انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان کوتاه احلام دلستان| هانیه رمضانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="hannir" data-source="post: 81579" data-attributes="member: 1673"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">برخاست و همانطور لنگان- لنگان قدم بر میداشت، ع×ر×ق پیشانیاش بر روی گونههایش میغلتید و به دنبال صدای آشنا میرفت. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت...</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از نگریستن به اطراف چیزی عایدش نمیشد پس سر بلند کرد و تا خواست آسمان را به تماشا بنشیدند ناخودآگاه خورشید چشمانش را از نور خود بست؛ قصد کرد دوباره چشمانش را باز کند که این بار همه چیز سرخ فام گشته بود و دوباره باز هم همان نجوا در گوشش زمزمه میشد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آه از آن م×س×ت که با مردم هشیار چه کرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چه داشت بر سرش میآمد؟ این چه دوزخی بود که او را گرفتار کرده بود؟ چه شده بود؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستانش را محکم بر روی شقیقههایش فشار میداد و چشمانش را بسته بود اما گوشهایش برای شنیدن نجوایی عجیب آماده بودند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- به سراب... خوش اومدی!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">ناگه همه چیز سیاه شد و دیگر هیچ چیز وجود نداشت؛ تنها صدایی آشنا او را فرا میخواند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- باز هم خواب دیدی؛ بلندشو!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آرام پلکهایش را از هم گشود، با چشمان نیمه باز به اطراف نگاهی کرد. قبلش تند- تند به سینهاش میکوفت و ع×ر×ق، تمام پیشانیاش را خیس کرده بود. تنها شبی بود که موضوع کابوس شبانهاش تفاوت داشت و چیزی میان رویا و وحشت آن هم بعد اخرین خوابش بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">«شخصیت مجهول»</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بیست و هفت آگوست دو هزار و نوزده، ساعت نوزده و بیست و پنج دقیقه</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">هوا تاریک شده بود؛ یک ساعتی بود در خیابانهای نسبتاً شلوغ پاریس به سمت خانه قدم بر میداشتم. راستش متنفر بودم؛ از ماشینها و اتوبوسهای غول پیکر، از تاکسیها و رانندههای اعصاب خورد کن و آنها که چیزی جز نقد و انتقاد در مورد سیاست نیاموخته بودند. راضی بودم پاهایم بشکند اما ثانیهای سوارشان نشوم! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از همه مهمتر، بوقهای بد صدای ماشینها و همهمهای که نمیشد سر از آن در آورد مغزم را در مرز نابود شدن قرار داده بود؛ گویی کسی در گوشم جیغ میزند و با پتک بزرگی بر سرم میکوبد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">خیالات در ذهنم پرسه میزدند که متوجه نشدم چگونه به خانه رسیدم و ناگهان با چیزی نسبتاً محکم برخورد کردم.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="hannir, post: 81579, member: 1673"] [FONT=Parastoo]برخاست و همانطور لنگان- لنگان قدم بر میداشت، ع×ر×ق پیشانیاش بر روی گونههایش میغلتید و به دنبال صدای آشنا میرفت. - آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت... از نگریستن به اطراف چیزی عایدش نمیشد پس سر بلند کرد و تا خواست آسمان را به تماشا بنشیدند ناخودآگاه خورشید چشمانش را از نور خود بست؛ قصد کرد دوباره چشمانش را باز کند که این بار همه چیز سرخ فام گشته بود و دوباره باز هم همان نجوا در گوشش زمزمه میشد. - آه از آن م×س×ت که با مردم هشیار چه کرد. چه داشت بر سرش میآمد؟ این چه دوزخی بود که او را گرفتار کرده بود؟ چه شده بود؟ دستانش را محکم بر روی شقیقههایش فشار میداد و چشمانش را بسته بود اما گوشهایش برای شنیدن نجوایی عجیب آماده بودند. - به سراب... خوش اومدی! ناگه همه چیز سیاه شد و دیگر هیچ چیز وجود نداشت؛ تنها صدایی آشنا او را فرا میخواند. - باز هم خواب دیدی؛ بلندشو! آرام پلکهایش را از هم گشود، با چشمان نیمه باز به اطراف نگاهی کرد. قبلش تند- تند به سینهاش میکوفت و ع×ر×ق، تمام پیشانیاش را خیس کرده بود. تنها شبی بود که موضوع کابوس شبانهاش تفاوت داشت و چیزی میان رویا و وحشت آن هم بعد اخرین خوابش بود. *** «شخصیت مجهول» بیست و هفت آگوست دو هزار و نوزده، ساعت نوزده و بیست و پنج دقیقه هوا تاریک شده بود؛ یک ساعتی بود در خیابانهای نسبتاً شلوغ پاریس به سمت خانه قدم بر میداشتم. راستش متنفر بودم؛ از ماشینها و اتوبوسهای غول پیکر، از تاکسیها و رانندههای اعصاب خورد کن و آنها که چیزی جز نقد و انتقاد در مورد سیاست نیاموخته بودند. راضی بودم پاهایم بشکند اما ثانیهای سوارشان نشوم! از همه مهمتر، بوقهای بد صدای ماشینها و همهمهای که نمیشد سر از آن در آورد مغزم را در مرز نابود شدن قرار داده بود؛ گویی کسی در گوشم جیغ میزند و با پتک بزرگی بر سرم میکوبد. خیالات در ذهنم پرسه میزدند که متوجه نشدم چگونه به خانه رسیدم و ناگهان با چیزی نسبتاً محکم برخورد کردم.[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان کوتاه احلام دلستان| هانیه رمضانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین