انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
داستان کوتاه بره ابر سفید
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="هاویر" data-source="post: 61171" data-attributes="member: 185"><p>یک بادبادک بود که دنبال دوست میگشت. یک روز توی فیس بوک با یک باد آشنا شد. از آن روز به بعد باهم چت کردند.</p><p>یک روز گذشت، دو روز گذشت، روز سوم باهم قرار گذاشتند، کنار یک ابر پنبهای سفید که شکل بره بود یکدیگر را ببینند.</p><p>بادبادک خیلی خوشحال شد. حمامی رفت. سر و رویی شست. مویی شانه کرد. ابرویی کمان کرد. دستی به گوشوارهها و دنبالههایش کشید و رفت آسمان. کنار بره ابر سفید. بره ابر گوشهی آسمان واسه خودش میچرید. بادبادک منتظر بود و هی این ور و آن ور را نگاه میکرد. قلبش چنان گرومپ گرومپ میکرد که چند بار بره ابر سفید چپ چپ نگاهش کرد.</p><p>یکهو صدای هوهوی خیلی بلندی به گوش رسید. بادبادک نگاه کرد. باد سیاه و تندی به آن طرف میآمد. باد مثل یک دیو سیاه تنوره میکشید و میچرخید و جلو میآمد. بادبادک ترسید و گفت: «وای چه بادی! حالا چی کار کنم؟»</p><p>بره گفت: «برو پشت من قایم شو.» بادبادک تندی پشت ابر قایم شد. باد سیاه از راه رسید. این طرف و آن طرف را نگاه کرد و از بره ابر پرسید: «ببینم... نم... نم... تو یه بادبادک ندیدی... دی... دی...»</p><p>بره ابر گفت: «چرا، چرا دیدم. از اون طرف رفت.»</p><p>باد به طرفی که بره ابر نشان داده بود، رفت و کمکم از آن جا دور شد. بادبادک نفس راحتی کشید. خواست برگردد خانه که بره ابر گفت: «میای با هم بازی کنیم؟»</p><p>بادبادک گفت: «آره که میام. از خدامه.»</p><p>آن وقت دوتایی باهم بازی کردند.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="هاویر, post: 61171, member: 185"] یک بادبادک بود که دنبال دوست میگشت. یک روز توی فیس بوک با یک باد آشنا شد. از آن روز به بعد باهم چت کردند. یک روز گذشت، دو روز گذشت، روز سوم باهم قرار گذاشتند، کنار یک ابر پنبهای سفید که شکل بره بود یکدیگر را ببینند. بادبادک خیلی خوشحال شد. حمامی رفت. سر و رویی شست. مویی شانه کرد. ابرویی کمان کرد. دستی به گوشوارهها و دنبالههایش کشید و رفت آسمان. کنار بره ابر سفید. بره ابر گوشهی آسمان واسه خودش میچرید. بادبادک منتظر بود و هی این ور و آن ور را نگاه میکرد. قلبش چنان گرومپ گرومپ میکرد که چند بار بره ابر سفید چپ چپ نگاهش کرد. یکهو صدای هوهوی خیلی بلندی به گوش رسید. بادبادک نگاه کرد. باد سیاه و تندی به آن طرف میآمد. باد مثل یک دیو سیاه تنوره میکشید و میچرخید و جلو میآمد. بادبادک ترسید و گفت: «وای چه بادی! حالا چی کار کنم؟» بره گفت: «برو پشت من قایم شو.» بادبادک تندی پشت ابر قایم شد. باد سیاه از راه رسید. این طرف و آن طرف را نگاه کرد و از بره ابر پرسید: «ببینم... نم... نم... تو یه بادبادک ندیدی... دی... دی...» بره ابر گفت: «چرا، چرا دیدم. از اون طرف رفت.» باد به طرفی که بره ابر نشان داده بود، رفت و کمکم از آن جا دور شد. بادبادک نفس راحتی کشید. خواست برگردد خانه که بره ابر گفت: «میای با هم بازی کنیم؟» بادبادک گفت: «آره که میام. از خدامه.» آن وقت دوتایی باهم بازی کردند. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
داستان کوتاه بره ابر سفید
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین