انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان کوتاه احلام دلستان| هانیه رمضانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="hannir" data-source="post: 90282" data-attributes="member: 1673"><p><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Parastoo'">-مامان گفتم که نه! من رو به حال خودم بزار... نمیخوام؛ نمیخوام یکی دیگه رو هم شریک این کابوسهای لعنتی و این زندگی کذایی خودم کنم!</span></span></p><p><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مادرش فقط سر و سامان گرفتن او را میخواست. قیافهاش در هم شد. دیگر نمیدانست با او، کابوسهایش و با نگرانیهای خودش چه کند؛ چگونه بگوید امشب داماد به مجلس خاستگاری نمیآید؟</span></span></p><p><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Parastoo'">-مامان من بهت گفتم تا عاشق نشم پاهام رو توی اون خونه نمیذارم؛ نگفتم؟</span></span></p><p><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Parastoo'">باشهای گفت و بدون هیچ حرفی از اتاق پسرش بیرون رفت.</span></span></p><p><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Parastoo'">آرام، آرام دستش را به نردههای چوبی گرفت و پایش را روی اولین پلهی مرمرین گذاشت. میخواست به خانه برود و تلفن بزند تا مهمانی امشب را برای وقت دیگری بیندازد اما میترسید، میترسید که ناراحتی را در دلشان بیندازد و آشنای نسبتاً دورش را از خود برنجاند؛ پس منصرف شد و ترجیح داد امشب را بدون کارن به مهمانی برود.</span></span></p><p>***</p><p><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Parastoo'">«شخصیت مجهول»</span></span></p><p><span style="font-size: 15px"><span style="color: rgb(184, 49, 47)"><span style="font-family: 'Parastoo'">بیست و هفت آگوست، ساعت بیست و یک</span></span></span></p><p><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Parastoo'">این بار بدون حتی ذرهای سعی و تلاش به خودم میرسیدم، آماده میشدم و منتظر ورود پنجمین خواستگارم بودم. احساسم مرا به نفرت میانداخت. زندگیام شده بود همانند رمانها و داستانهایی که بدون خواستگاری نمیشد؛ آن هم از نوع رقابت تنگاتنگی که میانشان به وجود آمده بود. اصلاً از کجا معلوم که واقعیت من شخصیتی در دستان نویسندهایست و خارج از اختیار خودم!</span></span></p><p><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Parastoo'">کاش میشد هر پنج داماد خوش خیال عزیز را روانهی زندگی خودشان کرد؛ هر چند که زمان رخداد این اتفاق فرقی به حالشان نمیکند. امروز، فردا و روزهای آتی، تک، تک جوانههای رشد کرده در قلبشان میپوسد؛ چون من میلی به آنها ندارم.</span></span></p><p><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مجدداً همه چیز را بررسی کرده و به سمت در اتاق میروم؛ آرام در را گشوده و سرکی میکشم که ناگهان مادرم مرا فرا میخواند.</span></span></p><p><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Parastoo'">-بیا دخترم، مهمونهامون تشریف آوردن.</span></span></p><p><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Parastoo'">و بعد در ادامه آرام میهمانان را دعوت به نشستن میکند؛ این تنها چیزی بود که میشد از بالای راه پله ها شنید.</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="hannir, post: 90282, member: 1673"] [SIZE=15px][FONT=Parastoo]-مامان گفتم که نه! من رو به حال خودم بزار... نمیخوام؛ نمیخوام یکی دیگه رو هم شریک این کابوسهای لعنتی و این زندگی کذایی خودم کنم! مادرش فقط سر و سامان گرفتن او را میخواست. قیافهاش در هم شد. دیگر نمیدانست با او، کابوسهایش و با نگرانیهای خودش چه کند؛ چگونه بگوید امشب داماد به مجلس خاستگاری نمیآید؟ -مامان من بهت گفتم تا عاشق نشم پاهام رو توی اون خونه نمیذارم؛ نگفتم؟ باشهای گفت و بدون هیچ حرفی از اتاق پسرش بیرون رفت. آرام، آرام دستش را به نردههای چوبی گرفت و پایش را روی اولین پلهی مرمرین گذاشت. میخواست به خانه برود و تلفن بزند تا مهمانی امشب را برای وقت دیگری بیندازد اما میترسید، میترسید که ناراحتی را در دلشان بیندازد و آشنای نسبتاً دورش را از خود برنجاند؛ پس منصرف شد و ترجیح داد امشب را بدون کارن به مهمانی برود.[/FONT][/SIZE] *** [SIZE=15px][FONT=Parastoo]«شخصیت مجهول»[/FONT] [COLOR=rgb(184, 49, 47)][FONT=Parastoo]بیست و هفت آگوست، ساعت بیست و یک[/FONT][/COLOR] [FONT=Parastoo]این بار بدون حتی ذرهای سعی و تلاش به خودم میرسیدم، آماده میشدم و منتظر ورود پنجمین خواستگارم بودم. احساسم مرا به نفرت میانداخت. زندگیام شده بود همانند رمانها و داستانهایی که بدون خواستگاری نمیشد؛ آن هم از نوع رقابت تنگاتنگی که میانشان به وجود آمده بود. اصلاً از کجا معلوم که واقعیت من شخصیتی در دستان نویسندهایست و خارج از اختیار خودم! کاش میشد هر پنج داماد خوش خیال عزیز را روانهی زندگی خودشان کرد؛ هر چند که زمان رخداد این اتفاق فرقی به حالشان نمیکند. امروز، فردا و روزهای آتی، تک، تک جوانههای رشد کرده در قلبشان میپوسد؛ چون من میلی به آنها ندارم. مجدداً همه چیز را بررسی کرده و به سمت در اتاق میروم؛ آرام در را گشوده و سرکی میکشم که ناگهان مادرم مرا فرا میخواند. -بیا دخترم، مهمونهامون تشریف آوردن. و بعد در ادامه آرام میهمانان را دعوت به نشستن میکند؛ این تنها چیزی بود که میشد از بالای راه پله ها شنید.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان کوتاه احلام دلستان| هانیه رمضانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین