انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان جایی شبیه خیال |میناجرجندی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="CANDY" data-source="post: 124576" data-attributes="member: 3457"><p>با پیشنهاد تیام برای پیدا کردن جایی که استراحت کنند، مدت کوتاهی بود که به راه افتاده بودند.</p><p>همانطور که نزدیک به چراغهای خیابانی راه میرفتند مروا خیره به آسفالتهای خیابان خطاب به دخترها گفت:</p><p>_ شماها از کی دیدید اینجاین؟</p><p>آسو که تمام مدت با دقت به ساختمانها و مغازهها نگاه میانداخت شانهای بالا انداخت و جواب داد.</p><p>_ نمیدونم؛ چون اینجا انگار همیشه شبِ و متوجه گذر زمان نمیشیم.</p><p>مروا دستهایش را در جیبهای مانتواش برد. سعی داشت نگاهش فقط به پسرها که جلویشان راه میفتند باشد تا چشمش به ساختمانها و مغازهها نیفتد؛ دیدن آنها که در تاریکی فرو رفتهاند ترسی در دلش میانداخت. تمام حواسش به این بود زیاد به اطرافش توجه نکند و ترسش را نشان ندهد.</p><p>بالاخره به یک ساختمان رسیدند. نوشتههای روی تابلو که بالای در ساختمان بود نشان میداد آنجا هتل است. مروا به جای اینکه به ساختمان توجه کند زیر چشمی اطرافش را میپاید. دست خودش نبود از تاریکی میترسید و همش فکر میکرد یک دفعه کسی در تاریکی بیرون میآید؛ حتیٰ فکر کردن به بعدش را دوست نداشت</p><p>آب دهانش را قورت داد و به ساختمان نگاه انداخت. یک ساختمان دو طبقه که هیچ روشنایی از داخلش دیده نمیشد.</p><p>بنیتا همانطور که خیره به ساختمان بود با وحشت و چشمهای درشت شده گفت:</p><p>_ من اصلاً دوست ندارم داخل اینجا برم.</p><p>دنیل به سمتش برگشت و با ابروهای بالا رفته گفت:</p><p>_ پس بگو چه کنیم، همین بیرون رو زمین سفت بخوابیم؟</p><p>همان موقع باد سردی وزید که همه بدنهایشان لرزید. بنیتا بیتوجه به سردی هوا دندانهایش را روی هم فشرد و با نفرت به دنیل خیره شد. دنیل از دیدن آن حجم از نفرت نیشخندی زد.</p><p>_ اینکه میخوای همین بیرون بمونی، بمون، من که میرم داخل.</p><p>الینا در دل شجاعت دنیل را تحسین کرد و همانطور که پشت سر دنیل گام برداشت خطاب بقیه گفت:</p><p>_ من هم میرم، هر چه بادا باد.</p><p>آرین ضربهای کوتاه با پایش به تنهی درخت زد و به سمت در هتل گام برداشت.</p><p>_ بهتره بریم داخل رو با چراغقوههای گوشیمون یک نگاهی بندازیم.</p><p>آسو که ترجیح میداد با بقیه باشد شانهای بالا انداخت و او هم به سمت در رفت. مروا که با دستهایش خود را بغل کرده بود به تیام که به دیوار تکیه داده بود نگاه انداخت.</p><p>مروا:</p><p>_ شما نمیخواید برید داخل؟</p><p>تیام با لبخند به او خیره شد و جوابش را داد.</p><p>_ نمیشه که شماها تنها بمونید.</p><p>مروا بخاطر درک و فهم تیام لبخندی به او زدی و به بنیتا که غمگین سرش را پایین انداختِ بود نگاه انداخت و دستش را به سمتش گرفت و گفت:</p><p>_ عزیزم نگران نباش اگه اتفاقی بیوفته حداقل با هم دیگهایم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="CANDY, post: 124576, member: 3457"] با پیشنهاد تیام برای پیدا کردن جایی که استراحت کنند، مدت کوتاهی بود که به راه افتاده بودند. همانطور که نزدیک به چراغهای خیابانی راه میرفتند مروا خیره به آسفالتهای خیابان خطاب به دخترها گفت: _ شماها از کی دیدید اینجاین؟ آسو که تمام مدت با دقت به ساختمانها و مغازهها نگاه میانداخت شانهای بالا انداخت و جواب داد. _ نمیدونم؛ چون اینجا انگار همیشه شبِ و متوجه گذر زمان نمیشیم. مروا دستهایش را در جیبهای مانتواش برد. سعی داشت نگاهش فقط به پسرها که جلویشان راه میفتند باشد تا چشمش به ساختمانها و مغازهها نیفتد؛ دیدن آنها که در تاریکی فرو رفتهاند ترسی در دلش میانداخت. تمام حواسش به این بود زیاد به اطرافش توجه نکند و ترسش را نشان ندهد. بالاخره به یک ساختمان رسیدند. نوشتههای روی تابلو که بالای در ساختمان بود نشان میداد آنجا هتل است. مروا به جای اینکه به ساختمان توجه کند زیر چشمی اطرافش را میپاید. دست خودش نبود از تاریکی میترسید و همش فکر میکرد یک دفعه کسی در تاریکی بیرون میآید؛ حتیٰ فکر کردن به بعدش را دوست نداشت آب دهانش را قورت داد و به ساختمان نگاه انداخت. یک ساختمان دو طبقه که هیچ روشنایی از داخلش دیده نمیشد. بنیتا همانطور که خیره به ساختمان بود با وحشت و چشمهای درشت شده گفت: _ من اصلاً دوست ندارم داخل اینجا برم. دنیل به سمتش برگشت و با ابروهای بالا رفته گفت: _ پس بگو چه کنیم، همین بیرون رو زمین سفت بخوابیم؟ همان موقع باد سردی وزید که همه بدنهایشان لرزید. بنیتا بیتوجه به سردی هوا دندانهایش را روی هم فشرد و با نفرت به دنیل خیره شد. دنیل از دیدن آن حجم از نفرت نیشخندی زد. _ اینکه میخوای همین بیرون بمونی، بمون، من که میرم داخل. الینا در دل شجاعت دنیل را تحسین کرد و همانطور که پشت سر دنیل گام برداشت خطاب بقیه گفت: _ من هم میرم، هر چه بادا باد. آرین ضربهای کوتاه با پایش به تنهی درخت زد و به سمت در هتل گام برداشت. _ بهتره بریم داخل رو با چراغقوههای گوشیمون یک نگاهی بندازیم. آسو که ترجیح میداد با بقیه باشد شانهای بالا انداخت و او هم به سمت در رفت. مروا که با دستهایش خود را بغل کرده بود به تیام که به دیوار تکیه داده بود نگاه انداخت. مروا: _ شما نمیخواید برید داخل؟ تیام با لبخند به او خیره شد و جوابش را داد. _ نمیشه که شماها تنها بمونید. مروا بخاطر درک و فهم تیام لبخندی به او زدی و به بنیتا که غمگین سرش را پایین انداختِ بود نگاه انداخت و دستش را به سمتش گرفت و گفت: _ عزیزم نگران نباش اگه اتفاقی بیوفته حداقل با هم دیگهایم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان جایی شبیه خیال |میناجرجندی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین