انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
داستان پسر بادکنکی دختر کفشدوزکی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="هاویر" data-source="post: 71105" data-attributes="member: 185"><p>یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. توی شهر قصهی ما یک پسر بچهی زبر و زرنگ زندگی میکرد به نام پسربادکنکی. پسربادکنکی خیلی باهوش و عاقل بود بچهها. اون همیشه به حرف پدر و مادرش گوش میداد و به همهی بزرگترها احترام میذاشت. ویژگی اصلی پسربادکنکی پُرزور و پُرنفس بودنش بود و خیلی خوب بلد بود بادکنک باد کنه. اون هر روز که ازخواب بیدار میشد تا شب که به رختخواب میرفت بادکنک باد میکرد چون از بچگی عاشق این کار بود و برای همین هم به نام پسربادکنکی معروف شده بود. پسربادکنکی قصهی ما به همراه پدر و مادرش توی یک کلبهی جنگلی زندگی میکرد که این کلبه همیشه تزئین شده با بادکنکهای رنگارنگ و زیبا بود که همهشون رو پسربادکنکی باد کرده بود و این نشون میداد که خیلی هم هنرمند و خوشسلیقهست. اون علاوه بر تزئین بادکنک، بلد بود نقاشیهای بسیار زیبا بکشه و خیلی هم دانا بود چون همیشه قصههای خوب و قشنگ گوش میداد و سعی میکرد مثل بچهها و شخصیتهایی که توی قصهها و کارتونها هستن چیزهای جدید یادبگیره و ازشون توی واقعیت استفاده کنه. جدای اینها پسربادکنکی خیلی کارهای دیگه هم بلد بود بچهها. مثلن بسیاری از کارهای شخصیش رو به خوبی انجام میداد و خیلی هم قوی و ورزشکار بود به طوری که مرتب فوتبال و والیبال بازی میکرد. اما بچهها در کنار همهی خصوصیات خوب و همهی خوشاخلاقیهایی که پسربادکنکی داشت متاسفانه از غذا خوردن خوشش نمیومد و هیچوقت غذاش رو درست و کامل نمیخورد و خیلی وقتها هم اصلن غذا نمیخورد!! و این موضوع باعث ناراحتی مامان و باباش بود.</p><p>***</p><p>یک روز پسربادکنکی طبق معمول بدون اینکه غذاش رو بخوره به جنگل رفته بود و همینطور که مشغول باد کردن بادکنکهای رنگارنگ و مختلف بود، صدایی شنید و وقتی خوبِ خوب دقت کرد متوجه شد که انگار کسی درحال کمک خواستنه. اون که خیلی زبر و زرنگ بود با شنیدن صدا فوری از جاش بلند شد و رفت تا ببینه صدای کیه و از کجا میاد؟ پسربادکنکی همینطور به سمت صدا رفت و رفت تا اینکه با یک صحنهی عجیب روبرو شد! اون دید کسی که در حال فریاد زدنه دخترکفشدوزکیه که اسیر دام گرگهای تبهکار و ناقلا شده. دخترکفشدوزکی تا پسربادکنکی رو دید ازش کمک خواست و بهش گفت که وقتی داشته از جنگل عبور میکرده یکباره چندتا گرگ بهش حمله میکنن و زمانی که میخواسته پا به فرار بگذاره معجزهگر کفشدوزک گم شده برای همین دیگه نتونسته از قدرت خارقالعادهی خودش کمک بگیره و اینطوری شده که به دام گرگهای تبکار افتاده. پسربادکنکی چون خیلی مهربون بود و اصلن دلش نمیخواست ناراحتی کسی رو ببینه از دخترکفشدوزکی خواست که ناراحت نباشه و بهش گفت: «من خیلی از تو بخاطر کارهایی که برای نجات دادن شهر انجام میدی خوشم میاد! الان هم بهت قول میدم هرجوری شده تو رو از دام گرگهای شرور نجات بدم.» و به سرعت به دخترکفشدوزکی نزدیک شد تا توری رو که توش افتاده بود باز کنه؛ اما همین که خواست به تور دست بزنه یک گرگ بدجنس از بالای درخت پایین پرید و گفت: «هاهاها… من بهت اجازه نمیدم این تور رو باز کنی!!» و همینطور به پسربادکنکی حمله میکرد و میگفت: «الان تو رو هم میفرستم داخل تور… هاهاهاها..!!» پسربادکنکی که خیلی فرز و ورزشکار بود فوری عقب رفت و خودش رو از چنگال گرگ ناقلا نجات داد. بعد با خودش گفت: «الان موقع فکر کردن و استفاده از هوش و داناییه» و فوری یک بادکنک از توی جیبش بیرون کشید. آخه بچهها ویژگی خاص پسربادکنکی این بود که همیشه موقع فکر کردن باید شروع به باد کردن یک بادکنک میکرد و انقدر اون بادکنک رو فوت میکرد تا بترکه و با ترکیدن بادکنک راه حل به ذهنش میرسید. اون، اینبار هم این کار رو انجام داد و بادکنک رو انقدر فوت کرد تا ترکید و همون لحظه گرگ بدجنس که با چنگالهای تیز و برندهش در حال نگاه کردن به دخترکفشدوزکی و پسربادکنکی بود یکباره زوزهای کشید و به عقب پرت شد.</p><p>***</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="هاویر, post: 71105, member: 185"] یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. توی شهر قصهی ما یک پسر بچهی زبر و زرنگ زندگی میکرد به نام پسربادکنکی. پسربادکنکی خیلی باهوش و عاقل بود بچهها. اون همیشه به حرف پدر و مادرش گوش میداد و به همهی بزرگترها احترام میذاشت. ویژگی اصلی پسربادکنکی پُرزور و پُرنفس بودنش بود و خیلی خوب بلد بود بادکنک باد کنه. اون هر روز که ازخواب بیدار میشد تا شب که به رختخواب میرفت بادکنک باد میکرد چون از بچگی عاشق این کار بود و برای همین هم به نام پسربادکنکی معروف شده بود. پسربادکنکی قصهی ما به همراه پدر و مادرش توی یک کلبهی جنگلی زندگی میکرد که این کلبه همیشه تزئین شده با بادکنکهای رنگارنگ و زیبا بود که همهشون رو پسربادکنکی باد کرده بود و این نشون میداد که خیلی هم هنرمند و خوشسلیقهست. اون علاوه بر تزئین بادکنک، بلد بود نقاشیهای بسیار زیبا بکشه و خیلی هم دانا بود چون همیشه قصههای خوب و قشنگ گوش میداد و سعی میکرد مثل بچهها و شخصیتهایی که توی قصهها و کارتونها هستن چیزهای جدید یادبگیره و ازشون توی واقعیت استفاده کنه. جدای اینها پسربادکنکی خیلی کارهای دیگه هم بلد بود بچهها. مثلن بسیاری از کارهای شخصیش رو به خوبی انجام میداد و خیلی هم قوی و ورزشکار بود به طوری که مرتب فوتبال و والیبال بازی میکرد. اما بچهها در کنار همهی خصوصیات خوب و همهی خوشاخلاقیهایی که پسربادکنکی داشت متاسفانه از غذا خوردن خوشش نمیومد و هیچوقت غذاش رو درست و کامل نمیخورد و خیلی وقتها هم اصلن غذا نمیخورد!! و این موضوع باعث ناراحتی مامان و باباش بود. *** یک روز پسربادکنکی طبق معمول بدون اینکه غذاش رو بخوره به جنگل رفته بود و همینطور که مشغول باد کردن بادکنکهای رنگارنگ و مختلف بود، صدایی شنید و وقتی خوبِ خوب دقت کرد متوجه شد که انگار کسی درحال کمک خواستنه. اون که خیلی زبر و زرنگ بود با شنیدن صدا فوری از جاش بلند شد و رفت تا ببینه صدای کیه و از کجا میاد؟ پسربادکنکی همینطور به سمت صدا رفت و رفت تا اینکه با یک صحنهی عجیب روبرو شد! اون دید کسی که در حال فریاد زدنه دخترکفشدوزکیه که اسیر دام گرگهای تبهکار و ناقلا شده. دخترکفشدوزکی تا پسربادکنکی رو دید ازش کمک خواست و بهش گفت که وقتی داشته از جنگل عبور میکرده یکباره چندتا گرگ بهش حمله میکنن و زمانی که میخواسته پا به فرار بگذاره معجزهگر کفشدوزک گم شده برای همین دیگه نتونسته از قدرت خارقالعادهی خودش کمک بگیره و اینطوری شده که به دام گرگهای تبکار افتاده. پسربادکنکی چون خیلی مهربون بود و اصلن دلش نمیخواست ناراحتی کسی رو ببینه از دخترکفشدوزکی خواست که ناراحت نباشه و بهش گفت: «من خیلی از تو بخاطر کارهایی که برای نجات دادن شهر انجام میدی خوشم میاد! الان هم بهت قول میدم هرجوری شده تو رو از دام گرگهای شرور نجات بدم.» و به سرعت به دخترکفشدوزکی نزدیک شد تا توری رو که توش افتاده بود باز کنه؛ اما همین که خواست به تور دست بزنه یک گرگ بدجنس از بالای درخت پایین پرید و گفت: «هاهاها… من بهت اجازه نمیدم این تور رو باز کنی!!» و همینطور به پسربادکنکی حمله میکرد و میگفت: «الان تو رو هم میفرستم داخل تور… هاهاهاها..!!» پسربادکنکی که خیلی فرز و ورزشکار بود فوری عقب رفت و خودش رو از چنگال گرگ ناقلا نجات داد. بعد با خودش گفت: «الان موقع فکر کردن و استفاده از هوش و داناییه» و فوری یک بادکنک از توی جیبش بیرون کشید. آخه بچهها ویژگی خاص پسربادکنکی این بود که همیشه موقع فکر کردن باید شروع به باد کردن یک بادکنک میکرد و انقدر اون بادکنک رو فوت میکرد تا بترکه و با ترکیدن بادکنک راه حل به ذهنش میرسید. اون، اینبار هم این کار رو انجام داد و بادکنک رو انقدر فوت کرد تا ترکید و همون لحظه گرگ بدجنس که با چنگالهای تیز و برندهش در حال نگاه کردن به دخترکفشدوزکی و پسربادکنکی بود یکباره زوزهای کشید و به عقب پرت شد. *** [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
داستان پسر بادکنکی دختر کفشدوزکی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین