انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان جایی شبیه خیال |میناجرجندی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="CANDY" data-source="post: 127158" data-attributes="member: 3457"><p>با وجود عجیب بودن آنجا؛ امّا از اینکه فعلاً خطری آنها را تهدید نمیکرد خیالشان راحت شد. مروا از سر آسودگی نفسش را بیرون داد و به پلههای مارپیچِ وسط هتل خیره شد، و نگاه گذرای به هتل که ترکیبی از رنگهای طلایی و قهوهای بود، انداخت. با اینکه خیالش کمی از بابت آن هتل راحت شده بود؛ امّا باز هم ترس خود را داشت. با صدای شکم آسو، سرها به سمتش چرخید و او با صورتی سرخ که بخاطر خجالتش بود سرش را پایین انداخت.</p><p>آرین با خنده نگاهش را از صورت سرخ آسو که بانمکترش کرده بود گرفت و خطاب به همگی گفت:</p><p>_ من گشنمه، بهتره اول فکری به حال شکمهامون کنیم.</p><p>همگی تازه داشتن متوجه میشدن چه قدر گرسنه هستند، آن قدر مضطرب و ترسیده بودند که متوجه تشنگی و گرسنگییشان نشده بودن.</p><p>مروا با خستگی نگاهی به دخترها انداخت.</p><p>_ بهتره بریم آشپزخونه رو پیدا کنیم شاید چیزی برای خوردن پیدا شد.</p><p>دخترها با حرف مروا موافقت کردند و از جایشان بلند شدند تا آشپزخانه را پیدا کنند. پسرها که با شنیدن صحبت مروا قصدشان را شنیده بودن چیزی نگفتند؛ امّا دنیل همانطور که به صورت خوابیده روی مبل سه نفره دراز میکشید با طعنه گفت:</p><p>_ یک وقت به کشتنمون ندید، اینجا هم اینطور که معلومه خبری از بیمارستان و دکتر نیست.</p><p>بنیتا با حرص، مروا با خشم، الینا با ابروهای بالا رفته و آسو با چشمغره، نگاهش کردند. آرین دستش را جلوی دهانش گرفت و تیام سرش را پایین انداخت تا دخترها خندههایشان را نبینند.</p><p>بنیتا زودتر از همه با خشم جواب دنیل را داد:</p><p>_ حالا مگه کسی تو رو مجبور کرده، خوب نخور.</p><p>دنیل، همانطور که با لذت به حرص خوردن بنیتا خیره بود، گفت:</p><p>_ خوب دیگه مجبورم واگرنه دستپختِ توی زرزرو رو نمیخوردم.</p><p>مروا و آسو برای جلوگیری از دعوا خواستند دستهای بنیتا را بگیرند؛ امّا بنیتا زودتر با خشم به سمت دنیل یورش برد و دنیل بیخیال نگاهش میکرد و این بنیتا را بیشتر آتش میزد.</p><p>هنوز به دنیل نرسیده بود که از پشت او را گرفتند.</p><p>همانطور که او را به سمت در سفیدی میبردند بیکار نماند و دنیل را با حرفهایش ترور کرد؛ امّا دنیل با پوزخند نگاهش میکرد.</p><p>الینا دستگیرهی طلایی در را به سمت پایین کشید و در باز شد. با دیدن آشپزخانه مجزای که از تمیزی برق میزد، با دهان باز رصدش کردند.</p><p>فکرش را نمیکردند در آنجا همچین آشپزخانهی مجزایی باشد که همه چیز در آن پیدا شود. به نوبت داخل رفتند. آنجا را زیر و رو کردند و وقتی داخل یخچال را دیدند بیشتر تعجب کردند و در ذهنشان این سوال رژه میرفت ( آنجا که کسی نبود پس چهطور در این یخچال همه چیز پیدا میشد)</p><p>الینا، به عادت همیشگیاش سوتی زد و گفت:</p><p>_ واو، عجب آشپزخونهایه، همه چیز هم که داره، بهتر نیست همین جا بمونیم؟</p><p>همه چپچپ نگاهش کردند؛ امّا او بیتوجه به نگاهایشان به سمت کابینتهای سفید رفت و دستهی طلایی یکی از کابینتها را گرفت و با باز کردن آن با تنقلات زیادی رو به رو شد. الینا چشمهایش برق زد و دو چیپس و یک پفک بزرگ برداشت و به سمت میز و صندلیهای نهارخوری طلایی رنگ، که وسط قرار داشت، رفت. مروا، آسو و بنیتا نگاه تأسفبارشان را از الینا گرفتند و بعد از صحبت کوتاهی تصمیم گرفتند ساندویچ درست کنند. الینا همانطور که با سر و صدا پفک میخورد به دکور آشپزخانه که تمامی از رنگهای سفید و طلایی بود نگاه میانداخت.</p><p></p><p style="text-align: center">***</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="CANDY, post: 127158, member: 3457"] با وجود عجیب بودن آنجا؛ امّا از اینکه فعلاً خطری آنها را تهدید نمیکرد خیالشان راحت شد. مروا از سر آسودگی نفسش را بیرون داد و به پلههای مارپیچِ وسط هتل خیره شد، و نگاه گذرای به هتل که ترکیبی از رنگهای طلایی و قهوهای بود، انداخت. با اینکه خیالش کمی از بابت آن هتل راحت شده بود؛ امّا باز هم ترس خود را داشت. با صدای شکم آسو، سرها به سمتش چرخید و او با صورتی سرخ که بخاطر خجالتش بود سرش را پایین انداخت. آرین با خنده نگاهش را از صورت سرخ آسو که بانمکترش کرده بود گرفت و خطاب به همگی گفت: _ من گشنمه، بهتره اول فکری به حال شکمهامون کنیم. همگی تازه داشتن متوجه میشدن چه قدر گرسنه هستند، آن قدر مضطرب و ترسیده بودند که متوجه تشنگی و گرسنگییشان نشده بودن. مروا با خستگی نگاهی به دخترها انداخت. _ بهتره بریم آشپزخونه رو پیدا کنیم شاید چیزی برای خوردن پیدا شد. دخترها با حرف مروا موافقت کردند و از جایشان بلند شدند تا آشپزخانه را پیدا کنند. پسرها که با شنیدن صحبت مروا قصدشان را شنیده بودن چیزی نگفتند؛ امّا دنیل همانطور که به صورت خوابیده روی مبل سه نفره دراز میکشید با طعنه گفت: _ یک وقت به کشتنمون ندید، اینجا هم اینطور که معلومه خبری از بیمارستان و دکتر نیست. بنیتا با حرص، مروا با خشم، الینا با ابروهای بالا رفته و آسو با چشمغره، نگاهش کردند. آرین دستش را جلوی دهانش گرفت و تیام سرش را پایین انداخت تا دخترها خندههایشان را نبینند. بنیتا زودتر از همه با خشم جواب دنیل را داد: _ حالا مگه کسی تو رو مجبور کرده، خوب نخور. دنیل، همانطور که با لذت به حرص خوردن بنیتا خیره بود، گفت: _ خوب دیگه مجبورم واگرنه دستپختِ توی زرزرو رو نمیخوردم. مروا و آسو برای جلوگیری از دعوا خواستند دستهای بنیتا را بگیرند؛ امّا بنیتا زودتر با خشم به سمت دنیل یورش برد و دنیل بیخیال نگاهش میکرد و این بنیتا را بیشتر آتش میزد. هنوز به دنیل نرسیده بود که از پشت او را گرفتند. همانطور که او را به سمت در سفیدی میبردند بیکار نماند و دنیل را با حرفهایش ترور کرد؛ امّا دنیل با پوزخند نگاهش میکرد. الینا دستگیرهی طلایی در را به سمت پایین کشید و در باز شد. با دیدن آشپزخانه مجزای که از تمیزی برق میزد، با دهان باز رصدش کردند. فکرش را نمیکردند در آنجا همچین آشپزخانهی مجزایی باشد که همه چیز در آن پیدا شود. به نوبت داخل رفتند. آنجا را زیر و رو کردند و وقتی داخل یخچال را دیدند بیشتر تعجب کردند و در ذهنشان این سوال رژه میرفت ( آنجا که کسی نبود پس چهطور در این یخچال همه چیز پیدا میشد) الینا، به عادت همیشگیاش سوتی زد و گفت: _ واو، عجب آشپزخونهایه، همه چیز هم که داره، بهتر نیست همین جا بمونیم؟ همه چپچپ نگاهش کردند؛ امّا او بیتوجه به نگاهایشان به سمت کابینتهای سفید رفت و دستهی طلایی یکی از کابینتها را گرفت و با باز کردن آن با تنقلات زیادی رو به رو شد. الینا چشمهایش برق زد و دو چیپس و یک پفک بزرگ برداشت و به سمت میز و صندلیهای نهارخوری طلایی رنگ، که وسط قرار داشت، رفت. مروا، آسو و بنیتا نگاه تأسفبارشان را از الینا گرفتند و بعد از صحبت کوتاهی تصمیم گرفتند ساندویچ درست کنند. الینا همانطور که با سر و صدا پفک میخورد به دکور آشپزخانه که تمامی از رنگهای سفید و طلایی بود نگاه میانداخت. [CENTER]***[/CENTER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان جایی شبیه خیال |میناجرجندی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین