انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
دلنوشته کاربران
دلنوشته روح طلاقت | هانی.م کاربر انجمن رمانیک
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Paradox" data-source="post: 39995" data-attributes="member: 310"><p style="text-align: center"><strong>(تاریکی)</strong></p> <p style="text-align: center"><strong></strong></p> <p style="text-align: center"><strong>هوا تاریک شده و همه جا را سیاهی در بر گرفته است. </strong></p> <p style="text-align: center"><strong>سکوت وهم آوری فضا را پر کرده.</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>صدای قدمهایی در سالن میپیچد... انگار به سمت اتاق من میآید. گویی ارباب تاریکی قصد جانم را دارد و اینگونه مانند کسی که روی چهار پایه ایستاده تا اعدامش کنند شدهام.</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>تند تند سرم را به چپ و راست تکان میدهم تا افکار مزخرف در ذهنم ناپدید شوند؛ اما انگار تمامی ندارند.</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>نفسهایم به شمارش افتاده و قلبم با سرعت به دیوارهی وجودم میکوبد.</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>میخواهند مرا بکشند! آری از نظر خودشان یک دیوانه کمتر در دنیا بهتر است!</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>او میخواهد مرا آزار دهد وگرنه من که از مرگ نمیترسم.</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>(پوزخند)</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>صدای قدمها نزدیکتر میشود. دهنم را باز میکنم تا کمک طلب کنم؛ اما صدایی بیرون نمیآید.</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>قدمها نزدیک و نزدیکتر میشوند و سرعت نفس کشیدن من هم بالا و بالاتر میرود.</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>نفسم را نگه میدارم و چشمهایم را میبندم.</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>در به آرامی مانند سوهانی بر روی مغزم باز میشود.</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>احساس کردم به سمت من میآید که دهانم را باز کرده و دست بر روی گوشهایم میگذارم و با تمام توان جیغ میکشم.</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>نه! نزدیک من نشو. </strong></p> <p style="text-align: center"><strong>و باز تکرار همین واژهها... .</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>کسی سعی دارد دستهایم را از روی گوشهایم بردارد؛ اما من مصممتر دستهایم را نگه میدارم.</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>گویی اگر آنها را بردارم با حرفی آزار میبینم.</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>آنقدر داد میزنم که گلویم به خس خس بیفتد.</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>کم کم انرژیام کم میشود و آن فرد قادر به برداشتن دستهایم از روی گوشهایم میشود.</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>صدایش ابتدا برای من گنگ است؛ اما کمی که صدایش را گوش فرا میدهم میبینم که صدای دکتر است!</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>چشمم را با ترس باز میکنم تا ببینم درست حدس زدهام یا خیر!</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>آری او دکتر بود که برای سر زدن به من آمده بود.</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>از فکرهایی که در مورد او و مثال زدنش با ارباب تاریکی کردم، خندهام گرفته و شروع به خندیدن میکنم. </strong></p> <p style="text-align: center"><strong>دکتر فقط نگاهم میکند و در سکوت وقتی حواسم به افکارم بود آرامبخشی به من میزند.</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>بلند شد و به سمت در رفت و من باز با دیدنش و صدای قدمهایش از افکار قبلی خود خندهام گرفت.</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>همینطور میخندیدم و به سقف اتاق زل زده بودم و در آن تاریکی افکار خود را به سخره گرفته بودم.</strong></p> <p style="text-align: center"><strong>خنده، تاریکی، آرامبخش، خواب.</strong></p> <p style="text-align: center"></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Paradox, post: 39995, member: 310"] [CENTER][B](تاریکی) هوا تاریک شده و همه جا را سیاهی در بر گرفته است. سکوت وهم آوری فضا را پر کرده. صدای قدمهایی در سالن میپیچد... انگار به سمت اتاق من میآید. گویی ارباب تاریکی قصد جانم را دارد و اینگونه مانند کسی که روی چهار پایه ایستاده تا اعدامش کنند شدهام. تند تند سرم را به چپ و راست تکان میدهم تا افکار مزخرف در ذهنم ناپدید شوند؛ اما انگار تمامی ندارند. نفسهایم به شمارش افتاده و قلبم با سرعت به دیوارهی وجودم میکوبد. میخواهند مرا بکشند! آری از نظر خودشان یک دیوانه کمتر در دنیا بهتر است! او میخواهد مرا آزار دهد وگرنه من که از مرگ نمیترسم. (پوزخند) صدای قدمها نزدیکتر میشود. دهنم را باز میکنم تا کمک طلب کنم؛ اما صدایی بیرون نمیآید. قدمها نزدیک و نزدیکتر میشوند و سرعت نفس کشیدن من هم بالا و بالاتر میرود. نفسم را نگه میدارم و چشمهایم را میبندم. در به آرامی مانند سوهانی بر روی مغزم باز میشود. احساس کردم به سمت من میآید که دهانم را باز کرده و دست بر روی گوشهایم میگذارم و با تمام توان جیغ میکشم. نه! نزدیک من نشو. و باز تکرار همین واژهها... . کسی سعی دارد دستهایم را از روی گوشهایم بردارد؛ اما من مصممتر دستهایم را نگه میدارم. گویی اگر آنها را بردارم با حرفی آزار میبینم. آنقدر داد میزنم که گلویم به خس خس بیفتد. کم کم انرژیام کم میشود و آن فرد قادر به برداشتن دستهایم از روی گوشهایم میشود. صدایش ابتدا برای من گنگ است؛ اما کمی که صدایش را گوش فرا میدهم میبینم که صدای دکتر است! چشمم را با ترس باز میکنم تا ببینم درست حدس زدهام یا خیر! آری او دکتر بود که برای سر زدن به من آمده بود. از فکرهایی که در مورد او و مثال زدنش با ارباب تاریکی کردم، خندهام گرفته و شروع به خندیدن میکنم. دکتر فقط نگاهم میکند و در سکوت وقتی حواسم به افکارم بود آرامبخشی به من میزند. بلند شد و به سمت در رفت و من باز با دیدنش و صدای قدمهایش از افکار قبلی خود خندهام گرفت. همینطور میخندیدم و به سقف اتاق زل زده بودم و در آن تاریکی افکار خود را به سخره گرفته بودم. خنده، تاریکی، آرامبخش، خواب.[/B] [/CENTER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
دلنوشته کاربران
دلنوشته روح طلاقت | هانی.م کاربر انجمن رمانیک
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین