انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
داستان پسر بادکنکی دختر کفشدوزکی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="هاویر" data-source="post: 71106" data-attributes="member: 185"><p>مدتی بعد پسربادکنکی در حالی که خوب غذا خورده بود و قوی شده بود دوباره به جنگل رفت و این بار با استفاده از چوب بزرگی که دم دستش بود تمام گرگها رو یکی یکی زد و اونها رو شکست داد. به این ترتیب دخترکفشدوزکی نجات پیدا کرد و بعد از اینکه با خوشحالی از پسربادکنکی تشکر کرد، بهش گفت: «من هیچوقت این لطف تو رو فراموش نمیکنم پسربادکنکی. تو واقعن شجاع و زرنگی! میشه ازت خواهش کنم که به عنوان یادگاری بهم یه چیزی بدی؟» پسربادکنکی هم با کمال میل قبول کرد و همون موقع چندتا بادکنک با رنگ قرمز و خالهای سیاه باد کرد و به دخترکفشدوزکی داد و گفت: «هم یادگاری، هم اینکه اگه گرگی دیدی اونها رو بترکونی و فرار کنی.» دخترکفشدوزکی از اینکه چیزی همراه نداشت تا به عنوان یادگاری به پسربادکنکی بده ناراحت بود؛ اما گفت میتونه یک جمله بهش بگه که پسربادکنکی تا آخر عمر به عنوان یادگاری ازش استفاده کنه. پسربادکنکی با دقت حواسش رو جمع کرد تا جملهی دخترکفشدوزکی رو به خاطر بسپاره. دخترکفشدوزکی گفت: «همیشه غذات رو بخور و بدون که با غذا خوردن نیروهای خارقالعاده و انرژیهای خوب توی بدن ما جمع میشن که میتونیم ازش برای شکست دادن نیروهای شرور و نجات دادنِ دیگران استفاده کنیم.» پسربادکنکی هم که کاملن متوجه حرف دخترکفشدوزکی شده بود حسابی ازش تشکر کرد و به همراه باقی بادکنکهاش به سمت خونه به راه افتاد.</p><p>***</p><p>قبل از اینکه پسربادکنکی به خونه برسه تمام خبرگزاریها، خبر نجات جنگل از دست گرگهای شرور رو به دست پسربادکنکی توی اخبار و رسانهها اعلام کردن و به این ترتیب پدر و مادر پسربادکنکی متوجه کار بزرگی که پسرشون انجام داده بود شدن. برای همین تصمیم گرفتن که جشنی ترتیب بدن تا همهی اهالی از پسرشون تشکر کنن.</p><p>وقتی که پسربادکنکی به خونه رسید از جشنی که پدر و مادرش برپا کرده بودن خیلی غافلگیر شد و فوری اونها رو بـ*ـغل کرد و بـ*ـو*سید. پدر پسربادکنکی که خیلی پسرش رو دوست داشت و همیشه باهاش فوتبال و والیبال، و نون بیار کباب ببر بازی میکرد به عنوان جایزه بهش یک بسته بادکنک زیبا داد. مادر پسربادکنکی هم براش غذایی که خیلی دوست داشت یعنی ماکارونی شکلی درست کرده بود. پسربادکنکی تا چشمش به غذای روی میز افتاد با خوشحالی فریاد زد: «آخ جون!! ماکارونی شکلی!!» و به سرعت به سمت میز شام رفت. موقع شام پدر پسربادکنکی طوری که مهمونها متوجه نشن بهش گفت: «پسرم نکنه این بار هم مثل دفعههای قبلی یه کم غذا بخوری و بعد دوباره بگی نمیخورم ها!» پسربادکنکی هم که با شنیدن حرف پدرش یاد جملهی دخترکفشدوزکی افتاده بود، لبخندی زد و گفت: «نه بابا جون خیالت راحت قول میدم که از این به بعد همیشه غذام رو بخورم تا نیروهای خارقالعاده و انرژیهای خوب توی بدنم جمع بشه و بتونم مثل امروز نیروهای شرور رو شکست بدم.»</p><p>بچههای قشنگم به این ترتیب پسربادکنکی قصهی ما از اون به بعد نه تنها همیشه غذاش رو کاملِ کامل میخورد، بلکه کم کم تلاش کرد تا موفق بشه خودش بدون کمک پدر و مادرش غذاش رو بخوره. برای همین از اون به بعد هر نیروی شروری که به جنگل میومد، همهی اهالی سراغ پسربادکنکی میرفتن و ازش میخواستن که با استفاده از هوش و دانایی، و قدرت خارقالعادهای که داره اون رو شکست بده تا جنگل همیشه در امن و امان بمونه. بچهها جونم شما هم سعی کنید مثل پسربادکنکی قصهی ما زبر و زرنگ و باهوش باشین و همیشه غذاتون رو بخورین تا نیروهای خارقالعاده و انرژیهای خوب توی بدنتون جمع بشه.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="هاویر, post: 71106, member: 185"] مدتی بعد پسربادکنکی در حالی که خوب غذا خورده بود و قوی شده بود دوباره به جنگل رفت و این بار با استفاده از چوب بزرگی که دم دستش بود تمام گرگها رو یکی یکی زد و اونها رو شکست داد. به این ترتیب دخترکفشدوزکی نجات پیدا کرد و بعد از اینکه با خوشحالی از پسربادکنکی تشکر کرد، بهش گفت: «من هیچوقت این لطف تو رو فراموش نمیکنم پسربادکنکی. تو واقعن شجاع و زرنگی! میشه ازت خواهش کنم که به عنوان یادگاری بهم یه چیزی بدی؟» پسربادکنکی هم با کمال میل قبول کرد و همون موقع چندتا بادکنک با رنگ قرمز و خالهای سیاه باد کرد و به دخترکفشدوزکی داد و گفت: «هم یادگاری، هم اینکه اگه گرگی دیدی اونها رو بترکونی و فرار کنی.» دخترکفشدوزکی از اینکه چیزی همراه نداشت تا به عنوان یادگاری به پسربادکنکی بده ناراحت بود؛ اما گفت میتونه یک جمله بهش بگه که پسربادکنکی تا آخر عمر به عنوان یادگاری ازش استفاده کنه. پسربادکنکی با دقت حواسش رو جمع کرد تا جملهی دخترکفشدوزکی رو به خاطر بسپاره. دخترکفشدوزکی گفت: «همیشه غذات رو بخور و بدون که با غذا خوردن نیروهای خارقالعاده و انرژیهای خوب توی بدن ما جمع میشن که میتونیم ازش برای شکست دادن نیروهای شرور و نجات دادنِ دیگران استفاده کنیم.» پسربادکنکی هم که کاملن متوجه حرف دخترکفشدوزکی شده بود حسابی ازش تشکر کرد و به همراه باقی بادکنکهاش به سمت خونه به راه افتاد. *** قبل از اینکه پسربادکنکی به خونه برسه تمام خبرگزاریها، خبر نجات جنگل از دست گرگهای شرور رو به دست پسربادکنکی توی اخبار و رسانهها اعلام کردن و به این ترتیب پدر و مادر پسربادکنکی متوجه کار بزرگی که پسرشون انجام داده بود شدن. برای همین تصمیم گرفتن که جشنی ترتیب بدن تا همهی اهالی از پسرشون تشکر کنن. وقتی که پسربادکنکی به خونه رسید از جشنی که پدر و مادرش برپا کرده بودن خیلی غافلگیر شد و فوری اونها رو بـ*ـغل کرد و بـ*ـو*سید. پدر پسربادکنکی که خیلی پسرش رو دوست داشت و همیشه باهاش فوتبال و والیبال، و نون بیار کباب ببر بازی میکرد به عنوان جایزه بهش یک بسته بادکنک زیبا داد. مادر پسربادکنکی هم براش غذایی که خیلی دوست داشت یعنی ماکارونی شکلی درست کرده بود. پسربادکنکی تا چشمش به غذای روی میز افتاد با خوشحالی فریاد زد: «آخ جون!! ماکارونی شکلی!!» و به سرعت به سمت میز شام رفت. موقع شام پدر پسربادکنکی طوری که مهمونها متوجه نشن بهش گفت: «پسرم نکنه این بار هم مثل دفعههای قبلی یه کم غذا بخوری و بعد دوباره بگی نمیخورم ها!» پسربادکنکی هم که با شنیدن حرف پدرش یاد جملهی دخترکفشدوزکی افتاده بود، لبخندی زد و گفت: «نه بابا جون خیالت راحت قول میدم که از این به بعد همیشه غذام رو بخورم تا نیروهای خارقالعاده و انرژیهای خوب توی بدنم جمع بشه و بتونم مثل امروز نیروهای شرور رو شکست بدم.» بچههای قشنگم به این ترتیب پسربادکنکی قصهی ما از اون به بعد نه تنها همیشه غذاش رو کاملِ کامل میخورد، بلکه کم کم تلاش کرد تا موفق بشه خودش بدون کمک پدر و مادرش غذاش رو بخوره. برای همین از اون به بعد هر نیروی شروری که به جنگل میومد، همهی اهالی سراغ پسربادکنکی میرفتن و ازش میخواستن که با استفاده از هوش و دانایی، و قدرت خارقالعادهای که داره اون رو شکست بده تا جنگل همیشه در امن و امان بمونه. بچهها جونم شما هم سعی کنید مثل پسربادکنکی قصهی ما زبر و زرنگ و باهوش باشین و همیشه غذاتون رو بخورین تا نیروهای خارقالعاده و انرژیهای خوب توی بدنتون جمع بشه. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
داستان پسر بادکنکی دختر کفشدوزکی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین