انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان اذهان قاتل | Serino
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Spiritous" data-source="post: 113996" data-attributes="member: 3608"><p><span style="font-size: 26px"><strong><em>راز در خطر</em></strong></span></p><p>سهراب و آریا در دشتی وسیع در تکاپو بودند و با دویدن دنبال همدیگر مسافت را طی میکردند. صدای قهقههایشان آواز طبیعت را کور کرده بود. آریا مابین خندههایش لحظاتی چشمانش را از اشکهای شوقش قرض گرفت تا جلویش را ببیند. سهراب را دید که پشت به او رو به جنگل ایستاده بود.</p><p>موهای بلند و مشکیاش پوست سفید گردنش را پوشانده بود. آریا متعجب به سمت سهراب رفت. روی شانههایش زد و صدا کرد.</p><p>_ سهراب، سهراب خوبی؟ چت شد سهراب؟ سهراب!</p><p>هر چه صدایش را بالاتر میبرد و محکمتر شانههای سهراب را تکان میداد فایدهای نداشت. سر جایش خشکش زده بود و به جنگلی که چند متری آن طرفتر بود خیره شده بود. آریا توجه چندانی به جنگل نکرد و به چشمان سهراب خیره شد. امّا تا وحشت درون چشمانش را دید لرزهای به تنش افتاد. نور فروزانی انگار که قاصد مرگ باشد همینطور بیشتر و بیشتر به مرزهای چشمان سیاه و درشت سهراب ت×جـ×ـا×و×ز× میکرد. سهراب به ناگاه انگار که شوک به تنش وارد شده باشد فریاد زد.</p><p>_ آریا، بپر.</p><p>آریا را با دستان کوچک خود بغل کرد و هر دو به پایین تپه پریدند و لحظاتی بعد شعلههای خشمگین آتش از بالای تپه نمایان شدند.</p><p>سهراب تا چشمانش را باز کرد و به خود آمد دید که آریا دهها متر آنطرفتر از او در آن سوی دشت در حال دویدن به سمتش است. اطرافشان تماماً آتش بود و شعلهها داشتند در دشت نیز پیشروی میکردند و به حدی رسیدند که بین آریا و سهراب حائلی شعله ور پدیدار شد. سهراب وحشت کرده بود ع×ر×ق سردی تمام صورتش را خیس کرده بود دستان لرزانش را به سمت آریا دراز کرد و با چشمانی غرق در اشک گفت:</p><p>_ آریا بیا پیشم؛ بدو.</p><p>باورش نمیشد، امّا دستی از میان آتش بیرون آمد و سعی داشت دست سهراب را بگیرد. با نزدیکتر شدن دست، سهراب میتوانست چهرهی صاحب دست را ببیند، امّا دیگر خبری از آن چشمان رنگی و پوست روشن نبود اسکلت جمجمهای با دهانی باز، گویی که قبل بیحسی کامل از فرط درد جیغ میکشیده را دید.</p><p>غم و ترس به یکباره به سهراب هجوم آوردند. از جا پرید و میخواست جیغ بکشد که به ناگاه دستی بزرگ و کلفت از میان تاریکی بیرون آمد و دهانش را گرفت. سهراب با این غافلگیری وحشتش دو چندان شده بود. با هراس به اطراف نگاه میکرد. تا صاحب دست را بیابد.</p><p>_ آروم بگیر نی قلیون، آرومم.</p><p>مهدی بود. هنوز تمام بچهها خواب بودند. صدای خر و پفی توجه سهراب را به خود جلب کرد. از لای انگشتان مهدی نگاهی به سمت چپش انداخت.</p><p>آریا تا چانه درون کیسه خوابش فرو رفته بود. دهانش باز بود و آب دهانش آویزان و حبابی از دماغش با هر نفس بیرون میآمد و به داخل بر میگشت.</p><p>با دیدن این صحنه سهراب آرام گرفت و از مهدی خواست تا رهایش کند. دستمالی از جیبش بیرون آورد. دهان آریا را بست و آب دهان و دماغش را پاک کرد.</p><p>_ پیست؛ بیا بیرون کارت دارم.</p><p>آریا پشت بند مهدی از اتاق خارج شد.</p><p>چراغ های تونل یکی در میان خاموش بودند و راهروها سوت و کور بودند. گویا همگان قدر این اندک زمانهای استراحت را میدانستند.</p><p>هنوز خوابآلود بود که مهدی شانهاش را گرفت و آن را محکم به دیوار کوبید و گفت:</p><p>_ تو از قدرت من خبر داشتی نه؟</p><p>_ چته گاومیش برق از سه فازم پرید.</p><p>_ جواب منو بده، تو میدونستی؟</p><p>_ حرفا میزنی قدرتهای مأورایی نیروهای نظامی توسط حفاظت کنترل میشه اونا خیلی از من هفت خطترن نمیزارن به جایی درز کنه من از کجا بفهمم؟</p><p>_ لازم نیست حتماً از اون طریق به گوشت برسه.</p><p>_ پس از چه طریقی امگان داشته من بفهمم؟</p><p>_ نمیدونم من زیاد اهل فکر کردن نیستم؛ ولی فکر نمیکنم تو آدم معمولیای باشی.</p><p>_ یعنی چی؟</p><p>مهدی اخمهایش را در هم فرو کرد؛ یقهی سهراب را گرفت؛ تن صدایش را بالابرد و گفت:</p><p>_ من دیدمت، دیدم وقتی همه داشتن اشهد آخرشونو میخوندن تو سینه سپر کرده بودی و با غرور رو به آسمون وایستاده بودی.</p><p>کمی مکث کرد؛ نفسی گرفت و ادامه داد.</p><p>_ راستشو بهم بگو میدونستی من قراره جلوی گلولههارو بگیرم نه؟</p><p>_ چیو میخوای بدونی ها؟ از چی میخوای سر در بیاری؟ تو اونجا نبودی هم من حلش میکردم.</p><p>_ چی؟! وایسا ببینم یعنی چی؟</p><p>_ دیگه بیشتر از این نمیتونم بهت توضیح بدم</p><p>_ غلط کردی مگه دست خودته؟ همینجا طوری میزنم...</p><p>صدای آژیر بلندی از بلندگوها برخاست و پشت بندش تمام چراغها روشن شد. بلندگوها به زبان انگلیسی تکرار میکردند.</p><p>_ سپاهیان آمادهی حرکت شوید.</p><p>مهدی تا به خودش آمد و دوباره رو به رویش را نگاه کرد، اثری از سهراب ندید.</p><p>داخل اتاق گروهان همه بیدار شده بودند. داشتند کیسه خوابهایشان را جمع میکردند و آماده حرکت میشدند. سهراب آریا را دید که هنوز خواب بود. به سمتش رفت و بیدارش کرد.</p><p>_ آریا، پاشو میخوایم بریم.</p><p>_ ها؟ نمنه؟</p><p>_ میگم پاشو داریم راه میوفتیم.</p><p>_ آها، اونو که خودم شنیدم، من امروز ناسلامتی یک صانحهی هوایی رو پشت سر گذاشتم، خستم. خودت ورمدار مثل یک فنچ بزار تو قطار.</p><p>سهراب لگدی به پهلوی آریا زد و گفت:</p><p>_ پاشو بینم تو فنچی یا راسو؟ کیسه خوابتو از رو بوش میفهمن مال توعه، پاشو بهت میگم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Spiritous, post: 113996, member: 3608"] [SIZE=26px][B][I]راز در خطر[/I][/B][/SIZE] سهراب و آریا در دشتی وسیع در تکاپو بودند و با دویدن دنبال همدیگر مسافت را طی میکردند. صدای قهقههایشان آواز طبیعت را کور کرده بود. آریا مابین خندههایش لحظاتی چشمانش را از اشکهای شوقش قرض گرفت تا جلویش را ببیند. سهراب را دید که پشت به او رو به جنگل ایستاده بود. موهای بلند و مشکیاش پوست سفید گردنش را پوشانده بود. آریا متعجب به سمت سهراب رفت. روی شانههایش زد و صدا کرد. _ سهراب، سهراب خوبی؟ چت شد سهراب؟ سهراب! هر چه صدایش را بالاتر میبرد و محکمتر شانههای سهراب را تکان میداد فایدهای نداشت. سر جایش خشکش زده بود و به جنگلی که چند متری آن طرفتر بود خیره شده بود. آریا توجه چندانی به جنگل نکرد و به چشمان سهراب خیره شد. امّا تا وحشت درون چشمانش را دید لرزهای به تنش افتاد. نور فروزانی انگار که قاصد مرگ باشد همینطور بیشتر و بیشتر به مرزهای چشمان سیاه و درشت سهراب ت×جـ×ـا×و×ز× میکرد. سهراب به ناگاه انگار که شوک به تنش وارد شده باشد فریاد زد. _ آریا، بپر. آریا را با دستان کوچک خود بغل کرد و هر دو به پایین تپه پریدند و لحظاتی بعد شعلههای خشمگین آتش از بالای تپه نمایان شدند. سهراب تا چشمانش را باز کرد و به خود آمد دید که آریا دهها متر آنطرفتر از او در آن سوی دشت در حال دویدن به سمتش است. اطرافشان تماماً آتش بود و شعلهها داشتند در دشت نیز پیشروی میکردند و به حدی رسیدند که بین آریا و سهراب حائلی شعله ور پدیدار شد. سهراب وحشت کرده بود ع×ر×ق سردی تمام صورتش را خیس کرده بود دستان لرزانش را به سمت آریا دراز کرد و با چشمانی غرق در اشک گفت: _ آریا بیا پیشم؛ بدو. باورش نمیشد، امّا دستی از میان آتش بیرون آمد و سعی داشت دست سهراب را بگیرد. با نزدیکتر شدن دست، سهراب میتوانست چهرهی صاحب دست را ببیند، امّا دیگر خبری از آن چشمان رنگی و پوست روشن نبود اسکلت جمجمهای با دهانی باز، گویی که قبل بیحسی کامل از فرط درد جیغ میکشیده را دید. غم و ترس به یکباره به سهراب هجوم آوردند. از جا پرید و میخواست جیغ بکشد که به ناگاه دستی بزرگ و کلفت از میان تاریکی بیرون آمد و دهانش را گرفت. سهراب با این غافلگیری وحشتش دو چندان شده بود. با هراس به اطراف نگاه میکرد. تا صاحب دست را بیابد. _ آروم بگیر نی قلیون، آرومم. مهدی بود. هنوز تمام بچهها خواب بودند. صدای خر و پفی توجه سهراب را به خود جلب کرد. از لای انگشتان مهدی نگاهی به سمت چپش انداخت. آریا تا چانه درون کیسه خوابش فرو رفته بود. دهانش باز بود و آب دهانش آویزان و حبابی از دماغش با هر نفس بیرون میآمد و به داخل بر میگشت. با دیدن این صحنه سهراب آرام گرفت و از مهدی خواست تا رهایش کند. دستمالی از جیبش بیرون آورد. دهان آریا را بست و آب دهان و دماغش را پاک کرد. _ پیست؛ بیا بیرون کارت دارم. آریا پشت بند مهدی از اتاق خارج شد. چراغ های تونل یکی در میان خاموش بودند و راهروها سوت و کور بودند. گویا همگان قدر این اندک زمانهای استراحت را میدانستند. هنوز خوابآلود بود که مهدی شانهاش را گرفت و آن را محکم به دیوار کوبید و گفت: _ تو از قدرت من خبر داشتی نه؟ _ چته گاومیش برق از سه فازم پرید. _ جواب منو بده، تو میدونستی؟ _ حرفا میزنی قدرتهای مأورایی نیروهای نظامی توسط حفاظت کنترل میشه اونا خیلی از من هفت خطترن نمیزارن به جایی درز کنه من از کجا بفهمم؟ _ لازم نیست حتماً از اون طریق به گوشت برسه. _ پس از چه طریقی امگان داشته من بفهمم؟ _ نمیدونم من زیاد اهل فکر کردن نیستم؛ ولی فکر نمیکنم تو آدم معمولیای باشی. _ یعنی چی؟ مهدی اخمهایش را در هم فرو کرد؛ یقهی سهراب را گرفت؛ تن صدایش را بالابرد و گفت: _ من دیدمت، دیدم وقتی همه داشتن اشهد آخرشونو میخوندن تو سینه سپر کرده بودی و با غرور رو به آسمون وایستاده بودی. کمی مکث کرد؛ نفسی گرفت و ادامه داد. _ راستشو بهم بگو میدونستی من قراره جلوی گلولههارو بگیرم نه؟ _ چیو میخوای بدونی ها؟ از چی میخوای سر در بیاری؟ تو اونجا نبودی هم من حلش میکردم. _ چی؟! وایسا ببینم یعنی چی؟ _ دیگه بیشتر از این نمیتونم بهت توضیح بدم _ غلط کردی مگه دست خودته؟ همینجا طوری میزنم... صدای آژیر بلندی از بلندگوها برخاست و پشت بندش تمام چراغها روشن شد. بلندگوها به زبان انگلیسی تکرار میکردند. _ سپاهیان آمادهی حرکت شوید. مهدی تا به خودش آمد و دوباره رو به رویش را نگاه کرد، اثری از سهراب ندید. داخل اتاق گروهان همه بیدار شده بودند. داشتند کیسه خوابهایشان را جمع میکردند و آماده حرکت میشدند. سهراب آریا را دید که هنوز خواب بود. به سمتش رفت و بیدارش کرد. _ آریا، پاشو میخوایم بریم. _ ها؟ نمنه؟ _ میگم پاشو داریم راه میوفتیم. _ آها، اونو که خودم شنیدم، من امروز ناسلامتی یک صانحهی هوایی رو پشت سر گذاشتم، خستم. خودت ورمدار مثل یک فنچ بزار تو قطار. سهراب لگدی به پهلوی آریا زد و گفت: _ پاشو بینم تو فنچی یا راسو؟ کیسه خوابتو از رو بوش میفهمن مال توعه، پاشو بهت میگم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان اذهان قاتل | Serino
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین