدم بر میدارم، به کنارش که رسیدم دست بر رویش میگذارم و آرام به اطراف نگاه میکنم، همه مشغول به خود هستند و هیچ کس مرا حواس نیست.</span></strong></p> <p style="text-align: center"><strong><span style="font-size: 18px">شاخههایش را میگیرم و کمی، فقط کمی بالا میروم، آخر این درخت سحرآمیز در قصهها اینجا ایستاده است و هر چه بالا میروم انگار به جایی نمیرسم!</span></strong></p> <p style="text-align: center"><strong><span style="font-size: 18px">روی شاخهای مینشینم و مثل پرندگانی که روی شاخههای بالا تر آواز میخوانند شروع میکنم به خواندن... دلم گرفته بود فریاد میخواستم... پس با بانگی استوار کلمه میچینم کنار یکدیگر و آنها را از دهان خود به گوش آدمیان پایین درخت که جمع شدهاند میرسانم.</span></strong></p> <p style="text-align: center"><strong><span style="font-size: 18px">پرندگان از صدایم ترسیده و پرواز کنان به سمت ابرهای پیچ خورده و رقص کنان از باد میروند.</span></strong></p> <p style="text-align: center"><strong><span style="font-size: 18px">من نیز خیال پرواز داشتم؛ اما بال و پرم را چیدند و به من حکم حبس دادند و زندانیام کردند! </span></strong></p> <p style="text-align: center"><strong><span style="font-size: 18px">نمیدانم حواسم به کجا بود و افکارم غرق در چه بود، فقط زمانی به خاطر آوردم که دیدم نگهبانان مرا به سمت اتاق میبرند... . </span></strong></p> <p style="text-align: center"><strong><span style="font-size: 18px"></span></strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Paradox, post: 81004, member: 310"] [CENTER][B] (جنون) [SIZE=18px]دلم مثال آسمان ابری که فقط رعد و برق دارد و قصد بارش ندارد گرفته و غمگین است... فریاد سر میدهد؛ ولی ز چشمان بیفروغش هیچ اشکی نیست که فرو ریزد! دل که میگیرد دیوانه و عاقل نمیشناسد، در وجودم تیمارستانیست که قصد شورش دارد و نمیدانم به چه منوالی آرامش کنم این جان را! دلم فریاد از ته دل میخواهد، دلم آزادی میخواهد، دلم دیوانگی میخواهد، دلم... فریادهای لرزندهام دیوارهای اتاق مسکوتم را به لرزه در میآورد، انگار ماندن در این اتاق خفه و بدون هوا برایم کافی نیست... سر به زیر میاندازم و آرام با آرامشی وصف نشدنی که بدور از چند ثانیه پیشم است راهی بیرون میشوم! آخر اگر صدایم را بشنوند باز مرا به اعماق خوابی که کابوس از ابتدا تا انتهایش نشسته است و منتظر تا چشم ببندم، میفرستند. از راهرو میگذرم و به سمت حیاط میروم... درختان سر به فلک کشیده در حیاط نظرم را خیره خود میسازد... به سمتش قدم بر میدارم، به کنارش که رسیدم دست بر رویش میگذارم و آرام به اطراف نگاه میکنم، همه مشغول به خود هستند و هیچ کس مرا حواس نیست. شاخههایش را میگیرم و کمی، فقط کمی بالا میروم، آخر این درخت سحرآمیز در قصهها اینجا ایستاده است و هر چه بالا میروم انگار به جایی نمیرسم! روی شاخهای مینشینم و مثل پرندگانی که روی شاخههای بالا تر آواز میخوانند شروع میکنم به خواندن... دلم گرفته بود فریاد میخواستم... پس با بانگی استوار کلمه میچینم کنار یکدیگر و آنها را از دهان خود به گوش آدمیان پایین درخت که جمع شدهاند میرسانم. پرندگان از صدایم ترسیده و پرواز کنان به سمت ابرهای پیچ خورده و رقص کنان از باد میروند. من نیز خیال پرواز داشتم؛ اما بال و پرم را چیدند و به من حکم حبس دادند و زندانیام کردند! نمیدانم حواسم به کجا بود و افکارم غرق در چه بود، فقط زمانی به خاطر آوردم که دیدم نگهبانان مرا به سمت اتاق میبرند... . [/SIZE][/B][/CENTER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
دلنوشته کاربران
دلنوشته روح طلاقت | هانی.م کاربر انجمن رمانیک
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین