انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
دلنوشته کاربران
دلنوشته روح طلاقت | هانی.م کاربر انجمن رمانیک
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Paradox" data-source="post: 70130" data-attributes="member: 310"><p style="text-align: center"><strong>(ملاقاتی)</strong></p> <p style="text-align: center"><strong></strong></p> <p style="text-align: center"><strong>مانند هر روز،</strong> <strong>روی تخت، در اتاق دراز کشیده و ترکهای دیوار را میشمارم... .</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>خسته از این بیرنگی که اطرافم را احاطه کرده است پوفی کلافه میکشم.</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>چشم در اتاق میچرخانم و بلند میشوم، نفس عمیقی کشیده و دمپاییهای آبی رنگی را به پا میکنم، هه یک رنگ غیر از سفید در این اتاق! </strong></p> <p style="text-align: center"><strong>خسته پاهای خود را روی سرامیکهای اتاق کشیده و به سمت در میروم.</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>چند نفری در راهرو ایستاده و از پشت پنجره به حیاط خیره شدهاند، بعضیها بی حوصله و بی تفاوت و بعضیها با شور و شوق! </strong></p> <p style="text-align: center"><strong>نزدیکتر رفتم و من نیز بی تفاوت به بیرون خیره شدم... خانوادههای بچهها چشم و گوش شده بودند و هر یک، لحظات را برای دیدن دوست، خواهر، مادر و... میشمردند.</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>سر سری نگاهی به بیرون انداختم و قصد حرکت را داشتم که چشمانم غرق در چشمان کسی شد که احساس کردم برای چند دقیقه نفس نمیکشم و قلبم ایستاده! </strong></p> <p style="text-align: center"><strong>خیره در چشمان اویی که گویی دنبال کسی میگردد شده بودم... سریع به خودم آمدم و به سمت اتاق دکتر پا تند کردم.</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>در را محکم باز کرده و نفس نفس زنان وارد اتاق شدم، دست بر روی قلبم گذاشتم و تپش بسیار تندش را در زیر دستانم احساس میکردم؛ گویی قصد بیرون آمدن را داشت! </strong></p> <p style="text-align: center"><strong>عصبانی با چشمانی به خون نشسته از او پرسیدم که چرا اجازه داده او وارد اینجا شود، که با آرامش و لحن آرامی سعی در آرام کردن خشم درونی من داشت؛ اما من کنون فقط میخواهم که او ز من دور شود و حتی دیگر چشمانم در چشمانش نیفتد! </strong></p> <p style="text-align: center"><strong>دکتر که خشم و عصبانیت مرا دید تلفن کناریاش را برداشته و چیزی زمزمه کرد، سپس خیره شد در چشمان منی که آتش از آن شعله میکشید و ترس در دل هر کسی می انداخت. </strong></p> <p style="text-align: center"><strong>کمی بعد تلفن زنگ خورد و او برداشت، بعد رو به من کرد و چیزی گفت که آشوب درونم را هم بیشتر کرد و هم کمتر... بیشتر ز اینکه میگوید قصد رفتن نداشته است و دعوایی راه انداخته، کمتر ز اینکه با هر زوری که بوده است بیرونش کردهاند.</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>خشم چشمانم کمتر شده و آرام تر به دکتر نگاه میکنم و بدون حرفی به سمت در اتاق قدم بر میدارم.</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>آرام در را بسته و سر به پایین انداخته و راه اتاق را چشم بسته پیمودم... هه این نیز از ملاقاتی ما، آنهایی که خوشحالند و آنهایی که بی تفاوت و اما منی که گلولهای از آتش شده بودم. </strong></p> <p style="text-align: center"><strong></strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Paradox, post: 70130, member: 310"] [CENTER][B](ملاقاتی) مانند هر روز،[/B] [B]روی تخت، در اتاق دراز کشیده و ترکهای دیوار را میشمارم... . خسته از این بیرنگی که اطرافم را احاطه کرده است پوفی کلافه میکشم. چشم در اتاق میچرخانم و بلند میشوم، نفس عمیقی کشیده و دمپاییهای آبی رنگی را به پا میکنم، هه یک رنگ غیر از سفید در این اتاق! خسته پاهای خود را روی سرامیکهای اتاق کشیده و به سمت در میروم. چند نفری در راهرو ایستاده و از پشت پنجره به حیاط خیره شدهاند، بعضیها بی حوصله و بی تفاوت و بعضیها با شور و شوق! نزدیکتر رفتم و من نیز بی تفاوت به بیرون خیره شدم... خانوادههای بچهها چشم و گوش شده بودند و هر یک، لحظات را برای دیدن دوست، خواهر، مادر و... میشمردند. سر سری نگاهی به بیرون انداختم و قصد حرکت را داشتم که چشمانم غرق در چشمان کسی شد که احساس کردم برای چند دقیقه نفس نمیکشم و قلبم ایستاده! خیره در چشمان اویی که گویی دنبال کسی میگردد شده بودم... سریع به خودم آمدم و به سمت اتاق دکتر پا تند کردم. در را محکم باز کرده و نفس نفس زنان وارد اتاق شدم، دست بر روی قلبم گذاشتم و تپش بسیار تندش را در زیر دستانم احساس میکردم؛ گویی قصد بیرون آمدن را داشت! عصبانی با چشمانی به خون نشسته از او پرسیدم که چرا اجازه داده او وارد اینجا شود، که با آرامش و لحن آرامی سعی در آرام کردن خشم درونی من داشت؛ اما من کنون فقط میخواهم که او ز من دور شود و حتی دیگر چشمانم در چشمانش نیفتد! دکتر که خشم و عصبانیت مرا دید تلفن کناریاش را برداشته و چیزی زمزمه کرد، سپس خیره شد در چشمان منی که آتش از آن شعله میکشید و ترس در دل هر کسی می انداخت. کمی بعد تلفن زنگ خورد و او برداشت، بعد رو به من کرد و چیزی گفت که آشوب درونم را هم بیشتر کرد و هم کمتر... بیشتر ز اینکه میگوید قصد رفتن نداشته است و دعوایی راه انداخته، کمتر ز اینکه با هر زوری که بوده است بیرونش کردهاند. خشم چشمانم کمتر شده و آرام تر به دکتر نگاه میکنم و بدون حرفی به سمت در اتاق قدم بر میدارم. آرام در را بسته و سر به پایین انداخته و راه اتاق را چشم بسته پیمودم... هه این نیز از ملاقاتی ما، آنهایی که خوشحالند و آنهایی که بی تفاوت و اما منی که گلولهای از آتش شده بودم. [/B][/CENTER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
دلنوشته کاربران
دلنوشته روح طلاقت | هانی.م کاربر انجمن رمانیک
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین