انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان کوتاه تعویذِ افتراق | نهال رادان
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="جادوگر انجمن:)" data-source="post: 78518" data-attributes="member: 896"><p>اخم میان صورت زیبای ایدن نمایان شد. هارپر میدانست قضیه چیست. ایدن، هیچوقت نمیخواست مادرش برایش پول خرج کند. او عاشق تلاش کردن بود. آنها ثروت زیادی داشتند و میشد گفت اصلاً نیازی به کار کردن نداشتند. چندین کارخانه در جای جای کشور؛ ولی ایدن دوست داشت خودش کار کند و با ثروت پدرش شکوفا نشود. بهخاطر همین، کنار کارگران زحمتکش کارخانه کار میکرد و حقوقش را میگرفت. البته، بجز حقوق ماهیانه مقدار دیگری پول هم میگرفت. سهم ارثیش از کارخانهها را هیچ وقت قطع نمیکرد و هر ماه آن را دریافت میکرد.</p><p>هارپر او را به لبخند گرمی دعوت کرد.</p><p>- ایدن! اون مادرته. هر چهقدر هم که تلاش کنی روی پای خودت باشی و تلاش کنی تا وابسته به مادرت نباشی، باز هم اون مادرت هست و تو وظیفه داری هر اتفاقی که افتاد به اون خبر بدی.</p><p>ایدن حرفهای هارپر را درست میدانست؛ ولی با این حال گفت:</p><p>- چیز خاصی نبود که مجبور شی بهخاطرش مادرم رو به بیمارستان بکشونی.</p><p>هارپر با لحن اخطار دهندهای گفت:</p><p>- ایدن... !</p><p>و ایدن فهمید که بحث بیشتر فایدهی چندانی نخواهد داشت.</p><p>***</p><p>- نه، نه، من این شهر رو میشناسم. فقط قیافش قشنگه. خودش مزخرفه!</p><p>سونیا با صورتی جمع شده گفت:</p><p>- هارپر! شما نمیخواید تا آخر عمر اونجا زندگی کنید. قراره یه عروسی کوچیک باشه. فقط همین!</p><p>سونیا فحشی ایتالیایی به هارپر داد و لبتاپ را از دستش کشید. همزمان، انگوری از روی میز برداشت و سه تا دانه از آن را خورد.</p><p>با دهان پر گفت:</p><p>- هارپر! تو از صبح دهن من رو سرویس کردی. من واقعاً نمیدونم باید برات چیکار کنم. تو من رو دیوونه کردی. فقط میخوام کَلَت رو بِکنم!</p><p>هارپر سرش را از روی میز بلند کرد و گفت:</p><p>- این واقعا افتضاحه! دو هفته دیگه قراره عروسی کنیم و هیچی آماده نکردیم. ایدن، اون هم که همهی کارها رو سپرده به من و رفته انگلیس. میفهمی سونیا؟</p><p>- فکر میکنم تو ترسیدی هارپر.</p><p>اخمی میان ابروان هارپر نشست:</p><p>- ترس؟ من نمیترسم.</p><p>سونیا لب تاپ را روی میز گذاشت و کنار هارپر نشست، دستان هارپر را در دستانش گرفت و گفت:</p><p>- هارپر! لازم نیست اینکه از ازدواج میترسی رو پنهان کنی. این یک تجربه جدید و یک تغییره. تو حق داری ازش بترسی.</p><p>هارپر از شنیدن حقیقت به ستوه آمد و گفت:</p><p>- من از ازدواج نمیترسم سونیا. من فقط... .</p><p>نفس عمیقی کشید و ادامه داد:</p><p>- من فقط میخوام همه چیز خوب باشه.</p><p>صدای زنگ تلفن هارپر، حواس هارپر را نسبت به گوشیش جمع کرد. سریع تلفن را برداشت و با دیدن اسم ایدن لبخندی زد.</p><p>- سلام.</p><p>صدای همیشه پر انرژیِ او در گوشش پیچید:</p><p>- سلام هارپر! حالت چطوره؟ بالاخره تونستی... .</p><p>صدای نازک زنانهای اخمهای هارپر را در هم کشید:</p><p>- ایدن! چرا نمیای؟</p><p>و حالا این ایدن بود که میخواست به طور کلی قضیه را بر هم بزند.</p><p>- بعداً بهت زنگ میزنم هارپر.</p><p>صدای بوق قطع شدن گوشی هارپر را از فکر و خیال بیرون کشید. سونیا تعلل هارپر را حس کرد.</p><p>- اتفاقی افتاده هارپر؟</p><p>زمزمه زیر لب هارپر، چیزی بود که سونیا میخواست بشنود:</p><p>- من از ازدواج میترسم... .</p><p>***</p><p>وارد محفل شد. جادوگر کوچکی که چند ماه پیش کسی حتی نگاهش هم نمیکرد، حالا تبدیل به یک فرمانده شده بود. جانشین موقت لیندا به او نزدیک شد.</p><p>- چی شد آنا؟ تونستی قدرتها رو جمع کنی؟</p><p>شنلش را روی میز بزرگ گذاشت و رو بندش را از روی صورتش برداشت.</p><p>- معلومه که نه. برای اینکار نیاز داریم که دوتاشون رو داشته باشیم، اون هم کنارِ هم.</p><p>جانشین موقت لیندا که زنی گستاخ بود، دستانش را گرفت و او را به سمت خودش کشید:</p><p>- خبر کسل کنندهای بود آنا. اگه میخوای جای لیندا بنشینی، باید آخرین خواسته اون رو به سرانجام برسونی.</p><p>آنا با غیض دستانش را بیرون کشید.</p><p>- من مثل تو، ماریا اِکس، دنبال جاه و مقام نیستم، من رو با این چیزها تهدید نکن؛ میدونی که به احترام لیندا دارم اینکار رو میکنم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="جادوگر انجمن:), post: 78518, member: 896"] اخم میان صورت زیبای ایدن نمایان شد. هارپر میدانست قضیه چیست. ایدن، هیچوقت نمیخواست مادرش برایش پول خرج کند. او عاشق تلاش کردن بود. آنها ثروت زیادی داشتند و میشد گفت اصلاً نیازی به کار کردن نداشتند. چندین کارخانه در جای جای کشور؛ ولی ایدن دوست داشت خودش کار کند و با ثروت پدرش شکوفا نشود. بهخاطر همین، کنار کارگران زحمتکش کارخانه کار میکرد و حقوقش را میگرفت. البته، بجز حقوق ماهیانه مقدار دیگری پول هم میگرفت. سهم ارثیش از کارخانهها را هیچ وقت قطع نمیکرد و هر ماه آن را دریافت میکرد. هارپر او را به لبخند گرمی دعوت کرد. - ایدن! اون مادرته. هر چهقدر هم که تلاش کنی روی پای خودت باشی و تلاش کنی تا وابسته به مادرت نباشی، باز هم اون مادرت هست و تو وظیفه داری هر اتفاقی که افتاد به اون خبر بدی. ایدن حرفهای هارپر را درست میدانست؛ ولی با این حال گفت: - چیز خاصی نبود که مجبور شی بهخاطرش مادرم رو به بیمارستان بکشونی. هارپر با لحن اخطار دهندهای گفت: - ایدن... ! و ایدن فهمید که بحث بیشتر فایدهی چندانی نخواهد داشت. *** - نه، نه، من این شهر رو میشناسم. فقط قیافش قشنگه. خودش مزخرفه! سونیا با صورتی جمع شده گفت: - هارپر! شما نمیخواید تا آخر عمر اونجا زندگی کنید. قراره یه عروسی کوچیک باشه. فقط همین! سونیا فحشی ایتالیایی به هارپر داد و لبتاپ را از دستش کشید. همزمان، انگوری از روی میز برداشت و سه تا دانه از آن را خورد. با دهان پر گفت: - هارپر! تو از صبح دهن من رو سرویس کردی. من واقعاً نمیدونم باید برات چیکار کنم. تو من رو دیوونه کردی. فقط میخوام کَلَت رو بِکنم! هارپر سرش را از روی میز بلند کرد و گفت: - این واقعا افتضاحه! دو هفته دیگه قراره عروسی کنیم و هیچی آماده نکردیم. ایدن، اون هم که همهی کارها رو سپرده به من و رفته انگلیس. میفهمی سونیا؟ - فکر میکنم تو ترسیدی هارپر. اخمی میان ابروان هارپر نشست: - ترس؟ من نمیترسم. سونیا لب تاپ را روی میز گذاشت و کنار هارپر نشست، دستان هارپر را در دستانش گرفت و گفت: - هارپر! لازم نیست اینکه از ازدواج میترسی رو پنهان کنی. این یک تجربه جدید و یک تغییره. تو حق داری ازش بترسی. هارپر از شنیدن حقیقت به ستوه آمد و گفت: - من از ازدواج نمیترسم سونیا. من فقط... . نفس عمیقی کشید و ادامه داد: - من فقط میخوام همه چیز خوب باشه. صدای زنگ تلفن هارپر، حواس هارپر را نسبت به گوشیش جمع کرد. سریع تلفن را برداشت و با دیدن اسم ایدن لبخندی زد. - سلام. صدای همیشه پر انرژیِ او در گوشش پیچید: - سلام هارپر! حالت چطوره؟ بالاخره تونستی... . صدای نازک زنانهای اخمهای هارپر را در هم کشید: - ایدن! چرا نمیای؟ و حالا این ایدن بود که میخواست به طور کلی قضیه را بر هم بزند. - بعداً بهت زنگ میزنم هارپر. صدای بوق قطع شدن گوشی هارپر را از فکر و خیال بیرون کشید. سونیا تعلل هارپر را حس کرد. - اتفاقی افتاده هارپر؟ زمزمه زیر لب هارپر، چیزی بود که سونیا میخواست بشنود: - من از ازدواج میترسم... . *** وارد محفل شد. جادوگر کوچکی که چند ماه پیش کسی حتی نگاهش هم نمیکرد، حالا تبدیل به یک فرمانده شده بود. جانشین موقت لیندا به او نزدیک شد. - چی شد آنا؟ تونستی قدرتها رو جمع کنی؟ شنلش را روی میز بزرگ گذاشت و رو بندش را از روی صورتش برداشت. - معلومه که نه. برای اینکار نیاز داریم که دوتاشون رو داشته باشیم، اون هم کنارِ هم. جانشین موقت لیندا که زنی گستاخ بود، دستانش را گرفت و او را به سمت خودش کشید: - خبر کسل کنندهای بود آنا. اگه میخوای جای لیندا بنشینی، باید آخرین خواسته اون رو به سرانجام برسونی. آنا با غیض دستانش را بیرون کشید. - من مثل تو، ماریا اِکس، دنبال جاه و مقام نیستم، من رو با این چیزها تهدید نکن؛ میدونی که به احترام لیندا دارم اینکار رو میکنم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان کوتاه تعویذِ افتراق | نهال رادان
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین