انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان باران خاک خورده | فاطمه یوسفی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="فاطمه یوسفی" data-source="post: 120926" data-attributes="member: 6613"><p>سرش را بالا گرفت و اولین چیزی که در صورت مرد به چشمش خورد، ل*بهای پوسته پوسته شدهی سیاهی بود که زخمهای کوچکی کنار خود داشت. پلکی زد و با ناخنهای کوتاه و مرتبش کمی گردنش را از روی مقنعه خاراند. بدون اینکه تعارفی بزند، مرد به سمت صندلی شروع به پیشروی کرد و پاهای کشیده و بلندش را روی یکدیگر انداخت. اضافههای گوشه چشمش را گرفت و سلامی به نبات کرد.</p><p>نبات صندلی خود را جلو کشید و پرونده را باز کرد، مداد که نوک تیزی نداشت به دست گرفت و خطهای فرضی روی صفحه اول پرونده کشید؛ در همان حال که خود را مشغول نشان میداد، نگاهی به مرد انداخت و گفت:</p><p>- سلام امیدوارم حالتون بد نباشه، خب خوشحال میشم درباره مشکلتون با همدیگه حرف بزنیم.</p><p>نگاه مرد بالا آمد و ل*بهای نه چندان باریکش را روی هم فشرده شد. راه سختی پیشروی خود حس نمیکرد؛ ولی مثل همیشه خلائی عمیق در وجودش بود.</p><p>- قابل تحملتر از اون چیزی هستی که فکر میکردم.</p><p>نبات تشری به ابروانش زد و به سختی تلاش کرد تا نگذارد به جان یکدیگر بیوفتند. توقع شنیدن چنین حرفی نداشت.</p><p>- چی گفتید؟</p><p>دستهای مرد پشت سرش قرار گرفتند و در همان حال که مشغول کشیدن موهای لخت خود بود، ل*ب باز کرد:</p><p>- اسمم علی هست. مولایی.</p><p>سر نبات به سختی از بستر شانههایش فاصله گرفت و خود را بالا کشید.</p><p>- بله میدونم.</p><p>نمیدانست، هیچوقت اسم و فامیل بیمارانش را به ذهن نمیسپرد و حالا که اوضاع فرق هم میکرد!</p><p>- خشونت خانگی.</p><p>سری به نشانه فهمیدن تکان و خود را درحال نوشتن نشان داد.</p><p>- خب؟</p><p>صدای خنده کوتاه علی گوشش را خراشید.</p><p>- خودت رو میگم، خشونت خانگی؟</p><p>رگههایی از خسخس از حنجرهاش شنیده میشد. خودش را از روی کاغذ عقب کشید، با چشمهایی گرد شده نگاهش را روی آن چهره مرموز گرداند و گیر آن لبخند بیمعنی شد.</p><p>- چی میگید؟!</p><p>علی شانه بالا انداخت و ادامه حرفش را فرو فرستاد، کارهای مهمتری با این روانشناسِ به ظاهر موفق داشت!</p><p>- بیخیال اشتباه شد.</p><p>نبات کمی آسودهخاطر طرهی مویش که در دهانش بود را بیرون فرستاد و ل*ب زد:</p><ul> <li data-xf-list-type="ul">خب میشنوم. از خودتون بگید.</li> <li data-xf-list-type="ul">من واقعى رو وقتى میبينى كه ديگه وجودت برام هيچ منفعتى نداشته باشه خانم استخری.</li> <li data-xf-list-type="ul">منم نیازی ندارم شخصیت واقعی شما رو ببینم درسته؟ ابدا نیازی ندارم. اینجاییم که به همدیگه کمک کنیم.</li> </ul></blockquote><p></p>
[QUOTE="فاطمه یوسفی, post: 120926, member: 6613"] سرش را بالا گرفت و اولین چیزی که در صورت مرد به چشمش خورد، ل*بهای پوسته پوسته شدهی سیاهی بود که زخمهای کوچکی کنار خود داشت. پلکی زد و با ناخنهای کوتاه و مرتبش کمی گردنش را از روی مقنعه خاراند. بدون اینکه تعارفی بزند، مرد به سمت صندلی شروع به پیشروی کرد و پاهای کشیده و بلندش را روی یکدیگر انداخت. اضافههای گوشه چشمش را گرفت و سلامی به نبات کرد. نبات صندلی خود را جلو کشید و پرونده را باز کرد، مداد که نوک تیزی نداشت به دست گرفت و خطهای فرضی روی صفحه اول پرونده کشید؛ در همان حال که خود را مشغول نشان میداد، نگاهی به مرد انداخت و گفت: - سلام امیدوارم حالتون بد نباشه، خب خوشحال میشم درباره مشکلتون با همدیگه حرف بزنیم. نگاه مرد بالا آمد و ل*بهای نه چندان باریکش را روی هم فشرده شد. راه سختی پیشروی خود حس نمیکرد؛ ولی مثل همیشه خلائی عمیق در وجودش بود. - قابل تحملتر از اون چیزی هستی که فکر میکردم. نبات تشری به ابروانش زد و به سختی تلاش کرد تا نگذارد به جان یکدیگر بیوفتند. توقع شنیدن چنین حرفی نداشت. - چی گفتید؟ دستهای مرد پشت سرش قرار گرفتند و در همان حال که مشغول کشیدن موهای لخت خود بود، ل*ب باز کرد: - اسمم علی هست. مولایی. سر نبات به سختی از بستر شانههایش فاصله گرفت و خود را بالا کشید. - بله میدونم. نمیدانست، هیچوقت اسم و فامیل بیمارانش را به ذهن نمیسپرد و حالا که اوضاع فرق هم میکرد! - خشونت خانگی. سری به نشانه فهمیدن تکان و خود را درحال نوشتن نشان داد. - خب؟ صدای خنده کوتاه علی گوشش را خراشید. - خودت رو میگم، خشونت خانگی؟ رگههایی از خسخس از حنجرهاش شنیده میشد. خودش را از روی کاغذ عقب کشید، با چشمهایی گرد شده نگاهش را روی آن چهره مرموز گرداند و گیر آن لبخند بیمعنی شد. - چی میگید؟! علی شانه بالا انداخت و ادامه حرفش را فرو فرستاد، کارهای مهمتری با این روانشناسِ به ظاهر موفق داشت! - بیخیال اشتباه شد. نبات کمی آسودهخاطر طرهی مویش که در دهانش بود را بیرون فرستاد و ل*ب زد: [LIST] [*]خب میشنوم. از خودتون بگید. [*]من واقعى رو وقتى میبينى كه ديگه وجودت برام هيچ منفعتى نداشته باشه خانم استخری. [*]منم نیازی ندارم شخصیت واقعی شما رو ببینم درسته؟ ابدا نیازی ندارم. اینجاییم که به همدیگه کمک کنیم. [/LIST] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان باران خاک خورده | فاطمه یوسفی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین