انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان اذهان قاتل | Serino
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Spiritous" data-source="post: 117638" data-attributes="member: 3608"><p>گروهان به محض خارج شدن از اتاق با سیل عظیمی از برترین سربازان ارتش هر کشور مواجه شدند. نزدیکترین گروه به اتاق ایرانیها سربازان کشور هندوستان بودند. گردان آنها از تمامی گردانها پر جمعیتتر بود و نیروها مجهز به تجهیزات تماماً ساخت خود هندوستان بودند؛ چند دههای میشد که هند به استقلال کامل نظامی رسیده بود.</p><p></p><p>آنطرفتر به ترتیب نیروی آلفای روسیه، گردان نیمه رباتیک آمریکا و لکلکهای پاکستانی قرار داشتند و در لاین روبرو نیز نیروی SAS انگلیس خودنمایی میکرد. و البته که جوخهی ناجیان آزادی تازه احداث شدهی اسپانیا نیز حضور داشت. مجهز به، به روزترین تکنولوژیهای دنیا. مشخص بود که با تمام وجود خطر هدف بعدی بودن را درک میکردند.</p><p></p><p>نه تنها گروهان سروان حسینی بلکه تمامی گروهانها با دیدن گروهان ایرانی دیگری در انتهای راهرو و آن سوی تونل متعجب شده بودند. آریا پس گردنی محکمی به سهراب زد طوری که برق از چشمانش پرید و فریاد کشید.</p><p></p><p>- سهراب نیگا الایرانیون.</p><p></p><p>- خو الاغ چته چرا میزنی.</p><p></p><p>- دادا فرماندهشونو دقت کردی؟</p><p></p><p>- کیه مگه؟</p><p></p><p>آریا با لحنی کنایهآمیز گفت:</p><p></p><p>- عشقت اینجاست، عشقت.</p><p></p><p>- نکنه... وایی نهنه من حوصله سر و کله زدن با این یارو رو ندارم</p><p></p><p>_ خدا بهت صبر عنایت کنه سهراب جان، صبر ایوب. بنده شمارو با آقا فرهاد تنها میزارم امیدوارم اوقات خوشی رو با هم سپری کنید.</p><p></p><p>آریا پشتش را به سهراب کرد و سعی داشت دور بشود که سهراب یقهاش را گرفت و با لحنی آرام گفت:</p><p></p><p>_ کجا؟ صبر کن کارت دارم، اتفاق مهمی افتاده.</p><p></p><p>_ چیشده؟</p><p></p><p>_ میگم بهت.</p><p></p><p>سهراب سخنش را در حالی که به انتهای تونل خیره شده بود پایان داد.</p><p></p><p>روزنهی نوری پر غوغا از اعماق تاریکی تونل سر از برای ماجراجویی بیرون آورد. گویی که گنجشک در دل قطار نمیگنجید تا بفهمد که مسافرین جدیدش اینبار قرار است چهگونه به هلاکت برسند.</p><p></p><p>سروان حسینی صدایش را بلند کرد و خطاب به گروهان گفت:</p><p></p><p>_ قطار به اندازه کافی جا داره هر دو گروهان سوار میشیم این قطار ماست، فقط اسلحههاتون رو بردارید بقیه مهمات همینجا تحویل نیروهای فرانسه داده میشه.</p><p></p><p>قطار با نیروی مغناطیسی حرکت میکرد، برای همین هیچ سر و صدای خاصی نداشت. پاورچینپاورچین خود را به ایستگاه رساند و درهایی که رو به روی گروهانهای ایرانی بودند باز و افراد داخل شدند. نیروها با گرمی و طراوت از دیدن یکدیگر استقبال کردند. همهمهای برپا شده بود و هر کس با هر جسم زندهای که دهانی برای صحبت کردن داشت گرم میگرفت.</p><p></p><p>سهراب در میان جمع حصاری از تنهایی به دور خودش پیچیده بود که با سیمهای خاردار چهره بیروحش محافظت میشد. به آرامی دستانش را داخل جیبش گذاشت و روی صندلی نشست، صدای آریا را در میان جمع در حال گپ و گفت میشنید؛ ولی خودش را نمیدید. دست از جستوجو برداشت، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.</p><p></p><p>دربهای قطار بسته شد و قطار با سرعتی باور نکردنی در داخل تاریکی تونل از گسترهی دید جنرال فرانسوی گریخت.</p><p></p><p>کمی بعد همهمهها خوابید و سربازان یک به یک سر جایشان نشستند و آریا نیز کنار سهراب نشست. سهراب به خواب رفته بود و آریا نیز سعی نکرد بیدارش کند. دقایقی بعد آریا از فرط بیکاری و نداشتن هم صحبت سر به این طرف و آن طرف چرخاند تا بلکه سوژهای برای سرگرمی پیدا کند. توجهش را فرهاد دزدید. همان محبوب همیشگی گردان که چرب زبانیاش در میان آن همه تخریب، تحقیر، فضای خشک و خشن ارتش نیاز هر سربازی بود.</p><p></p><p>چندین سرباز دور فرهاد جمع شده بودند و به سخنرانیهای او گوش میسپردند.</p><p>_ ... چیزی نمونده که ما، یعنی برترین و کارکشته ترین سربازان ارتش ایران وارد میدون نبرد بشیم و این پیکرهی خشم و جهالت نازیهارو بخشکونیم و ترس و وحشت مردم دنیا رو ریشه کن کنیم، چیزی که جهان باید ازش بترسه ماییم.،کلاه سبزهای ارتش ایرانن که قراره دنیارو مورد رحمت خودشون قرار بدن و صلح و آرامشو پیشکش تمام مردم جهان کنن، ما ترسناکیم؛ چون همونطور که میتونیم آرامش برقرار کنیم میتونیم دنیارو به طغیان و آشوب بکشیم، حضور ما در این میدان نه تنها نشانه هلاکت نیست بلکه خبر از آشکار شدن قدرت ما برای جهانیان میدهد، به قدرت خودتون ایمان داشه باشید تا بقیه هم بتونن اونو باور کنن.</p><p></p><p>البته ظاهرش هم همچین در تاثیرگذاری و جذابیت سخنانش بیتاثیر نبود. تنها سرخ پوست گردان که موهای بلند، چشمان و حتی مژهها و ابروهایش طلایی بود. در بین ایرانیها این حد از بوری مو واقعا خاص است و فرهاد میدانست چهگونه از این زیبایی برای جذب مخاطب استفاده کند.</p><p></p><p>فرهاد سکوتی کرد که جماعت را به تحسین خود وا داشت و شنوندگان برایش دست زدند. به سمت صندلیاش رفت و بنشست و نفسی عمیق کشید.</p><p></p><p>_ البته اگر هم نتونستید ایرادی نداره فقط کافیه به قدرت من ایمان داشته باشید. من کارکتر اصلی این داستانم.</p><p></p><p>لبخندی بر لبان فرهاد جاری شد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Spiritous, post: 117638, member: 3608"] گروهان به محض خارج شدن از اتاق با سیل عظیمی از برترین سربازان ارتش هر کشور مواجه شدند. نزدیکترین گروه به اتاق ایرانیها سربازان کشور هندوستان بودند. گردان آنها از تمامی گردانها پر جمعیتتر بود و نیروها مجهز به تجهیزات تماماً ساخت خود هندوستان بودند؛ چند دههای میشد که هند به استقلال کامل نظامی رسیده بود. آنطرفتر به ترتیب نیروی آلفای روسیه، گردان نیمه رباتیک آمریکا و لکلکهای پاکستانی قرار داشتند و در لاین روبرو نیز نیروی SAS انگلیس خودنمایی میکرد. و البته که جوخهی ناجیان آزادی تازه احداث شدهی اسپانیا نیز حضور داشت. مجهز به، به روزترین تکنولوژیهای دنیا. مشخص بود که با تمام وجود خطر هدف بعدی بودن را درک میکردند. نه تنها گروهان سروان حسینی بلکه تمامی گروهانها با دیدن گروهان ایرانی دیگری در انتهای راهرو و آن سوی تونل متعجب شده بودند. آریا پس گردنی محکمی به سهراب زد طوری که برق از چشمانش پرید و فریاد کشید. - سهراب نیگا الایرانیون. - خو الاغ چته چرا میزنی. - دادا فرماندهشونو دقت کردی؟ - کیه مگه؟ آریا با لحنی کنایهآمیز گفت: - عشقت اینجاست، عشقت. - نکنه... وایی نهنه من حوصله سر و کله زدن با این یارو رو ندارم _ خدا بهت صبر عنایت کنه سهراب جان، صبر ایوب. بنده شمارو با آقا فرهاد تنها میزارم امیدوارم اوقات خوشی رو با هم سپری کنید. آریا پشتش را به سهراب کرد و سعی داشت دور بشود که سهراب یقهاش را گرفت و با لحنی آرام گفت: _ کجا؟ صبر کن کارت دارم، اتفاق مهمی افتاده. _ چیشده؟ _ میگم بهت. سهراب سخنش را در حالی که به انتهای تونل خیره شده بود پایان داد. روزنهی نوری پر غوغا از اعماق تاریکی تونل سر از برای ماجراجویی بیرون آورد. گویی که گنجشک در دل قطار نمیگنجید تا بفهمد که مسافرین جدیدش اینبار قرار است چهگونه به هلاکت برسند. سروان حسینی صدایش را بلند کرد و خطاب به گروهان گفت: _ قطار به اندازه کافی جا داره هر دو گروهان سوار میشیم این قطار ماست، فقط اسلحههاتون رو بردارید بقیه مهمات همینجا تحویل نیروهای فرانسه داده میشه. قطار با نیروی مغناطیسی حرکت میکرد، برای همین هیچ سر و صدای خاصی نداشت. پاورچینپاورچین خود را به ایستگاه رساند و درهایی که رو به روی گروهانهای ایرانی بودند باز و افراد داخل شدند. نیروها با گرمی و طراوت از دیدن یکدیگر استقبال کردند. همهمهای برپا شده بود و هر کس با هر جسم زندهای که دهانی برای صحبت کردن داشت گرم میگرفت. سهراب در میان جمع حصاری از تنهایی به دور خودش پیچیده بود که با سیمهای خاردار چهره بیروحش محافظت میشد. به آرامی دستانش را داخل جیبش گذاشت و روی صندلی نشست، صدای آریا را در میان جمع در حال گپ و گفت میشنید؛ ولی خودش را نمیدید. دست از جستوجو برداشت، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. دربهای قطار بسته شد و قطار با سرعتی باور نکردنی در داخل تاریکی تونل از گسترهی دید جنرال فرانسوی گریخت. کمی بعد همهمهها خوابید و سربازان یک به یک سر جایشان نشستند و آریا نیز کنار سهراب نشست. سهراب به خواب رفته بود و آریا نیز سعی نکرد بیدارش کند. دقایقی بعد آریا از فرط بیکاری و نداشتن هم صحبت سر به این طرف و آن طرف چرخاند تا بلکه سوژهای برای سرگرمی پیدا کند. توجهش را فرهاد دزدید. همان محبوب همیشگی گردان که چرب زبانیاش در میان آن همه تخریب، تحقیر، فضای خشک و خشن ارتش نیاز هر سربازی بود. چندین سرباز دور فرهاد جمع شده بودند و به سخنرانیهای او گوش میسپردند. _ ... چیزی نمونده که ما، یعنی برترین و کارکشته ترین سربازان ارتش ایران وارد میدون نبرد بشیم و این پیکرهی خشم و جهالت نازیهارو بخشکونیم و ترس و وحشت مردم دنیا رو ریشه کن کنیم، چیزی که جهان باید ازش بترسه ماییم.،کلاه سبزهای ارتش ایرانن که قراره دنیارو مورد رحمت خودشون قرار بدن و صلح و آرامشو پیشکش تمام مردم جهان کنن، ما ترسناکیم؛ چون همونطور که میتونیم آرامش برقرار کنیم میتونیم دنیارو به طغیان و آشوب بکشیم، حضور ما در این میدان نه تنها نشانه هلاکت نیست بلکه خبر از آشکار شدن قدرت ما برای جهانیان میدهد، به قدرت خودتون ایمان داشه باشید تا بقیه هم بتونن اونو باور کنن. البته ظاهرش هم همچین در تاثیرگذاری و جذابیت سخنانش بیتاثیر نبود. تنها سرخ پوست گردان که موهای بلند، چشمان و حتی مژهها و ابروهایش طلایی بود. در بین ایرانیها این حد از بوری مو واقعا خاص است و فرهاد میدانست چهگونه از این زیبایی برای جذب مخاطب استفاده کند. فرهاد سکوتی کرد که جماعت را به تحسین خود وا داشت و شنوندگان برایش دست زدند. به سمت صندلیاش رفت و بنشست و نفسی عمیق کشید. _ البته اگر هم نتونستید ایرادی نداره فقط کافیه به قدرت من ایمان داشته باشید. من کارکتر اصلی این داستانم. لبخندی بر لبان فرهاد جاری شد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان اذهان قاتل | Serino
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین