انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان باران خاک خورده | فاطمه یوسفی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="فاطمه یوسفی" data-source="post: 120925" data-attributes="member: 6613"><p>***</p><p>احساس مریضی را داشت که از تبی سرسامآور رنج میکشید، تبی که قدرت خیلی چیزها را در مشت خود گرفته و نبات بینوا را گوشهای گیر انداخته بود. این موضوع فاجعه را وقتی متوجه شد که قدرت تکلم در مقابل بیمارش را از دست داده بود. به چشمهای معصوم دختری که از بین حرفهایش دست و پا شکسته فهمید قربانی تج*اوز است خیره شد. حداقل حس بهتری به این دختر نوزده ساله داشت تا آن پسر بچهای که پیرمرد خرفت و حرامزادهای گوشهی خشکباری گیرش انداخته بود؛ در نگاه آن پسر هیچ چیز نمیدید و درآخر حتی متوجه نشد چه حرفهایی برای دلگرم و آرام کردن او به خوردش داد. دقیقاً همان لحظه به خدا با آن عظمتش شک کرد، میگفتند دنیا محل امتحان است؟ خدا چه کسی را امتحان کرده بود؟ آن پیرِ خرفت؟ پسر بچهی نگونبخت؟</p><p>حالت اضطرابگونهی دختر روبهرویش، شیارهای مغزش را هدف گرفته بود. وقتی متوجه شد دختر از گریه کردن خسته نمیشود ناچار نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن وقتی که رو به اتمام بود، نیمچه لبخندی مهمان صورتش کرد. میدانست تج*اوز نام دیگر مرگ است ولی ترجیح داد دوکلمه به زبان بیاورد تا حداقل نانی که میخورد حرام نشود!</p><p>جملاتی که میدانست ممکن است کمی حال کسی که مورد تج*اوز قرار گرفته را آرام کند، به زبان آورد و به والله که حتی یک کلمهاش هم برای او نبود! حرفهایی که در دفترچه آن رواندرمانگر منفور دیده بود را همیشه برای این نوع مراجع کنندهها بازگو میکرد.</p><p>بعد از تموم شدن وقت مربوطه تا جلوی در همراهیاش کرد و کاغذ دست نخوردهای که برای پر کردن اسم و شرایط بیمار بود، پشت سر نگاه داشته و به دست عبداللهی رساند. زیر ل*ب سلامی کرد و تا خواست برگردد، چشمش به خندههای بلند فرد کنار دست عبداللهی خشک شد. آن مرد را تا به الان در کلینیک ندیده بود و حدس میزد عضوی جدید باشد؛ با مقطع شدن خندههایش و حرکت چشمهای بادامیاش به سوی او، سری از تاسف تکان داده و فاصله گرفت. این خندهها، آن خندهها، همهی خندهها را یک نوع بیحرمتی میدانست نه فقط برای خودش، برای همه! برای این اوضاع و برای آن رنجها!</p><p>با گامهایی نه چندان استوار به طرف اتاق و بعد میز حرکت کرد. میدانست بیمار جدیدی که آقای دهقان پروندهاش را به او سپرده بود تا لحظاتی دیگر وقت ملاقاتش سر میرسید؛ ولی این موضوع ابداً تغییری در حالش ایجاد نمیکرد؛ با خود فکر کرد چرا تا بهحال، چرا هیچکس در این سه روز نفهمیده بود سر قبر اشتباهی روضه میخواند؟ اینقدر قوی به نظر میرسید یا بیشتر از حد تصورش احمق بودند؟</p><p>تق تق نامنظمی که در را هدف گرفت، قلنج انگشت شستش را به آرامی شکاند و به زحمت خط صافی روی ل*بهایش نشاند.</p><p>- بفرمایید.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="فاطمه یوسفی, post: 120925, member: 6613"] *** احساس مریضی را داشت که از تبی سرسامآور رنج میکشید، تبی که قدرت خیلی چیزها را در مشت خود گرفته و نبات بینوا را گوشهای گیر انداخته بود. این موضوع فاجعه را وقتی متوجه شد که قدرت تکلم در مقابل بیمارش را از دست داده بود. به چشمهای معصوم دختری که از بین حرفهایش دست و پا شکسته فهمید قربانی تج*اوز است خیره شد. حداقل حس بهتری به این دختر نوزده ساله داشت تا آن پسر بچهای که پیرمرد خرفت و حرامزادهای گوشهی خشکباری گیرش انداخته بود؛ در نگاه آن پسر هیچ چیز نمیدید و درآخر حتی متوجه نشد چه حرفهایی برای دلگرم و آرام کردن او به خوردش داد. دقیقاً همان لحظه به خدا با آن عظمتش شک کرد، میگفتند دنیا محل امتحان است؟ خدا چه کسی را امتحان کرده بود؟ آن پیرِ خرفت؟ پسر بچهی نگونبخت؟ حالت اضطرابگونهی دختر روبهرویش، شیارهای مغزش را هدف گرفته بود. وقتی متوجه شد دختر از گریه کردن خسته نمیشود ناچار نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن وقتی که رو به اتمام بود، نیمچه لبخندی مهمان صورتش کرد. میدانست تج*اوز نام دیگر مرگ است ولی ترجیح داد دوکلمه به زبان بیاورد تا حداقل نانی که میخورد حرام نشود! جملاتی که میدانست ممکن است کمی حال کسی که مورد تج*اوز قرار گرفته را آرام کند، به زبان آورد و به والله که حتی یک کلمهاش هم برای او نبود! حرفهایی که در دفترچه آن رواندرمانگر منفور دیده بود را همیشه برای این نوع مراجع کنندهها بازگو میکرد. بعد از تموم شدن وقت مربوطه تا جلوی در همراهیاش کرد و کاغذ دست نخوردهای که برای پر کردن اسم و شرایط بیمار بود، پشت سر نگاه داشته و به دست عبداللهی رساند. زیر ل*ب سلامی کرد و تا خواست برگردد، چشمش به خندههای بلند فرد کنار دست عبداللهی خشک شد. آن مرد را تا به الان در کلینیک ندیده بود و حدس میزد عضوی جدید باشد؛ با مقطع شدن خندههایش و حرکت چشمهای بادامیاش به سوی او، سری از تاسف تکان داده و فاصله گرفت. این خندهها، آن خندهها، همهی خندهها را یک نوع بیحرمتی میدانست نه فقط برای خودش، برای همه! برای این اوضاع و برای آن رنجها! با گامهایی نه چندان استوار به طرف اتاق و بعد میز حرکت کرد. میدانست بیمار جدیدی که آقای دهقان پروندهاش را به او سپرده بود تا لحظاتی دیگر وقت ملاقاتش سر میرسید؛ ولی این موضوع ابداً تغییری در حالش ایجاد نمیکرد؛ با خود فکر کرد چرا تا بهحال، چرا هیچکس در این سه روز نفهمیده بود سر قبر اشتباهی روضه میخواند؟ اینقدر قوی به نظر میرسید یا بیشتر از حد تصورش احمق بودند؟ تق تق نامنظمی که در را هدف گرفت، قلنج انگشت شستش را به آرامی شکاند و به زحمت خط صافی روی ل*بهایش نشاند. - بفرمایید. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان باران خاک خورده | فاطمه یوسفی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین