انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان اذهان قاتل | Serino
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Spiritous" data-source="post: 117640" data-attributes="member: 3608"><p>آریا نگاهی به سمت راستش انداخت و سهراب را دید که چشمانش کاملاً باز است و با خشم به چهرهی فرهاد در واگن رو به رویی خیره شده است. شوکه شد و از جایش پرید.</p><p></p><p>_ وای! تو مگه خواب نبودی؟</p><p></p><p>_ تازه بیدار شدم.</p><p></p><p>_ صبح بخیر قناری، ببینم تو نمیخواستی یه چیزیو به من بگی؟</p><p></p><p>_ ها، چرا خوب شد یادم انداختی.</p><p></p><p>_ چه گندی زدی؟</p><p></p><p>_ مثل اینکه مهدی از یک چیزایی بو برده، خواب که بودید من و بیدار کرد برد تو راهرو، سعی داشت ازم حرف بکشه</p><p></p><p>_ ینی چی؟ از کجا؟</p><p></p><p>_ موقع بمب بارون از اینکه نترسیدم شک کرده که شاید قدرتی داشته باشم.</p><p></p><p>_ اه، دادا صدبار بهت نگفتم تو صحنههای خطرناک فاز جومونگ نگیر برا من، سوپرمن هم وقتی ساختمون میافتاد روش دستش و میگرفت جلو چشاش خاک نره توشون چه برسه به تو که یه تخته سنگ بخوره تو سرت میمیری.</p><p></p><p>سهراب تن صدایش را پایین آورد و گفت:</p><p></p><p>_ آخه...</p><p></p><p>_ الان میخوای چه غلطی بکنی؟</p><p></p><p>_ نگران نباش هندونه دادم زیر بغلش گمراهش کردم، ازم پرسید تو میدونستی من قراره جلوی گلولههارو بگیرم، منم گفتم...</p><p></p><p>_ بسه بسه کمتر ور ور کن؛ فعلاً که گند زدی دقت کن ببین اونا دارن چیکار میکنن.</p><p></p><p>سهراب، از لای صندلیهای جلو به هیکل عیان و غول پیکر مهدی که از جایش برخاسته بود و سعی داشت جایش را با بغل دستی فرهاد طاق بزند، خیره شد.</p><p></p><p>به اندازهای دور بودند که صدایشان به سختی به گوش سهراب و آریا میرسید.</p><p></p><p>_ برادر پا میشی بری جای من بشینی؟ من با این داداشمون یکمی اختلاط کنم.</p><p></p><p>فرهاد بدون اینکه سرش را بچرخاند گفت:</p><p></p><p>_ بهبه آقا مهتی از این طرفا؟ شنیدم غوغا بپا کردی تو ساحل کارنن.</p><p></p><p>_چارهی دیگهای نداشتم اگر کاری نمیکردم همهمون همونجا پودر میشدیم و ایستگاه برای نیروهای پشت سر غیر قابل استفاده میشد.</p><p></p><p>همینطور که این را میگفت هیکل درشتش را داخل صندلیها جا کرد و کنار فرهاد نشست.</p><p></p><p>_ خب بگو ببینم چی شده به ما سر زدی؟ همچین آدم اجتماعیای نیستی که بیدلیل بیای احوال پرسی.</p><p></p><p>_ سهراب یغمایی رو میشناسی؟ همون پسر لاغره که تو گروهان ماست.</p><p></p><p>_ همونی که اکثراً ساکته و موهاشم بلنده؟</p><p></p><p>_ خودشه.</p><p></p><p>_ خب؟</p><p></p><p>_ احتمال صد به نود مطمئنم که قدرت داره.</p><p></p><p>_ چه طور اینقدر مطمئنی؟</p><p></p><p>_ امروز وقتی بمب بارون شدیم ذرهای نترسید. همینطوری راستراست ایستاده بود به آسمون خیره شده بود.</p><p></p><p>_ یعنی چی؟ نمیفهمم.</p><p></p><p>_ امروز سعی کردم از زیر زبونش بکشم، بهم گفت اگر هم تو اونجا نبودی خودم حلش میکردم. نمیدونم شاید میتونه گلولهها رو از کار بندازه یا یک دیوار دفاعی نامرئی درست کنه.</p><p></p><p>_ هوم، که اینطور، پس اونم مثل ما یک ستارست. من بیشتر برام سواله که چرا و چه طور تونسته قدرتشو از همه مخفی نگه داره؛ مگه توی هر گروهان فقط یک نفر قدرت مأورایی نداره؟ این یعنی هیچکدوم از فرماندههای ارتش هم از قدرتش خبر ندارن؛ چون اگر میدونستن تو رو با اون تو یک گروهان نمیزاشتن.</p><p></p><p>_ حق با توعه، به نظرم بهتره بریم سروان رو با خبر کنیم.</p><p></p><p>_ نه نه نه نه. باید اوّل مطمئن بشیم، سعی کن بفهمی قدرتش چیه، به حرفاش نمیشه اعتماد کرد.</p><p></p><p style="text-align: center">***</p><p>آریا با حالتی کلافه گفت:</p><p></p><p>_ دادا من که یک کلمه هم نمیفهمم اینا چیچی میگن.</p><p></p><p>_ هیس، وایسا.</p><p></p><p>صدایی از بین سیل عظیمی از صداها توجه سهراب را به خود جلب کرد.</p><p></p><p>_ خودم دیر یا زود از همه چیز سر در میارم.</p><p></p><p>سهراب با نگرانی گفت:</p><p></p><p>_ پوف، قضیه جدی شد.</p><p></p><p>_ چی شنیدی؟</p><p></p><p>_ این ع×و×ض×ی خیلی باهوشه.</p><p></p><p>_ نه حاجی تو خیلی بیشعوری، رفتی رو بلندی جلوی چشم همه زل زدی به گلولههایی که ده برابر سایز توان بعد انتظار داری کسی شک نکنه؟ از جلو چشمام خفهشو.</p><p></p><p>آریا برخاست و به سمت فرهاد و مهدی رفت. آنها نیز حرفهایشان تقریباً تمام و از جایشان بلند شده بودند.</p><p></p><p>فرهاد همچنان سرش پایین بود و با حالتی خوکامه گفت:</p><p></p><p>_ بسپرش به من خودم ته تو قضیه رو در میارم، تو فقط هر از گاهی حواست بهش باشه، برو تمرکزت رو بزار رو دفاع از گردان.</p><p></p><p>آریا با همان روی خوش همیشگیاش اعلام حضور میکند:</p><p></p><p>_ بهبه، آقا فرهاد گل گلاب، چیچی میگفتی با این مهتی؟ ته چی رو میخوای دراری؟</p><p></p><p>_ چیز مهمی نیست، صرفاً داشتم روحیهشو آماده نبرد میکردم.</p><p></p><p>_ بله، اونکه یقیناً حق با شماست؛ حتماً همینطوره، حالا اون و ولش کن مهم نیست، بینم نظرت چیه به تولوز که رسیدیم تحت پوشش امن اسنایپر رایفل من قرار بگیری؟</p><p></p><p>_ شرمنده؛ ولی من گروه خودم و برای هدایت دارم.</p><p></p><p>_ بیخیال گروهبان یعنی میخوای پیشنهاد داشتن حرفهایترین اسنایپر ایرانو تو گروهت رد کنی؟</p><p></p><p>_ با کمال احترام، بله.</p><p></p><p>آریا پیش خودش به آرامی زمزمه کرد.</p><p></p><p>_ خود پسند و لجباز.</p><p></p><p>سپس خطاب به فرهاد ادامه داد.</p><p></p><p>_ خب حالا بیا بشین راجبش صحبت میکنیم...</p><p></p><p style="text-align: center">***</p><p></p><p>سهراب از این حرکت آریا تحتتاثیر قرار گرفت و با خودش گفت:</p><p></p><p>_ ایول، سعی کن تمرکزشو از رو من برداری.</p><p></p><p>ساعتی بعد در حالی که هر کس در سکوت ذهن خودش غرق شده بود، سروان احمدی فرمانده گروهان فرهاد در ابتدای واگن قطار رو به جمعیت ایستاد و سروان حسینی هم کنارش ایستاده بود. شروع به حرف زدن کرد و صدایش در تمامی بلند گوهای قطار پخش میشد. احتمالاً بخاطر اتصال بلوتوثی میکروفون روی یونیفرمش با بلندگوها بود.</p><p></p><p>_ سربازها تا دقایقی دیگر به مقصد میرسیم، شهر تولوز اخیراً مورد تهاجم شدید توپخانههای دشمن قرار گرفته، پس احتمالاً وقتی بریم روی زمین قرار نیست چیزی جز خرابه ببینید، نیروهای ایرانی شامل سه تیپ سه هزار نفره در شهر تولوز و اطراف آناند برای حفظ کردن مرزها و دفاع در برابر دشمن که با ارتش انگلستان، پاکستان، اسپانیا و آمریکا همکاری خواهند کرد، باقی نیروها هم در منوپلیه مستقر میمونند برای دفاع از خط تزریق نیروهای کمکی که اونها هم با سربازان ترکیه و عربستان سعودی همکاری خواهند کرد، جزئیات بیشتر راجب موقعیت منطقه، تجهیزات و امکانات نیروهای دشمن روی صفحههای نمایشگر جلوی صندلیهاتون نمایش داده خواهد شد؛ لطفاً با دقت مطالعه کنید.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Spiritous, post: 117640, member: 3608"] آریا نگاهی به سمت راستش انداخت و سهراب را دید که چشمانش کاملاً باز است و با خشم به چهرهی فرهاد در واگن رو به رویی خیره شده است. شوکه شد و از جایش پرید. _ وای! تو مگه خواب نبودی؟ _ تازه بیدار شدم. _ صبح بخیر قناری، ببینم تو نمیخواستی یه چیزیو به من بگی؟ _ ها، چرا خوب شد یادم انداختی. _ چه گندی زدی؟ _ مثل اینکه مهدی از یک چیزایی بو برده، خواب که بودید من و بیدار کرد برد تو راهرو، سعی داشت ازم حرف بکشه _ ینی چی؟ از کجا؟ _ موقع بمب بارون از اینکه نترسیدم شک کرده که شاید قدرتی داشته باشم. _ اه، دادا صدبار بهت نگفتم تو صحنههای خطرناک فاز جومونگ نگیر برا من، سوپرمن هم وقتی ساختمون میافتاد روش دستش و میگرفت جلو چشاش خاک نره توشون چه برسه به تو که یه تخته سنگ بخوره تو سرت میمیری. سهراب تن صدایش را پایین آورد و گفت: _ آخه... _ الان میخوای چه غلطی بکنی؟ _ نگران نباش هندونه دادم زیر بغلش گمراهش کردم، ازم پرسید تو میدونستی من قراره جلوی گلولههارو بگیرم، منم گفتم... _ بسه بسه کمتر ور ور کن؛ فعلاً که گند زدی دقت کن ببین اونا دارن چیکار میکنن. سهراب، از لای صندلیهای جلو به هیکل عیان و غول پیکر مهدی که از جایش برخاسته بود و سعی داشت جایش را با بغل دستی فرهاد طاق بزند، خیره شد. به اندازهای دور بودند که صدایشان به سختی به گوش سهراب و آریا میرسید. _ برادر پا میشی بری جای من بشینی؟ من با این داداشمون یکمی اختلاط کنم. فرهاد بدون اینکه سرش را بچرخاند گفت: _ بهبه آقا مهتی از این طرفا؟ شنیدم غوغا بپا کردی تو ساحل کارنن. _چارهی دیگهای نداشتم اگر کاری نمیکردم همهمون همونجا پودر میشدیم و ایستگاه برای نیروهای پشت سر غیر قابل استفاده میشد. همینطور که این را میگفت هیکل درشتش را داخل صندلیها جا کرد و کنار فرهاد نشست. _ خب بگو ببینم چی شده به ما سر زدی؟ همچین آدم اجتماعیای نیستی که بیدلیل بیای احوال پرسی. _ سهراب یغمایی رو میشناسی؟ همون پسر لاغره که تو گروهان ماست. _ همونی که اکثراً ساکته و موهاشم بلنده؟ _ خودشه. _ خب؟ _ احتمال صد به نود مطمئنم که قدرت داره. _ چه طور اینقدر مطمئنی؟ _ امروز وقتی بمب بارون شدیم ذرهای نترسید. همینطوری راستراست ایستاده بود به آسمون خیره شده بود. _ یعنی چی؟ نمیفهمم. _ امروز سعی کردم از زیر زبونش بکشم، بهم گفت اگر هم تو اونجا نبودی خودم حلش میکردم. نمیدونم شاید میتونه گلولهها رو از کار بندازه یا یک دیوار دفاعی نامرئی درست کنه. _ هوم، که اینطور، پس اونم مثل ما یک ستارست. من بیشتر برام سواله که چرا و چه طور تونسته قدرتشو از همه مخفی نگه داره؛ مگه توی هر گروهان فقط یک نفر قدرت مأورایی نداره؟ این یعنی هیچکدوم از فرماندههای ارتش هم از قدرتش خبر ندارن؛ چون اگر میدونستن تو رو با اون تو یک گروهان نمیزاشتن. _ حق با توعه، به نظرم بهتره بریم سروان رو با خبر کنیم. _ نه نه نه نه. باید اوّل مطمئن بشیم، سعی کن بفهمی قدرتش چیه، به حرفاش نمیشه اعتماد کرد. [CENTER]***[/CENTER] آریا با حالتی کلافه گفت: _ دادا من که یک کلمه هم نمیفهمم اینا چیچی میگن. _ هیس، وایسا. صدایی از بین سیل عظیمی از صداها توجه سهراب را به خود جلب کرد. _ خودم دیر یا زود از همه چیز سر در میارم. سهراب با نگرانی گفت: _ پوف، قضیه جدی شد. _ چی شنیدی؟ _ این ع×و×ض×ی خیلی باهوشه. _ نه حاجی تو خیلی بیشعوری، رفتی رو بلندی جلوی چشم همه زل زدی به گلولههایی که ده برابر سایز توان بعد انتظار داری کسی شک نکنه؟ از جلو چشمام خفهشو. آریا برخاست و به سمت فرهاد و مهدی رفت. آنها نیز حرفهایشان تقریباً تمام و از جایشان بلند شده بودند. فرهاد همچنان سرش پایین بود و با حالتی خوکامه گفت: _ بسپرش به من خودم ته تو قضیه رو در میارم، تو فقط هر از گاهی حواست بهش باشه، برو تمرکزت رو بزار رو دفاع از گردان. آریا با همان روی خوش همیشگیاش اعلام حضور میکند: _ بهبه، آقا فرهاد گل گلاب، چیچی میگفتی با این مهتی؟ ته چی رو میخوای دراری؟ _ چیز مهمی نیست، صرفاً داشتم روحیهشو آماده نبرد میکردم. _ بله، اونکه یقیناً حق با شماست؛ حتماً همینطوره، حالا اون و ولش کن مهم نیست، بینم نظرت چیه به تولوز که رسیدیم تحت پوشش امن اسنایپر رایفل من قرار بگیری؟ _ شرمنده؛ ولی من گروه خودم و برای هدایت دارم. _ بیخیال گروهبان یعنی میخوای پیشنهاد داشتن حرفهایترین اسنایپر ایرانو تو گروهت رد کنی؟ _ با کمال احترام، بله. آریا پیش خودش به آرامی زمزمه کرد. _ خود پسند و لجباز. سپس خطاب به فرهاد ادامه داد. _ خب حالا بیا بشین راجبش صحبت میکنیم... [CENTER]***[/CENTER] سهراب از این حرکت آریا تحتتاثیر قرار گرفت و با خودش گفت: _ ایول، سعی کن تمرکزشو از رو من برداری. ساعتی بعد در حالی که هر کس در سکوت ذهن خودش غرق شده بود، سروان احمدی فرمانده گروهان فرهاد در ابتدای واگن قطار رو به جمعیت ایستاد و سروان حسینی هم کنارش ایستاده بود. شروع به حرف زدن کرد و صدایش در تمامی بلند گوهای قطار پخش میشد. احتمالاً بخاطر اتصال بلوتوثی میکروفون روی یونیفرمش با بلندگوها بود. _ سربازها تا دقایقی دیگر به مقصد میرسیم، شهر تولوز اخیراً مورد تهاجم شدید توپخانههای دشمن قرار گرفته، پس احتمالاً وقتی بریم روی زمین قرار نیست چیزی جز خرابه ببینید، نیروهای ایرانی شامل سه تیپ سه هزار نفره در شهر تولوز و اطراف آناند برای حفظ کردن مرزها و دفاع در برابر دشمن که با ارتش انگلستان، پاکستان، اسپانیا و آمریکا همکاری خواهند کرد، باقی نیروها هم در منوپلیه مستقر میمونند برای دفاع از خط تزریق نیروهای کمکی که اونها هم با سربازان ترکیه و عربستان سعودی همکاری خواهند کرد، جزئیات بیشتر راجب موقعیت منطقه، تجهیزات و امکانات نیروهای دشمن روی صفحههای نمایشگر جلوی صندلیهاتون نمایش داده خواهد شد؛ لطفاً با دقت مطالعه کنید. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان اذهان قاتل | Serino
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین