انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
داستان طوقی و موش زیرک
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="H A D I S" data-source="post: 94263" data-attributes="member: 846"><p><h3><span style="font-size: 18px"><span style="color: rgb(45, 45, 45)"><strong>طوقی و موش زیرک</strong></span></span></h3><p><span style="color: rgb(34, 34, 34)">کلاغی در آسمان پرواز میکرد. به مزرعهای سرسبز و زیبا رسید. روی شاخه درختی نشست تا کمی استراحت کند. همان طور که به اطراف خود نگاه میکرد، متوجه شد که یک شکارچی به طرف او میآید. کلاغ ترسید، اما بعد با خود گفت: تا زمانی که کبوترها، آهوان، خرگوشها و دیگر موجودات هستند، هیچکس به من آزاری نخواهد رساند. بعد آرام نشست و شکارچی را زیر نظر گرفت. شکارچی که متوجه کلاغ نشده بود، تور خود را کمی آن طرفتر از درخت پهن کرد، مقداری دانه پاشید و بعد خود را پشت یک بوته پنهان کرد. یک دسته کبوتر، از راهی دور پروازکنان و بازیکنان در آسمان ظاهر شدند. از آن بالا، دانهها را دیدند و خواستند پایین بیایند و بخورند .</span></p><p><span style="color: rgb(34, 34, 34)">سردسته آنها کبوتری دنیا دیده بود و به خاطر داشتن یک خط سفید در دور گردنش او را طوقی مینامیدند. طوقی درحالی که به آنها اخطار میداد گفت: عجله نکنید یک دقیقه صبر کنید تا مطمئن شویم که خطری وجود ندارد. کبوترهای دیگر گفتند: نه ما خیلی گرسنه هستیم و میخواهیم قبل از این که پرندههای دیگر دانهها را بردارند، برویم و دلی از عزا درآوریم. از این گذشته اینجا بیابان است و خطری وجود ندارد.</span></p><p><span style="color: rgb(34, 34, 34)">سپس همه آنها روی دانهها فرود آمدند و گرفتار دام صیاد شدند. کبوترها وقتی دیدند که در دام افتادهاند، همه غمگین و ناراحت شدند و سعی کردند از میان سوراخهای تور فرار کنند. اما موفق نشدند. شکارچی وقتی دید آن همه کبوتر در تورش گرفتار شدهاند، هیجانزده شد و پرید تا پرندهها را بگیرد. کلاغ داشت همه چیز را از بالای درخت میدید .</span></p><p><span style="color: rgb(34, 34, 34)">طوقی به همراهان خود گفت: گوش کنید دوستان. ما خیلی عجله کردیم، درنتیجه به دام افتادیم، اما نباید وقت را تلف کرد. شکارچی دارد به طرف ما میآید. اگر لحظهای را هدر بدهیم، فرصت فرار کردن را از دست خواهیم داد. ما باید متحد شویم و با هم نقشه فرار بکشیم. اگر هر یک از ما به تنهایی اقدام به فرار کنیم، فایدهای نخواهد داشت. اگر بخواهیم خودمان را نجات دهیم، باید با هم همکاری کنیم. کبوترها پرسیدند: باید چه کار کنیم؟ طوقی جواب داد: بیایید قبل از این که شکارچی به ما برسد، با هم و با همه قدرتمان پرواز کنیم و تور را با خود ببریم. بعد به شما خواهم گفت که چگونه آزاد شویم. کبوترها قبول کردند و همه با هم بلند شدند. درحالی که تور را با خود حمل میکردند، به رهبری طوقی پرواز کردند. شکارچی به سرعت دنبال کبوترها دوید، به این امید که وقتی آنها خسته شدند و به زمین افتادند، آنها را بگیرد. اما هرچه شکارچی سریعتر میدوید، کبوترها از او سریعتر پرواز میکردند. کلاغ که این ماجرا را تماشا میکرد، از باهوشی پرندهها لذت برد. او تا به حال چنین چیزی ندیده بود. به دنبال کبوترها و مردی که در تعقیب آنها بود رفت. کنجکاو بود که ببیند بالاخره چه خواهد شد. بعد از اینکه یک مسافت طولانی پرواز کردند، طوقی گفت: شکارچی تا زمانی که میتواند ما را ببیند، دست از تعقیب ما برنمیدارد و شکی نیست که ما به زودی از پرواز خسته خواهیم شد. بیایید پشت یک دیوار پنهان شویم تا او نتواند ما را ببیند و از شکار ما منصرف شود. سپس آنها مسیر خود را تغییر دادند و به سوی روستای پرجمعیتی پرواز کردند و از دید شکارچی ناپدید شدند. شکارچی که از پیدا کردن کبوترها ناامید شده بود، دیگر آنها را دنبال نکرد و به خانه بازگشت .</span></p><p><span style="color: rgb(34, 34, 34)">کبوترها پرسیدند: حالا چگونه میتوانیم خودمان را از این تورها رها کنیم؟ طوقی پاسخ داد: این کار از دست ما ساخته نیست. ما به کمک و همکاری دیگران نیاز داریم. من موشی را میشناسم که در این نزدیکیها زندگی میکند. ما سالها با هم همسایه بودهایم. من به او محبت زیادی کردهام و بسیار به او کمک نمودهام. نام او زیرک است. او میتواند تور را با دندانش پاره کند. در این قبیل موارد است که میشود از نعمت دوستی، بهرهمند شوی. سپس آنها روی خرابهای که موش در آن زندگی میکرد، فرود آمدند و طوقی موش را صدا زد تا به آنها کمک کند.</span></p><p><span style="color: rgb(34, 34, 34)">موش از دیدن کبوترها و تور حیرت کرد و از طوقی پرسید: چگونه با داشتن این همه هوش و خردمندی گرفتار شدی؟ طوقی جواب داد: اول طمع به دانهها و بعد عجله کردن باعث شد که در این دام بیافتیم. از این گذشته در زندگی همیشه موقعیتهای خوب و بد پیش میآید و هرکس ممکن است اشتباه کند. اما عاقل هرگز امید خود را از دست نمیدهد و ناامید نمیشود. حالا وقت گفتن این حرفها نیست. نمیخواهی دوستانم را از بند رها کنی؟ موش شروع به بریدن بندهای طوقی کرد. طوقی گفت: دوست عزیزم اول بندهای دوستانم را پاره کن. موش گفت: نوبت آنها هم میرسد. میخواهم اول تو را آزاد کنم، چون تو به من خیلی محبت کردهای. طوقی گفت: خیلی ممنونم که این قدر وفادار هستی، ولی از آن جایی که من دوست تو هستم، بعد از رها کردن همراهانم مرا فراموش نخواهی کرد، حتی اگر خیلی خسته شده باشی. اما برعکس اگر بعد از رها کردن من از بند، خسته شوی ممکن است دیگر به آنها توجهی نکنی و آنها مدت طولانی اسیر باقی بمانند. به علاوه، به خاطر همکاری آنها بود که توانستیم از چنگ شکارچی فرار کنیم و از آن جایی که من سردسته و رهبر این پرندهها هستم، وظیفه دارم اول آنها را سلامت و ایمن ببینم. یک رهبر باید نه تنها در زمان خوشی و راحتی، بلکه به هنگام خطر و سختی نیز از زیردستان خود مراقبت کند. از تو عاجزانه میخواهم که اول همراهان مرا رها کنی</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="H A D I S, post: 94263, member: 846"] [HEADING=2][SIZE=18px][COLOR=rgb(45, 45, 45)][FONT=iran sans - medium][B]طوقی و موش زیرک[/B][/FONT][/COLOR][/SIZE][/HEADING] [FONT=iran sans - medium][COLOR=rgb(34, 34, 34)]کلاغی در آسمان پرواز میکرد. به مزرعهای سرسبز و زیبا رسید. روی شاخه درختی نشست تا کمی استراحت کند. همان طور که به اطراف خود نگاه میکرد، متوجه شد که یک شکارچی به طرف او میآید. کلاغ ترسید، اما بعد با خود گفت: تا زمانی که کبوترها، آهوان، خرگوشها و دیگر موجودات هستند، هیچکس به من آزاری نخواهد رساند. بعد آرام نشست و شکارچی را زیر نظر گرفت. شکارچی که متوجه کلاغ نشده بود، تور خود را کمی آن طرفتر از درخت پهن کرد، مقداری دانه پاشید و بعد خود را پشت یک بوته پنهان کرد. یک دسته کبوتر، از راهی دور پروازکنان و بازیکنان در آسمان ظاهر شدند. از آن بالا، دانهها را دیدند و خواستند پایین بیایند و بخورند . سردسته آنها کبوتری دنیا دیده بود و به خاطر داشتن یک خط سفید در دور گردنش او را طوقی مینامیدند. طوقی درحالی که به آنها اخطار میداد گفت: عجله نکنید یک دقیقه صبر کنید تا مطمئن شویم که خطری وجود ندارد. کبوترهای دیگر گفتند: نه ما خیلی گرسنه هستیم و میخواهیم قبل از این که پرندههای دیگر دانهها را بردارند، برویم و دلی از عزا درآوریم. از این گذشته اینجا بیابان است و خطری وجود ندارد. سپس همه آنها روی دانهها فرود آمدند و گرفتار دام صیاد شدند. کبوترها وقتی دیدند که در دام افتادهاند، همه غمگین و ناراحت شدند و سعی کردند از میان سوراخهای تور فرار کنند. اما موفق نشدند. شکارچی وقتی دید آن همه کبوتر در تورش گرفتار شدهاند، هیجانزده شد و پرید تا پرندهها را بگیرد. کلاغ داشت همه چیز را از بالای درخت میدید . طوقی به همراهان خود گفت: گوش کنید دوستان. ما خیلی عجله کردیم، درنتیجه به دام افتادیم، اما نباید وقت را تلف کرد. شکارچی دارد به طرف ما میآید. اگر لحظهای را هدر بدهیم، فرصت فرار کردن را از دست خواهیم داد. ما باید متحد شویم و با هم نقشه فرار بکشیم. اگر هر یک از ما به تنهایی اقدام به فرار کنیم، فایدهای نخواهد داشت. اگر بخواهیم خودمان را نجات دهیم، باید با هم همکاری کنیم. کبوترها پرسیدند: باید چه کار کنیم؟ طوقی جواب داد: بیایید قبل از این که شکارچی به ما برسد، با هم و با همه قدرتمان پرواز کنیم و تور را با خود ببریم. بعد به شما خواهم گفت که چگونه آزاد شویم. کبوترها قبول کردند و همه با هم بلند شدند. درحالی که تور را با خود حمل میکردند، به رهبری طوقی پرواز کردند. شکارچی به سرعت دنبال کبوترها دوید، به این امید که وقتی آنها خسته شدند و به زمین افتادند، آنها را بگیرد. اما هرچه شکارچی سریعتر میدوید، کبوترها از او سریعتر پرواز میکردند. کلاغ که این ماجرا را تماشا میکرد، از باهوشی پرندهها لذت برد. او تا به حال چنین چیزی ندیده بود. به دنبال کبوترها و مردی که در تعقیب آنها بود رفت. کنجکاو بود که ببیند بالاخره چه خواهد شد. بعد از اینکه یک مسافت طولانی پرواز کردند، طوقی گفت: شکارچی تا زمانی که میتواند ما را ببیند، دست از تعقیب ما برنمیدارد و شکی نیست که ما به زودی از پرواز خسته خواهیم شد. بیایید پشت یک دیوار پنهان شویم تا او نتواند ما را ببیند و از شکار ما منصرف شود. سپس آنها مسیر خود را تغییر دادند و به سوی روستای پرجمعیتی پرواز کردند و از دید شکارچی ناپدید شدند. شکارچی که از پیدا کردن کبوترها ناامید شده بود، دیگر آنها را دنبال نکرد و به خانه بازگشت . کبوترها پرسیدند: حالا چگونه میتوانیم خودمان را از این تورها رها کنیم؟ طوقی پاسخ داد: این کار از دست ما ساخته نیست. ما به کمک و همکاری دیگران نیاز داریم. من موشی را میشناسم که در این نزدیکیها زندگی میکند. ما سالها با هم همسایه بودهایم. من به او محبت زیادی کردهام و بسیار به او کمک نمودهام. نام او زیرک است. او میتواند تور را با دندانش پاره کند. در این قبیل موارد است که میشود از نعمت دوستی، بهرهمند شوی. سپس آنها روی خرابهای که موش در آن زندگی میکرد، فرود آمدند و طوقی موش را صدا زد تا به آنها کمک کند. موش از دیدن کبوترها و تور حیرت کرد و از طوقی پرسید: چگونه با داشتن این همه هوش و خردمندی گرفتار شدی؟ طوقی جواب داد: اول طمع به دانهها و بعد عجله کردن باعث شد که در این دام بیافتیم. از این گذشته در زندگی همیشه موقعیتهای خوب و بد پیش میآید و هرکس ممکن است اشتباه کند. اما عاقل هرگز امید خود را از دست نمیدهد و ناامید نمیشود. حالا وقت گفتن این حرفها نیست. نمیخواهی دوستانم را از بند رها کنی؟ موش شروع به بریدن بندهای طوقی کرد. طوقی گفت: دوست عزیزم اول بندهای دوستانم را پاره کن. موش گفت: نوبت آنها هم میرسد. میخواهم اول تو را آزاد کنم، چون تو به من خیلی محبت کردهای. طوقی گفت: خیلی ممنونم که این قدر وفادار هستی، ولی از آن جایی که من دوست تو هستم، بعد از رها کردن همراهانم مرا فراموش نخواهی کرد، حتی اگر خیلی خسته شده باشی. اما برعکس اگر بعد از رها کردن من از بند، خسته شوی ممکن است دیگر به آنها توجهی نکنی و آنها مدت طولانی اسیر باقی بمانند. به علاوه، به خاطر همکاری آنها بود که توانستیم از چنگ شکارچی فرار کنیم و از آن جایی که من سردسته و رهبر این پرندهها هستم، وظیفه دارم اول آنها را سلامت و ایمن ببینم. یک رهبر باید نه تنها در زمان خوشی و راحتی، بلکه به هنگام خطر و سختی نیز از زیردستان خود مراقبت کند. از تو عاجزانه میخواهم که اول همراهان مرا رها کنی[/COLOR][/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
داستان طوقی و موش زیرک
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین