انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان کوتاه احلام دلستان| هانیه رمضانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="hannir" data-source="post: 85735" data-attributes="member: 1673"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">عقب آمدم و مشغول به آنالیز کردنش شدم؛ از کفشهای سفید_ خاکستریاش کم، کم به سمت پیراهن راه، راه سفید_ آبیاش و بعد صورت نحسش آمدم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- ?Que faites-vous ici</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">(تو اینجا چه غلطی میکنی؟)</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پوزخندی زد و با همان دستان در جیب لب گشود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- .Content de te voir</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">(خوشحالم که میبینمت.)</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لبخند کشیدهای زدم و دستانم را در جیب پالتویم فرو کردم؛ همانطور که پای سمت راستم را عقب و جلو میکردم آرام زمزمه کردم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- مار از پونه بدش میاد، دم خونش سبز میشه!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">میدانستم حتی ذرهای از زبان فارسی را متوجه نمیشود به همین دلیل چشمانم را به صورت غرق سوالش دوختم و منتظر ماندم تا بپرسد چه گفتمام. حقیقتاً آدمی کاملاً قابل پیش بینی بود و من از این ویژگی مزخرفاش و همچنین خودش که بدتر بود متنفر بودم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چشمانش ریز شده بود و با انگشتان نسبتاً کشیدهای که داشت سرش را میخاراند. همانطور که مشغول بود و طبق پیش بینیهای من، پرسید:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- .Pardonnez, mais je n'ai pas compris</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">(ببخشید اما من نمیفهمم)</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تکانی به سرم دادم و این بار بلندتر سخنم را به زبان آوردم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- این خیلی سادست. چون نفهمی؛ نفهم!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">انگشت اشارهام را بالا آوردم و "نفهم" سوم را با غیض تکرار کردم که دستش را روی دستم قرار داد و آن را به سمت پالتویم برد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- !Je ne comprends pas; Mais vous menacez</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">(متوجه نمیشم؛ اما انگار داری تهدید میکنی!)</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">خوشحال بودم که حداقلش کمی از حس و حال من نسبت به خودش را متوجه شده بود اما نمیخواستم همه چیز بر ملا شود؛ پس سریعاً لبخند منصوعی بر لبهایم نشانده و به خانه برگشتم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">به محض باز کردن درِ چوبی مانند، به سمت پلهها رفتم و با قدم اول محکم پایم را روی پله کوبیدم تا اهالی خانه از ورود من آگاه شوند؛ به ثانیهای نکشید که صدای مادرم مرا فرا میخواند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پوفی کشیدم و به سمت مبلهای سلطنتی و اتاق نیشیمن که تم قهوهای_ خاکستری داشت حرکت کردم. پاهایم را روی زمین میکشیدم و حتی لحظهای به خودم زحمت بلند کردنشان را نمیدادم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="hannir, post: 85735, member: 1673"] [FONT=Parastoo]عقب آمدم و مشغول به آنالیز کردنش شدم؛ از کفشهای سفید_ خاکستریاش کم، کم به سمت پیراهن راه، راه سفید_ آبیاش و بعد صورت نحسش آمدم. - ?Que faites-vous ici (تو اینجا چه غلطی میکنی؟) پوزخندی زد و با همان دستان در جیب لب گشود. - .Content de te voir (خوشحالم که میبینمت.) لبخند کشیدهای زدم و دستانم را در جیب پالتویم فرو کردم؛ همانطور که پای سمت راستم را عقب و جلو میکردم آرام زمزمه کردم: - مار از پونه بدش میاد، دم خونش سبز میشه! میدانستم حتی ذرهای از زبان فارسی را متوجه نمیشود به همین دلیل چشمانم را به صورت غرق سوالش دوختم و منتظر ماندم تا بپرسد چه گفتمام. حقیقتاً آدمی کاملاً قابل پیش بینی بود و من از این ویژگی مزخرفاش و همچنین خودش که بدتر بود متنفر بودم. چشمانش ریز شده بود و با انگشتان نسبتاً کشیدهای که داشت سرش را میخاراند. همانطور که مشغول بود و طبق پیش بینیهای من، پرسید: - .Pardonnez, mais je n'ai pas compris (ببخشید اما من نمیفهمم) تکانی به سرم دادم و این بار بلندتر سخنم را به زبان آوردم. - این خیلی سادست. چون نفهمی؛ نفهم! انگشت اشارهام را بالا آوردم و "نفهم" سوم را با غیض تکرار کردم که دستش را روی دستم قرار داد و آن را به سمت پالتویم برد. - !Je ne comprends pas; Mais vous menacez (متوجه نمیشم؛ اما انگار داری تهدید میکنی!) خوشحال بودم که حداقلش کمی از حس و حال من نسبت به خودش را متوجه شده بود اما نمیخواستم همه چیز بر ملا شود؛ پس سریعاً لبخند منصوعی بر لبهایم نشانده و به خانه برگشتم. به محض باز کردن درِ چوبی مانند، به سمت پلهها رفتم و با قدم اول محکم پایم را روی پله کوبیدم تا اهالی خانه از ورود من آگاه شوند؛ به ثانیهای نکشید که صدای مادرم مرا فرا میخواند. پوفی کشیدم و به سمت مبلهای سلطنتی و اتاق نیشیمن که تم قهوهای_ خاکستری داشت حرکت کردم. پاهایم را روی زمین میکشیدم و حتی لحظهای به خودم زحمت بلند کردنشان را نمیدادم. [/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان کوتاه احلام دلستان| هانیه رمضانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین