انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان جایی شبیه خیال |میناجرجندی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="CANDY" data-source="post: 117196" data-attributes="member: 3457"><p>مُروا به سایه آرین خیره شد. کلافه بود نمیدانست چه کار کند، آیا اعتماد کردند در آن لحظه کار درستی بود؟ نفس عمیقی کشید. سرش را بالا آورد که با دو چشم آبی رو به رو شد و برای لحظهای خشکش زد؛ حس کرد چیزی در قلبش تکان خورد.</p><p>آرین نگاه خشک شدهی مُروا را دنبال کرد. با دیدن تیام که پشت سرش ایستاده بود گفت:</p><p>_ تیام، تو یک چیزی به این دختر بگو انگار نمیخواد باور کنه.</p><p>تیام لبخندی زد و کنار آرین زیر چراغ خیابان ایستاد و چشمهای آبیش را به مُروا دوخت و گفت:</p><p>_ میدونم برات غیر قابل باورِ؛ ماهم اول که هم دیگه رو در یک کوچه دیدیم نمیتونستیم به هم اعتماد کنیم و فکرهای زیادی میکردیم؛ ولی وقتی رفتیم بعضی جاهای این شهر رو گشتیم جایی برای بیرون رفتن ازش پیدا نکردیم و خوب گفتیم شاید خواب باشه؛ ولی یک خواب اینقدر میتونه واقعی باشه؟ هر چی گذشت از جایی که فکر میکردیم خوابِ بیدار نشدیم.</p><p>مُروا نگاهش را از تیام گرفت و به آرین که به طرف پسری که روی جدول نشسته بود میرفت خیره شد و به این فکر کرد چه بلایی به سرش آمده بود که این شهر و این آدمها را میدید چه شده بود که جای اتاق خوابش اینجا بود؟ چشمهایش را روی هم فشرد و باز کرد و گفت:</p><p>_ الان هیچی به ذهنم نمیاد، انگار تنها راه اعتماد کردنِ.</p><p>تیام لبخندش کش آمد و سرش را تکان داد.</p><p>_ تنها کار همینِ، حالا بیا بریم پیش بقیه...</p><p></p><p style="text-align: center">***</p><p></p><p>دقایقی بود مروا روی نیمکت کنار دختری به اسم الینا که به گفتهی خودش از بودنش در آنجا ناراضی نبود، نشسته بود.</p><p>مُروا که احساس تشنگی میکرد سعی داشت به آن توجه نکند و به بقیه که با گوشیهایشان سرگرم بودند نگاه میانداخت. با اینکه بقیه گوشی داشتند؛ امّا او هیچ گوشی همراهش نبود. نگاهش را از پسرها گرفت و با کنجکاوی دخترها را مخاطب قرار داد.</p><p>_ چرا تو<u>ی</u> این موقعیت با گوشیهاتون سرگرمید؟</p><p>دختری که کنار الینا نشسته بود و خودش را آسو معرفی کرده بود؛ همانطور که با دوربین جلوی گوشیاش موهای چتریاش را مرتب میکرد جوابش را داد.</p><p>_ سعی داریم به خانوادههامون زنگ بزنیم یا پیام بدیم؛ ولی اینجا اصلاً گوشیها آنتن نمیدند؛ ممکنه یک لحظه بیاد و زود قطع بشه.</p><p>مُروا همانطور که آرام با سر کفشش با برگهای زیر پایش بازی میکرد به این فکر کرد که آسو از آن آدمهای است که در هر شرایطی به ظاهرشان توجه میکنند. وقتی جواب آسو را شنید اَبروهایش را بالا داد و متفکرانه دستش را روی چانهاش گذاشت و گفت:</p><p>_ یعنی فکر میکنید همه چیز همینقدر ساده است که با یک گوشی بالاخره زنگ بزنیم به خانوادههامون در صورتی که نمیدونیم اصلاً اینجا کجاست، تا بگیم که دقیقاً کجا هستیم؟</p><p>آسو نگاهش را از دوربین و چهرهی خودش در صفحه گوشی گرفت و به مُروا خیره شد.</p><p>_ راست میگیها اصلاً به اینجاش فکر نکرده بودم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="CANDY, post: 117196, member: 3457"] مُروا به سایه آرین خیره شد. کلافه بود نمیدانست چه کار کند، آیا اعتماد کردند در آن لحظه کار درستی بود؟ نفس عمیقی کشید. سرش را بالا آورد که با دو چشم آبی رو به رو شد و برای لحظهای خشکش زد؛ حس کرد چیزی در قلبش تکان خورد. آرین نگاه خشک شدهی مُروا را دنبال کرد. با دیدن تیام که پشت سرش ایستاده بود گفت: _ تیام، تو یک چیزی به این دختر بگو انگار نمیخواد باور کنه. تیام لبخندی زد و کنار آرین زیر چراغ خیابان ایستاد و چشمهای آبیش را به مُروا دوخت و گفت: _ میدونم برات غیر قابل باورِ؛ ماهم اول که هم دیگه رو در یک کوچه دیدیم نمیتونستیم به هم اعتماد کنیم و فکرهای زیادی میکردیم؛ ولی وقتی رفتیم بعضی جاهای این شهر رو گشتیم جایی برای بیرون رفتن ازش پیدا نکردیم و خوب گفتیم شاید خواب باشه؛ ولی یک خواب اینقدر میتونه واقعی باشه؟ هر چی گذشت از جایی که فکر میکردیم خوابِ بیدار نشدیم. مُروا نگاهش را از تیام گرفت و به آرین که به طرف پسری که روی جدول نشسته بود میرفت خیره شد و به این فکر کرد چه بلایی به سرش آمده بود که این شهر و این آدمها را میدید چه شده بود که جای اتاق خوابش اینجا بود؟ چشمهایش را روی هم فشرد و باز کرد و گفت: _ الان هیچی به ذهنم نمیاد، انگار تنها راه اعتماد کردنِ. تیام لبخندش کش آمد و سرش را تکان داد. _ تنها کار همینِ، حالا بیا بریم پیش بقیه... [CENTER]***[/CENTER] دقایقی بود مروا روی نیمکت کنار دختری به اسم الینا که به گفتهی خودش از بودنش در آنجا ناراضی نبود، نشسته بود. مُروا که احساس تشنگی میکرد سعی داشت به آن توجه نکند و به بقیه که با گوشیهایشان سرگرم بودند نگاه میانداخت. با اینکه بقیه گوشی داشتند؛ امّا او هیچ گوشی همراهش نبود. نگاهش را از پسرها گرفت و با کنجکاوی دخترها را مخاطب قرار داد. _ چرا تو[U]ی[/U] این موقعیت با گوشیهاتون سرگرمید؟ دختری که کنار الینا نشسته بود و خودش را آسو معرفی کرده بود؛ همانطور که با دوربین جلوی گوشیاش موهای چتریاش را مرتب میکرد جوابش را داد. _ سعی داریم به خانوادههامون زنگ بزنیم یا پیام بدیم؛ ولی اینجا اصلاً گوشیها آنتن نمیدند؛ ممکنه یک لحظه بیاد و زود قطع بشه. مُروا همانطور که آرام با سر کفشش با برگهای زیر پایش بازی میکرد به این فکر کرد که آسو از آن آدمهای است که در هر شرایطی به ظاهرشان توجه میکنند. وقتی جواب آسو را شنید اَبروهایش را بالا داد و متفکرانه دستش را روی چانهاش گذاشت و گفت: _ یعنی فکر میکنید همه چیز همینقدر ساده است که با یک گوشی بالاخره زنگ بزنیم به خانوادههامون در صورتی که نمیدونیم اصلاً اینجا کجاست، تا بگیم که دقیقاً کجا هستیم؟ آسو نگاهش را از دوربین و چهرهی خودش در صفحه گوشی گرفت و به مُروا خیره شد. _ راست میگیها اصلاً به اینجاش فکر نکرده بودم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان جایی شبیه خیال |میناجرجندی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین