انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
بازدیدهای مهمان دارای محدودیت میباشند.
تعداد محدودی بازدید از انجمن برای شما باقی مانده است
0 بازدید باقیماندهی مهمان
برای حذف این محدودیت، اکنون ثبتنام کنید
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان شبی که قاتل شد| آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 95687" data-attributes="member: 123"><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">پارت سوم شبی که قاتل شد</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px"></span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- تو که بهتر از من میدونی. مگه قبلاً نمردی؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- متوجه نشدم چی میگی!</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">نباید هم متوجه میشدی. گمان میکنی انسانها نسبت به خود آگاه هستند؟ اگر اینطور بود که اینجا کشتارگاه نمیشد و روی کفشم لکه خونی نمیافتاد. اگر اینطور میشد که هر روزم یک چالش نبود و روی لب مرز رقص پا نمیرفتم. هیچکس به خودآگاهی نرسیده و خود واقعیای که باید باشد را نمیشناسد، فقط میخواهد یک چیزی باشد! نمیداند باید کدام مسیر را برود، فقط میداند که باید بروید. من با تمام سازهای دنیا رقصیدهام و میتوانم مربی رقص باشم. هر راهی را رفته و برگشتهام، و هر لباس و نقابی که تصورش را بکنی، پوشیدهام تا بتوانم به خودآگاهی برسم اما هنوز موفق نشدهام. و تصور میکنم، قبل رسیدن به مسیر حقیقی، قرار نیست بمیرم و کسی نمیتواند مقابل این سرنوشت مقاومت کند حتی پسر تفنگ به دست خشمگین.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- التماسم کن تا زنده بذارمت و اون وقت ولت میکنم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">گفته بودم که احساس کمبودی در زندگی دارد؟ به دنبال خواهش و التماس دیگران است و با اشک آنها احساس قدرت میکند انگار چیزی که آنها ندارند را او دارد! اما این شوخی کمی مسخره بود و مرا به خنده وادار نمیکرد بلکه کاملاً سفت و سخت نگاهم را به بالا و پایین صورتش میچرخاندم تا کودن بودن را در بخشی از اجزای صورتش پیدا کنم. با کدوم عقل به این نتیجه رسیده بود که قرار است سخنانش را باور کنم آن هم درحالیکه میدانم آنها قاتل هستند و جنازه را دیدهام؟ التماس؟ اگر به التماس بود که دختران پیش از من زیاد از حد التماس کرده بودند و اکنون خموشتر از سنگ روی زمین، تن به خاک سپرده و یقه زمین را پر از لکههای خون کردهاند. لب و لوچهام را آویزان کردم و با چشمانم به تفنگی که روی پیشانیم نشسته بود، اشاره کردم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- بزن وقتم رو تلف نکن. این بچه بازیا چیه؟ مثلاً تو قاتلی؟ کمی سریع باش پسر، الان تقریباً یک ساعت و نیم واسه چهارتا دختر بی ارزش صرف کردی، اینکه شاهنامه نیست یک ساعت رجز میخونی.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">پسر چند سرفه مصلحتی سر داد و تفنگ را پایین آورد. میدانستم زندگی راضی نمیشود مرا از دست بدهد. هنوز خیلی کارها داشتیم که باید به پایان میرساندیم. من عادت دارم که هر شب ، زندگی با من قهر راه بیندازد و با بالشت و پتوی سفت، از خانه پرتم کند بیرون . کارم همین بود! هر شب پشت در ماندن .</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- این دختر رو با خودمون میبریم. دوباره چشماش رو ببندین.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- چیزی که باید میدیدم رو دیدم. بقیش چه اهمیتی داره؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- ببرینش</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">***</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">هورام</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- رئیس، این دختر برامون دردسر میشه چرا نکشتینش؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">چشمانم را بستم و سرم را به صندلی چرم، تکیه دادم. با وجود این همه خستگی، باید آن دو ابله را هم به اینجا صدا میزدم و حسابشان را میرسیدم. اصلاً رغبی برای کشتن شخص بی گناه نداشتم اما نه میتوان با دو ابله کار کرد، و نه میتوان آن دو را رها کرد که بروند و همه چیزمان را لو بدهند. البته خود کرده را تدبیر نیست. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- رئیس؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">آه! او از من سوال پرسیده بود، اما سوالش آنقدر ناشیانه بود که حوصله جواب دادن به چنین سوالی را، نداشتم. طلا را از دست میدهند؟ او دقیقاً از من پرسید چرا طلا را از دست ندادهای. البته که چشمان کور او نمیتواند درخشش طلا را در چنین شب عظیمی، تشخیص بدهد.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- لحن صحبتش، نگاهش، همه چیز این دختر حرفهای بود. لحظهای نلرزید، و یک قطره اشک هم توی چشماش ندیدم. ما به جای استخدام چنین جواهری، دوتا ابله استخدام کردیم، حواست هست؟ حتی وقتی گفتم التماس کن تا نکشمت، یک جواب برندهای بهم داد که خفه شدم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- این نمیتونه تنها دلیل باشه. از کجا معلوم باهامون همکاری نکرد؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- تنها دلیل نیست... متوجه غیرعادی بودن رفتارش نشدی؟ آدم عادی باید بترسه... احتمالاً از بیماری روانی رنج میبره.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- خب؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- حس نمیکنی این مربوط به کارمون باشه؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">با پوزخندی که به چهره خاروس کوبیدم، سرش به پایین نزول کرد و دیگر چیزی نگفت. همان که دستم سمت ماگ رفت، در باز شد و هردو ، وارد اتاق شدند و لحظهای سرشان را بالا نیاوردند، تا چشمانم را ببینند. همین بهتر بود. بدون ذرهای ترحم ، با بیخیالی تمام، دو گلوله برای دو کله پوک، هدر میدادم. حوصله دیدن چشمان غوطهور در اشک را نداشتم و برای امشب، تماشای گریه و ناله، برایم کافی بود. هیچ دوست نداشتم آن دخترها را بکشم اما بیش از حد ضعیف بودند و به کار نمیآمدند و از طرفی، کسی نباید درباره جنازه، باخبر میشد . درحالتی عادی اگر جنازه را میدیدند، مشکلی نداشتم اما آنها درحالی جنازه را دیدند، که دو کله پوک، به تمام نقشه گند زده بودند و همه چیز، مثل روز، روشن بود برای لو رفتن، ما.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- من روز اول به همه توضیح دادم کار توی اینجا چه شکلیه! گفتم وقتی یکی رو میکشین قراره جوری دیده بشه که انگار اون خودکشی کرده. شما رفتین یک گلوله وسط سر اون زن زدین و اومدین پیش من، با افتخار عکس جنازه رو نشونم دادین؟ </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- رئیس من حواسم نبود وقتی که داشتین توضیح...</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">نیاز بود بیشتر از این چرت و پرت به هم ببافد و قالیای تمام عیار از نادانی را به رخم بکشد؟ کارش با یک شلیک تمام شد و سپس دهانه تفنگ را سمت چپ، مایل کردم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- رئیس من رفتم دست شویی و بهش گفتم کار رو بسازه نمیدونستم قراره اینطوری بکنه.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- و با خیال راحت اصلاً نظارت نکردی؟ </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- حالا ایرادش چیه؟ اونا خودشون خواستن بمیرن.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">صدای خندههایم از شدت خشم بود. این حد از نادانی را دیگر نمیتوانستم تحمل بکنم. سقف بالای سرش چطور طاقت آورده و روی سرش خراب نشده؟ تمام اکسیژنی که این انسان صرف میکند، برای او، حرام است و فقط جا تنگ کرده است. گویا در استخدام افراد چندان ماهرانه حرکت نکردهام. اگر رئیس بزرگ متوجه شود چنین فاجعهای رخ داده، همه چیز تمام میشود.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- به پلیس میری میگی ، اون خواست بمیره و ما کشتیمش؟ عالیه. خاروس، اون رو ببر و به بدترین شکل بکش! فقط نبینمش.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">با خروج آنها، به نقطه نامعلومی خیره شدم، و آن دخترک را از نظر گذراندم. چطور میشد دربرابر آن همه جنازه راحت باشد؟ درحالیکه یک تفنگ روی پیشانیش، قرار گرفته، سخنان تند تحویل من بدهد! قدرت در دستان من بود اما جوری با قدرت سخن میگفت که انگار مگسی بیش نبودم که نیشم در او هیچ اثری نداشت. انگار هرگز قرار نبود بمیرد، قدرت انجام چنین جسارتی را در برابر او نداشتم. دو نتیجه بیشتر نمیتوانم بگیرم. او یا پلیس و ماموری چیزی است، یا جنایتکار. که فردا صددرصد هویت اصلی او را خواهم فهمید.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">***</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">یکم مارچ</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">باربارا</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- من چندین جلسه هست که دارم میام ولی تو اصلاً نتونستی حالم رو خوب کنی.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- چون خودت نمیخوای و تلاش نمیکنی.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- لعنتی اگر من نمیخواستم اینجا چی کار داشتم؟ میخوای بدونی چرا؟ چون تو هیچوقت نمیتونی خودت رو جای من بذاری، چون تو من رو یک روانی بیشتر نمیدونی! فهمیدی چرا؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">کیف سیاهم را از روی صندلی برداشتم و به سرعت، حتی بدون بستن در مطب، از آن خرابشده، بیرون آمدم. رنگ آبی روی دیوار، رایحه دلنشین، کلمات انگیزشی ، تابلوهایی از لبخند، تمام اینها نماد آن مطب لعنتی بودند و او نمیتوانست کلمات انگیزشتی و مثبت را واقعاً وارد زندگی من بکند. خب دیگر باید به چه شکلی با او همکاری میکردم؟ هر روز یوگا و مدیتیشن و مسافرت و چیزهای مختلف. اما هر بار در خوابهایم، در تنهاییهایم، به همان نقطه تاریکی میرسیدم که قصد نداشت رهایم بکند. کسی که پول نداشت، چطور میتوانست حالش خوب شود؟ تمام چیزهایی که او میگفت به پول نیاز داشت و حتی سخنانش هرکدام چندین دلار خرج میبردند . البته لازم نکرده فعلاً به فکر دیگر ملت باشم زمانی که حتی خودم با پول درمان نمیشوم. تا وقتی دورم شلوغ بود، با دیگران سخن میگفتم و تا زمانی که خورشید هنوز سر به شانه آسمان زده و بالای سرم غلت میخورد، حالم خوب بود.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">اما چه فایده که با تنها شدن، با تاریک شدن زمین و زمان، احساس نابود افسردگی رهایم نمیکرد. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">سرم را به فرمان ماشین کوبیدم و دوباره بالا آوردم. هر انسان عاقلی با تک نگاه به چهره من، میتوانست بدبختی و افسردگی را بخواند. صورت سفید و افتاده، چشمان گود و بیحال، لبی که تقریباً رو به پایین کش آمده و حال زار! از آیینههای شهر، نفرت داشتم. از هر چیزی که این حقیقت تلخ را به رویم میکوبید، نفرت داشتم. میخواستم در دروغ شاد بودن، خوش بخت بودن، غرق شوم و هرگز و هرگز حقیقت را نبینم. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">آه، دوباره تماس موبایل.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- بله؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- سلام باربارا. حالت چطوره؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- خوبم رفیق.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- امروز آخرین روز مشاورت بود. خوب پیش رفت؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- خوب بود رفیق</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- پس الان همه چی بهتره؟ </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- همه چی خوبه رفیق</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">لحنی ثابت، بی ذوق و متداوم. تا کی میخواست خوب بودنم را باور کند و به رویم نزند که دروغ میگویم؟ امروز حتی بدتر از دیروز نقش بازی کردم اما پس چرا چیزی نمیگفت؟ یعنی میخواست مرا به حال خود رها کند تا با دروغهایم تا آخرین قطره نفسهایم، ادامه بدهم؟ بدبختی این بود که نمیدانستم دردم چیست و برای چه آغاز شده. اینطور بود که، نسبت به همه چیز بی ذوق و بی احساس بودم. چرا زندهام؟ برای چه زندگی میکنم؟ که چه شود؟ ناامید، بی هدف، گنگ و سرگشته. خلعی درونم به وجود آمده بود و تمام نشاط لحظهایم، از خلع سوراخمانند، روی زمین میریخت و دوباره درونم خالی میشد. شادیهایم لحظهای بودند و دوباره همان احساس پوچی!</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- باربارا، یک سازمانی هست که دقیقاً نمیدونم چیه اما این روزا خیلی معروف شده. برو پیش اونا شاید مشکلت حل شد. اگر خواستی امروز ساعت 9 برو این جایی که میگم. خودشون میان دنبالت.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- باز مشاور؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- نه این بار فرق داره. منم باید برم جان کارم داره.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">نفس عمیقی کشیدم و با اینکه واقعاً دوست نداشتم چنین سخنی را به زبان بیاورم، اما گفتم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- بیا دیگه باهم حرف نزنیم و فقط آدرس رو برام بفرست.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px"></span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">تماس را قطع کردم و آهی از درون کشیدم. این آههای مزخرف، کاری جز سنگین کردن احساسات منفی، نداشتند. هیچ حالم خوب نمیشد. مثل هر روز، ماشینم را از میان ماشینهای بیگانه گذراندم و جادهها را پشت سر چیدم و به خانه رسیدم. منتظر ماندم آسانسور از طبقات بالا دل بکند، و با سوار شدن به آسانسور به آیینه پشت کردم و طبقه دهم را فشردم. امروز بدتر از همیشه بودم، چون آخرین روز مشاوره بود و هیچ امیدی نداشتم. صرفاً برای اینکه کار دیگری برای انجام دادن نداشتم، به جایی که او گفته بود هم، سر میزدم و باز به خانه برمیگشتم. به ساعت زل میزدم و آرزو میکردم شب فرا نرسد. به خانه که رسیدم، اولین چیزی که سمتم هجوم آورد، بوی تنهایی بود. تنهایی هم بویی دارد، زمانی که خانه سرد و تاریک باشد، غذایی روی اجاق نباشد و صدای تلوزیونی به گوش نرسد و یا سلامی از سمت و سوی خانه نشنوی، یعنی بوی تنهایی را عمیق استشمام کردهای. دلیل وجودت که وابسته یک شخص باشد و تمام اهدافت را فراموش کنی فقط به خاطر یک شخص، آنگاه وقتی آن شخص رفت، همه چیزت را از دست میدهی حتی خودت را. پوچ و بی معنی، سرگشته و حیران. چطور حالم خوب میشد؟ </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px"></span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">ساعت هفت شده و دوباره تنم به لرزه در آمد. لرزان، بدون در آوردن لباسهایم، روی مبل نشستم و پتو را به خود پیچیدم. سرما از شدت ترس و افسردگی بود و دلیل دیگری نداشت. گریههای شبانهام آغاز شدند و حالم بد بود! آنقدر بد که در برابرش نمیدانم چه بگویم. خالی از هر چیزی هستم و دیگر نمیدانم چرا باید زندگی کنم. خانوادهام را که سالها پیش از دست دادهام و عشق سوزناکی که داشتهام، در آخر فقط مرا سوزاند و رفت. حال منی ماندهام سوخته، خاکستر شده، که با هیچ مشاوری، به جایی نمیرسم. گاهی از خود میپرسم، دوستانم چطور و به چه شکلی، لبخند میزنند؟ چگونه زندگی میکنند و خیال میبافند؟ یعنی من هم آنطور بودم؟ ساعت 9 شد! دیگر باید بروم، البته قبل از اینکه ذهنم به این درک برسد، تنم بلند شد و خود را سمت در کشید. میخواستم با پرت شدن به قلب خیابان، از هیوولایی که در خانهام بود و بوی بدی میداد، فرار کنم.</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 95687, member: 123"] [FONT=Parastoo][SIZE=18px]پارت سوم شبی که قاتل شد - تو که بهتر از من میدونی. مگه قبلاً نمردی؟ - متوجه نشدم چی میگی! نباید هم متوجه میشدی. گمان میکنی انسانها نسبت به خود آگاه هستند؟ اگر اینطور بود که اینجا کشتارگاه نمیشد و روی کفشم لکه خونی نمیافتاد. اگر اینطور میشد که هر روزم یک چالش نبود و روی لب مرز رقص پا نمیرفتم. هیچکس به خودآگاهی نرسیده و خود واقعیای که باید باشد را نمیشناسد، فقط میخواهد یک چیزی باشد! نمیداند باید کدام مسیر را برود، فقط میداند که باید بروید. من با تمام سازهای دنیا رقصیدهام و میتوانم مربی رقص باشم. هر راهی را رفته و برگشتهام، و هر لباس و نقابی که تصورش را بکنی، پوشیدهام تا بتوانم به خودآگاهی برسم اما هنوز موفق نشدهام. و تصور میکنم، قبل رسیدن به مسیر حقیقی، قرار نیست بمیرم و کسی نمیتواند مقابل این سرنوشت مقاومت کند حتی پسر تفنگ به دست خشمگین. - التماسم کن تا زنده بذارمت و اون وقت ولت میکنم. گفته بودم که احساس کمبودی در زندگی دارد؟ به دنبال خواهش و التماس دیگران است و با اشک آنها احساس قدرت میکند انگار چیزی که آنها ندارند را او دارد! اما این شوخی کمی مسخره بود و مرا به خنده وادار نمیکرد بلکه کاملاً سفت و سخت نگاهم را به بالا و پایین صورتش میچرخاندم تا کودن بودن را در بخشی از اجزای صورتش پیدا کنم. با کدوم عقل به این نتیجه رسیده بود که قرار است سخنانش را باور کنم آن هم درحالیکه میدانم آنها قاتل هستند و جنازه را دیدهام؟ التماس؟ اگر به التماس بود که دختران پیش از من زیاد از حد التماس کرده بودند و اکنون خموشتر از سنگ روی زمین، تن به خاک سپرده و یقه زمین را پر از لکههای خون کردهاند. لب و لوچهام را آویزان کردم و با چشمانم به تفنگی که روی پیشانیم نشسته بود، اشاره کردم. - بزن وقتم رو تلف نکن. این بچه بازیا چیه؟ مثلاً تو قاتلی؟ کمی سریع باش پسر، الان تقریباً یک ساعت و نیم واسه چهارتا دختر بی ارزش صرف کردی، اینکه شاهنامه نیست یک ساعت رجز میخونی. پسر چند سرفه مصلحتی سر داد و تفنگ را پایین آورد. میدانستم زندگی راضی نمیشود مرا از دست بدهد. هنوز خیلی کارها داشتیم که باید به پایان میرساندیم. من عادت دارم که هر شب ، زندگی با من قهر راه بیندازد و با بالشت و پتوی سفت، از خانه پرتم کند بیرون . کارم همین بود! هر شب پشت در ماندن . - این دختر رو با خودمون میبریم. دوباره چشماش رو ببندین. - چیزی که باید میدیدم رو دیدم. بقیش چه اهمیتی داره؟ - ببرینش *** هورام - رئیس، این دختر برامون دردسر میشه چرا نکشتینش؟ چشمانم را بستم و سرم را به صندلی چرم، تکیه دادم. با وجود این همه خستگی، باید آن دو ابله را هم به اینجا صدا میزدم و حسابشان را میرسیدم. اصلاً رغبی برای کشتن شخص بی گناه نداشتم اما نه میتوان با دو ابله کار کرد، و نه میتوان آن دو را رها کرد که بروند و همه چیزمان را لو بدهند. البته خود کرده را تدبیر نیست. - رئیس؟ آه! او از من سوال پرسیده بود، اما سوالش آنقدر ناشیانه بود که حوصله جواب دادن به چنین سوالی را، نداشتم. طلا را از دست میدهند؟ او دقیقاً از من پرسید چرا طلا را از دست ندادهای. البته که چشمان کور او نمیتواند درخشش طلا را در چنین شب عظیمی، تشخیص بدهد. - لحن صحبتش، نگاهش، همه چیز این دختر حرفهای بود. لحظهای نلرزید، و یک قطره اشک هم توی چشماش ندیدم. ما به جای استخدام چنین جواهری، دوتا ابله استخدام کردیم، حواست هست؟ حتی وقتی گفتم التماس کن تا نکشمت، یک جواب برندهای بهم داد که خفه شدم. - این نمیتونه تنها دلیل باشه. از کجا معلوم باهامون همکاری نکرد؟ - تنها دلیل نیست... متوجه غیرعادی بودن رفتارش نشدی؟ آدم عادی باید بترسه... احتمالاً از بیماری روانی رنج میبره. - خب؟ - حس نمیکنی این مربوط به کارمون باشه؟ با پوزخندی که به چهره خاروس کوبیدم، سرش به پایین نزول کرد و دیگر چیزی نگفت. همان که دستم سمت ماگ رفت، در باز شد و هردو ، وارد اتاق شدند و لحظهای سرشان را بالا نیاوردند، تا چشمانم را ببینند. همین بهتر بود. بدون ذرهای ترحم ، با بیخیالی تمام، دو گلوله برای دو کله پوک، هدر میدادم. حوصله دیدن چشمان غوطهور در اشک را نداشتم و برای امشب، تماشای گریه و ناله، برایم کافی بود. هیچ دوست نداشتم آن دخترها را بکشم اما بیش از حد ضعیف بودند و به کار نمیآمدند و از طرفی، کسی نباید درباره جنازه، باخبر میشد . درحالتی عادی اگر جنازه را میدیدند، مشکلی نداشتم اما آنها درحالی جنازه را دیدند، که دو کله پوک، به تمام نقشه گند زده بودند و همه چیز، مثل روز، روشن بود برای لو رفتن، ما. - من روز اول به همه توضیح دادم کار توی اینجا چه شکلیه! گفتم وقتی یکی رو میکشین قراره جوری دیده بشه که انگار اون خودکشی کرده. شما رفتین یک گلوله وسط سر اون زن زدین و اومدین پیش من، با افتخار عکس جنازه رو نشونم دادین؟ - رئیس من حواسم نبود وقتی که داشتین توضیح... نیاز بود بیشتر از این چرت و پرت به هم ببافد و قالیای تمام عیار از نادانی را به رخم بکشد؟ کارش با یک شلیک تمام شد و سپس دهانه تفنگ را سمت چپ، مایل کردم. - رئیس من رفتم دست شویی و بهش گفتم کار رو بسازه نمیدونستم قراره اینطوری بکنه. - و با خیال راحت اصلاً نظارت نکردی؟ - حالا ایرادش چیه؟ اونا خودشون خواستن بمیرن. صدای خندههایم از شدت خشم بود. این حد از نادانی را دیگر نمیتوانستم تحمل بکنم. سقف بالای سرش چطور طاقت آورده و روی سرش خراب نشده؟ تمام اکسیژنی که این انسان صرف میکند، برای او، حرام است و فقط جا تنگ کرده است. گویا در استخدام افراد چندان ماهرانه حرکت نکردهام. اگر رئیس بزرگ متوجه شود چنین فاجعهای رخ داده، همه چیز تمام میشود. - به پلیس میری میگی ، اون خواست بمیره و ما کشتیمش؟ عالیه. خاروس، اون رو ببر و به بدترین شکل بکش! فقط نبینمش. با خروج آنها، به نقطه نامعلومی خیره شدم، و آن دخترک را از نظر گذراندم. چطور میشد دربرابر آن همه جنازه راحت باشد؟ درحالیکه یک تفنگ روی پیشانیش، قرار گرفته، سخنان تند تحویل من بدهد! قدرت در دستان من بود اما جوری با قدرت سخن میگفت که انگار مگسی بیش نبودم که نیشم در او هیچ اثری نداشت. انگار هرگز قرار نبود بمیرد، قدرت انجام چنین جسارتی را در برابر او نداشتم. دو نتیجه بیشتر نمیتوانم بگیرم. او یا پلیس و ماموری چیزی است، یا جنایتکار. که فردا صددرصد هویت اصلی او را خواهم فهمید. *** یکم مارچ باربارا - من چندین جلسه هست که دارم میام ولی تو اصلاً نتونستی حالم رو خوب کنی. - چون خودت نمیخوای و تلاش نمیکنی. - لعنتی اگر من نمیخواستم اینجا چی کار داشتم؟ میخوای بدونی چرا؟ چون تو هیچوقت نمیتونی خودت رو جای من بذاری، چون تو من رو یک روانی بیشتر نمیدونی! فهمیدی چرا؟ کیف سیاهم را از روی صندلی برداشتم و به سرعت، حتی بدون بستن در مطب، از آن خرابشده، بیرون آمدم. رنگ آبی روی دیوار، رایحه دلنشین، کلمات انگیزشی ، تابلوهایی از لبخند، تمام اینها نماد آن مطب لعنتی بودند و او نمیتوانست کلمات انگیزشتی و مثبت را واقعاً وارد زندگی من بکند. خب دیگر باید به چه شکلی با او همکاری میکردم؟ هر روز یوگا و مدیتیشن و مسافرت و چیزهای مختلف. اما هر بار در خوابهایم، در تنهاییهایم، به همان نقطه تاریکی میرسیدم که قصد نداشت رهایم بکند. کسی که پول نداشت، چطور میتوانست حالش خوب شود؟ تمام چیزهایی که او میگفت به پول نیاز داشت و حتی سخنانش هرکدام چندین دلار خرج میبردند . البته لازم نکرده فعلاً به فکر دیگر ملت باشم زمانی که حتی خودم با پول درمان نمیشوم. تا وقتی دورم شلوغ بود، با دیگران سخن میگفتم و تا زمانی که خورشید هنوز سر به شانه آسمان زده و بالای سرم غلت میخورد، حالم خوب بود. اما چه فایده که با تنها شدن، با تاریک شدن زمین و زمان، احساس نابود افسردگی رهایم نمیکرد. سرم را به فرمان ماشین کوبیدم و دوباره بالا آوردم. هر انسان عاقلی با تک نگاه به چهره من، میتوانست بدبختی و افسردگی را بخواند. صورت سفید و افتاده، چشمان گود و بیحال، لبی که تقریباً رو به پایین کش آمده و حال زار! از آیینههای شهر، نفرت داشتم. از هر چیزی که این حقیقت تلخ را به رویم میکوبید، نفرت داشتم. میخواستم در دروغ شاد بودن، خوش بخت بودن، غرق شوم و هرگز و هرگز حقیقت را نبینم. آه، دوباره تماس موبایل. - بله؟ - سلام باربارا. حالت چطوره؟ - خوبم رفیق. - امروز آخرین روز مشاورت بود. خوب پیش رفت؟ - خوب بود رفیق - پس الان همه چی بهتره؟ - همه چی خوبه رفیق لحنی ثابت، بی ذوق و متداوم. تا کی میخواست خوب بودنم را باور کند و به رویم نزند که دروغ میگویم؟ امروز حتی بدتر از دیروز نقش بازی کردم اما پس چرا چیزی نمیگفت؟ یعنی میخواست مرا به حال خود رها کند تا با دروغهایم تا آخرین قطره نفسهایم، ادامه بدهم؟ بدبختی این بود که نمیدانستم دردم چیست و برای چه آغاز شده. اینطور بود که، نسبت به همه چیز بی ذوق و بی احساس بودم. چرا زندهام؟ برای چه زندگی میکنم؟ که چه شود؟ ناامید، بی هدف، گنگ و سرگشته. خلعی درونم به وجود آمده بود و تمام نشاط لحظهایم، از خلع سوراخمانند، روی زمین میریخت و دوباره درونم خالی میشد. شادیهایم لحظهای بودند و دوباره همان احساس پوچی! - باربارا، یک سازمانی هست که دقیقاً نمیدونم چیه اما این روزا خیلی معروف شده. برو پیش اونا شاید مشکلت حل شد. اگر خواستی امروز ساعت 9 برو این جایی که میگم. خودشون میان دنبالت. - باز مشاور؟ - نه این بار فرق داره. منم باید برم جان کارم داره. نفس عمیقی کشیدم و با اینکه واقعاً دوست نداشتم چنین سخنی را به زبان بیاورم، اما گفتم: - بیا دیگه باهم حرف نزنیم و فقط آدرس رو برام بفرست. تماس را قطع کردم و آهی از درون کشیدم. این آههای مزخرف، کاری جز سنگین کردن احساسات منفی، نداشتند. هیچ حالم خوب نمیشد. مثل هر روز، ماشینم را از میان ماشینهای بیگانه گذراندم و جادهها را پشت سر چیدم و به خانه رسیدم. منتظر ماندم آسانسور از طبقات بالا دل بکند، و با سوار شدن به آسانسور به آیینه پشت کردم و طبقه دهم را فشردم. امروز بدتر از همیشه بودم، چون آخرین روز مشاوره بود و هیچ امیدی نداشتم. صرفاً برای اینکه کار دیگری برای انجام دادن نداشتم، به جایی که او گفته بود هم، سر میزدم و باز به خانه برمیگشتم. به ساعت زل میزدم و آرزو میکردم شب فرا نرسد. به خانه که رسیدم، اولین چیزی که سمتم هجوم آورد، بوی تنهایی بود. تنهایی هم بویی دارد، زمانی که خانه سرد و تاریک باشد، غذایی روی اجاق نباشد و صدای تلوزیونی به گوش نرسد و یا سلامی از سمت و سوی خانه نشنوی، یعنی بوی تنهایی را عمیق استشمام کردهای. دلیل وجودت که وابسته یک شخص باشد و تمام اهدافت را فراموش کنی فقط به خاطر یک شخص، آنگاه وقتی آن شخص رفت، همه چیزت را از دست میدهی حتی خودت را. پوچ و بی معنی، سرگشته و حیران. چطور حالم خوب میشد؟ ساعت هفت شده و دوباره تنم به لرزه در آمد. لرزان، بدون در آوردن لباسهایم، روی مبل نشستم و پتو را به خود پیچیدم. سرما از شدت ترس و افسردگی بود و دلیل دیگری نداشت. گریههای شبانهام آغاز شدند و حالم بد بود! آنقدر بد که در برابرش نمیدانم چه بگویم. خالی از هر چیزی هستم و دیگر نمیدانم چرا باید زندگی کنم. خانوادهام را که سالها پیش از دست دادهام و عشق سوزناکی که داشتهام، در آخر فقط مرا سوزاند و رفت. حال منی ماندهام سوخته، خاکستر شده، که با هیچ مشاوری، به جایی نمیرسم. گاهی از خود میپرسم، دوستانم چطور و به چه شکلی، لبخند میزنند؟ چگونه زندگی میکنند و خیال میبافند؟ یعنی من هم آنطور بودم؟ ساعت 9 شد! دیگر باید بروم، البته قبل از اینکه ذهنم به این درک برسد، تنم بلند شد و خود را سمت در کشید. میخواستم با پرت شدن به قلب خیابان، از هیوولایی که در خانهام بود و بوی بدی میداد، فرار کنم.[/SIZE][/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان شبی که قاتل شد| آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین