انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
تالار وحشت
عجایب
داستان ترسناک پمپ بنزین حاشیه شهری کوچک در آمریکا
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="H A D I S" data-source="post: 95750" data-attributes="member: 846"><p>• داستان ترسناک و واقعی پمپ بنزین حاشیه شهری کوچک در آمریکا •⛽🔪🩸</p><p></p><p>•• زمانی که 12 ساله بودم من و پدر و مادرم از شهربازی درحال برگشتن به خانه بودیم که پدرم با اشاره به میزان بنزین باقی مانده در ماشین گفت باید در نزدیک ترین پمپ بنزین صبر کنیم و بنزین بزنیم..</p><p>•• ما در ساعت 10 شب روز سه شنبه تابستان سال 2001 وارد یک جاده ی بسیار تاریک و طولانی شدیم که از دور کورسوی یک مغازه و بعد پمپ بنزین کنارش را دیدیم. پدرم وارد محوطه ی استقرار ماشین ها برای سوختگیری شد و به مادرم گفت که به علت خستگی او زحمت بنزین زدن را بکشد و مادرم نیز قبول کرد. مادرم بعد از پر کردن باک ماشین به داخل مغازه رفت تا مبلغ را حساب کند و کمی خوراکی برای من بخرد. بعد از آنکه وارد مغازه شد، ناگهان برق تمامی محوطه از جمله پمپ بنزین و مغازه قطع شد و مادرم جیغ زنان از مغازه خارج و به سمت ماشین آمد و به سر پدرم فریاد کشید که از آنجا دور شوند.🔪</p><p></p><p>•• ما از انجا دور شدیم و مادرم هنگامی که نفسش به حالت عادی برگشت همه چیز را برایمان تعریف کرد..</p><p>•• او گفت بعد از پر کردن باک ماشین وارد مغازه شد تا مبلغ را پرداخت کند و یک نوشیدنی بخرد. بعد از رفتن به سمت یخچال و برداشتن یک قوطی نوشابه به سمت صندوق رفتم. در مغازه 5 نفر حضور داشتند. یک نفر پشت صندوق که سرش کاملا پایین بود و بی حرکت ایستاده بود و چهار نفر دیگه که پشتشان به من بود و روبه صندوق بدون حرکت ایستاده بودند.🩸</p><p></p><p>•• تا قدم برداشتم تا به سمت صندوق برود و مبلغ را حساب کنم ناگهان صندوق دار سرش را بالا اورد و به من نگاه کرد و با یک صدای بسیار بسیار کلفت و ترسناک و خش دار به من گفت: من با خدا صحبت کردم . خدا ما را تنها گذاشته است. و سپس ان چهار نفر رو به من کردند و ناگهان برق قطع شد و من از ترس به بیرون فرار کردم.👹</p><p></p><p>•• پدرم ابتدا تصور میکرد شاید این یک دوربین مخفی بوده باشد اما مادرم گفت امکان ندارد این یک دوربین مخفی باشد. زیرا به محض ورود به داخل مغازه بوی مرگ را حس کردم. بوی لاشه ی گندیده و از همه ترسناک تر آنکه هیچکدام از ان چهار نفر چشم نداشتند. قسمت چشمشان فقط یک پوست بود و جای خالی چشمشان.💀</p><p></p><p>•• پدرم هیچوقت ماجرا را باور نکرد اما من بعدا از طریق اینترنت و تحقیق درمورد داستان پمپ بزنین متوجه شدم که ان پمپ بنزین نزدیک 4 سال متروک بوده است و ما در واقع وارد یک پمپ بزنین متروک شده بودیم. اما اینکه مادرم چطور تصور میکرد که بنزین زده و مغازه همچنان جنس دارد شاید به خاطر محیط عجیب و ماورایی بوده که ما وارد ان شدیم و شاید در زمان سفر کردیم!⏳</p><p></p><p>•• جمله من با خدا صحبت کردم و یا سخن گفتم خدا مارا تنها گذاشته است، یک بار دیگر توسط یک بیمار تحت ازمایش در شوروی سابق گفته شده بود. بیماری که روی ان تحقیق وحشتناک از بین بردن تمام حواس پنج گانه انجام شده بود. در این تحقیق یک داوطلب را با جراحی کاملا از حواس پنج گانه اش فلج کردند. سپس بعد از 5 روز خودزنی و درگیری و ارزوی مرگ کردن و فریاد، رو به یک پزشک کرده میگوید: من با خدا صحبت کردم. اورا مارا تنها گذاشته است. سپس از دنیا رفت.⚰️</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="H A D I S, post: 95750, member: 846"] • داستان ترسناک و واقعی پمپ بنزین حاشیه شهری کوچک در آمریکا •⛽🔪🩸 •• زمانی که 12 ساله بودم من و پدر و مادرم از شهربازی درحال برگشتن به خانه بودیم که پدرم با اشاره به میزان بنزین باقی مانده در ماشین گفت باید در نزدیک ترین پمپ بنزین صبر کنیم و بنزین بزنیم.. •• ما در ساعت 10 شب روز سه شنبه تابستان سال 2001 وارد یک جاده ی بسیار تاریک و طولانی شدیم که از دور کورسوی یک مغازه و بعد پمپ بنزین کنارش را دیدیم. پدرم وارد محوطه ی استقرار ماشین ها برای سوختگیری شد و به مادرم گفت که به علت خستگی او زحمت بنزین زدن را بکشد و مادرم نیز قبول کرد. مادرم بعد از پر کردن باک ماشین به داخل مغازه رفت تا مبلغ را حساب کند و کمی خوراکی برای من بخرد. بعد از آنکه وارد مغازه شد، ناگهان برق تمامی محوطه از جمله پمپ بنزین و مغازه قطع شد و مادرم جیغ زنان از مغازه خارج و به سمت ماشین آمد و به سر پدرم فریاد کشید که از آنجا دور شوند.🔪 •• ما از انجا دور شدیم و مادرم هنگامی که نفسش به حالت عادی برگشت همه چیز را برایمان تعریف کرد.. •• او گفت بعد از پر کردن باک ماشین وارد مغازه شد تا مبلغ را پرداخت کند و یک نوشیدنی بخرد. بعد از رفتن به سمت یخچال و برداشتن یک قوطی نوشابه به سمت صندوق رفتم. در مغازه 5 نفر حضور داشتند. یک نفر پشت صندوق که سرش کاملا پایین بود و بی حرکت ایستاده بود و چهار نفر دیگه که پشتشان به من بود و روبه صندوق بدون حرکت ایستاده بودند.🩸 •• تا قدم برداشتم تا به سمت صندوق برود و مبلغ را حساب کنم ناگهان صندوق دار سرش را بالا اورد و به من نگاه کرد و با یک صدای بسیار بسیار کلفت و ترسناک و خش دار به من گفت: من با خدا صحبت کردم . خدا ما را تنها گذاشته است. و سپس ان چهار نفر رو به من کردند و ناگهان برق قطع شد و من از ترس به بیرون فرار کردم.👹 •• پدرم ابتدا تصور میکرد شاید این یک دوربین مخفی بوده باشد اما مادرم گفت امکان ندارد این یک دوربین مخفی باشد. زیرا به محض ورود به داخل مغازه بوی مرگ را حس کردم. بوی لاشه ی گندیده و از همه ترسناک تر آنکه هیچکدام از ان چهار نفر چشم نداشتند. قسمت چشمشان فقط یک پوست بود و جای خالی چشمشان.💀 •• پدرم هیچوقت ماجرا را باور نکرد اما من بعدا از طریق اینترنت و تحقیق درمورد داستان پمپ بزنین متوجه شدم که ان پمپ بنزین نزدیک 4 سال متروک بوده است و ما در واقع وارد یک پمپ بزنین متروک شده بودیم. اما اینکه مادرم چطور تصور میکرد که بنزین زده و مغازه همچنان جنس دارد شاید به خاطر محیط عجیب و ماورایی بوده که ما وارد ان شدیم و شاید در زمان سفر کردیم!⏳ •• جمله من با خدا صحبت کردم و یا سخن گفتم خدا مارا تنها گذاشته است، یک بار دیگر توسط یک بیمار تحت ازمایش در شوروی سابق گفته شده بود. بیماری که روی ان تحقیق وحشتناک از بین بردن تمام حواس پنج گانه انجام شده بود. در این تحقیق یک داوطلب را با جراحی کاملا از حواس پنج گانه اش فلج کردند. سپس بعد از 5 روز خودزنی و درگیری و ارزوی مرگ کردن و فریاد، رو به یک پزشک کرده میگوید: من با خدا صحبت کردم. اورا مارا تنها گذاشته است. سپس از دنیا رفت.⚰️ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
تالار وحشت
عجایب
داستان ترسناک پمپ بنزین حاشیه شهری کوچک در آمریکا
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین