انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان اذهان قاتل | Serino
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Spiritous" data-source="post: 112326" data-attributes="member: 3608"><p>با اینحال سر آریا را با دستش گرفت و به سمت شانههایش راهنمایی کرد و با خود گفت:</p><p></p><p>_ هعی، چه میشه کرد؛ بالأخره بالا بریم پایین بیایم ما تو رو گردن گرفتیم.</p><p></p><p>بالأخره بعد از حدود یک ساعت به مقصد رسیدند ناگاه نفر بر با شیب زیادی کج شد که باعث شد آریا تعادلش را از دست داده و از خواب بپرد. به نظر میآمد که سیستم استتار ماشینها خاموش شده و دارند به اعماق زمین میروند. داخل ورودی تونل کاملاً تاریک بود و چشم، چشم را نمیدید. تنها چیزی که سربازان میدانستند این بود که دیگر روی زمین نیستند و این به خودی خود حس امنیتی در دلهایشان ایجاد کرده بود؛ بعد از آن اتفاق امروز بعد از ظهر دیگر روی زمین برای هیچ موجودی امن نبود.</p><p></p><p>آریا هنوز گیج و نیمه خواب بود که سهراب صدایش زد.</p><p></p><p>_ پیس آریا.</p><p></p><p>_ ها؟</p><p></p><p>_ گوش کن، حواستو بده به من ببین چی میگم.</p><p></p><p>_ چیه؟</p><p></p><p>_ میگم به نظرت این اتفاق امروز یکم قضیش بودار نیست؟</p><p></p><p>_ کدوم اتفاقو میگی دقیقا؟</p><p></p><p>_ بمب بارون شدنمون دیگه.</p><p></p><p>آریا انگار که ذهنش را به تأمل واداشته باشد هوشیارتر شد و حواسش را جمع کرد و گفت:</p><p></p><p>_ چرا اتفاقاً منم خواستم بگم؛ ولی گفتم باز پاچمو میگیری میگی زایه بازی در نیار.</p><p></p><p>_ الان عیبی نداره همه خمار خوابن ببین.</p><p></p><p>_ خب بگو گوشم باهاتِ.</p><p></p><p>_ آقا مگه ما کاملاً محرمانه و مخفیانه وارد کشور نشدیم؟ تازه از جایی هم اومدیم که عمراً بشه پیش بینیش کرد، وگرنه میتونستیم وسط شهر فرود بیایم کارمونم راحت تر میشد. اصلاً آقا اینا همه به کنار؛ مگه آلمان کلاً چند وقته وارد خاک فرانسه شده؟ بابا ما کیلومترها با اونا فاصله داریم کدوم خری این همه گلوله توپخونه رو میزنه وسط یک ساحل متروکه که تازه قبلاً هم یکبار بمب بارون شده؟ بهتر نبود با اینها خط اول ارتش فرانسه رو بزنن تا راحتتر بتونن پیش روی کنن؟</p><p></p><p>_ دادا، بالأخره ارتشی که من توش باشم اُبهت خاص خودشو داره، احتمال زیاد از طریق باجناقای دهنلقم به گوش هیتلر رسیده اونم ترسیده خواسته همون اول کلکمو بکنه.</p><p></p><p>سهراب پس گردنی محکمی به آریا زد.</p><p></p><p>_ آخ.</p><p></p><p>_ الان وقت مسخره بازی نیست.</p><p></p><p>_ خوب دادا من چه میدونم چه چیزا از من میپرسیا من اصلاً هنوز برام سوالِ کدوم تکنولوژی به انسان اجازه داده که برد گلولههای توپهاش اینقدر زیاد باشه؟!</p><p></p><p>_ آفرین نکته خوبی بود این هم عجیبه؛ چون آخرین بار سه روز پیش چک کردم و شهر لیون هنوز تحت کنترل کامل فرانسه بود.</p><p></p><p>_ احتمالاً از رو دریا زدنمون.</p><p></p><p>_ آخه بز کدوم ناو دریاییای اینقدر قدرت آتش داره؟ بعدشم اصلاً ما قبل شروع حرکت از اَمن بودن دریا مطمئن شدیم اگر چیزی روی دریا بود میدیدیمشون، اونم اگر قرار باشه اونقدر بزرگ باشه که بتونه همچین جهنمی درست کنه.</p><p></p><p>آریا بشکنی زد و انگشت اشارهاش را به سمت سهراب گرفت و گفت:</p><p></p><p>_ پس فقط یکجا میمونه.</p><p></p><p>هردو همزمان با هم گفتند:</p><p></p><p>+ سوئیس.</p><p></p><p>به نشانه تأیید سرشان را تکان دادند. آریا با حالتی مرموزانه گفت:</p><p></p><p>_ سوئیس خیلی دوره.</p><p></p><p>سهراب دوباره به فکر فرو رفت و پاسخ داد.</p><p></p><p>_ میدونم.</p><p></p><p>آریا دهانش را نزدیک گوش سهراب برد و دستش را جلوی دهانش گرفت و با آرامترین صدای خود پرسید:</p><p></p><p>_ به نظرت هیتلرم مثل تو و مهدی نیست؟</p><p></p><p>_ احتمالش هست.</p><p></p><p>با دیده شدن روزنهی نوری از اعماق تونل سهراب و آریا به مکالمهیشان پایان دادند و با کنجکاوی خیره به نور ماندند. با رسیدن به اولین طبقهی ایستگاههای قطار تمام بچهها از دیدن این همه تکنولوژی یکجا، هیجان زده شده بودند.</p><p></p><p>تونلی عظیم که با فلزاتی خاص عایق کاری شده بود تا هیچ امواج رادیوییای رد و بدل نشود. بیش از ده ریل کنار یکدیگر صف کشیده بودند و قطارهای عظیم و جسهای در آنها رفت و آمد داشتند. قطر هر قطار بیش از چهار برابر قطر یک قطار مسافربری معمولی بود. هر لکوموتیو قدرت کشیدن بیش از پونصد نفر سرباز و تا چهار تانک تماماً زرهی را داشت و این ذرهای از سرعتش نمیکاست. نفربرها داخل شدند و توجه ساکنین را به خود جلب کردند سهراب نگاهی به اطراف انداخت. در دو طرف دیوارههای تونل در فاصلههای یکسانی از یکدیگر دروازههای آبی رنگ فولادی ای نصب بود که بالای هر کدام پرچم یک کشور آویخته شده بود نفربرها به آرامی از کنار دروازهها میگذشتند. سربازان فرانسوی صف شده بودند و با احترام نظامی به نیروهای کمکی خوشآمد میگفتند.</p><p></p><p>یکی از دروازهها باز بود و داخلش نیروهای هندی در حال استراحت بودند. سربازان با همان لباسهای جنگی داخل کیسه خوابهایشان در حال تقلا برای به خواب رفتن بودند. دروازه بعدی که باز شد نفربرها داخل شدند و نیروهای ایرانی را پیاده کردند. سروان حسینی آخرین نفر از نفربر پیاده شد و به سربازان دستور داد همگی کیسه خوابهایشان را باز کنند و برای خواب آماده شوند.</p><p></p><p>پشت سرش جنرال آرژانچ از نفر بر بیرون آمد دستانش را پشت کمرش حلقه کرد و شکمش را جلو داد رو به روی سروان ایستاد از او بابت کمک نیروهایش تشکر کرد و بعد هم از او خواست تا ساعاتی همینجا بمانند و استراحت کنند تا اینکه امنیت مقصد تضمین شود و سپس نیروها آمادهی حرکت به سمت تولوز شوند. سروان حسینی نیز متقابلاً از او تشکر کرد و جنرال و نیروهایش از اتاق بزرگی که پرچم کشور ایران سر در آن بر افراشته شده بود خارج شدند.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Spiritous, post: 112326, member: 3608"] با اینحال سر آریا را با دستش گرفت و به سمت شانههایش راهنمایی کرد و با خود گفت: _ هعی، چه میشه کرد؛ بالأخره بالا بریم پایین بیایم ما تو رو گردن گرفتیم. بالأخره بعد از حدود یک ساعت به مقصد رسیدند ناگاه نفر بر با شیب زیادی کج شد که باعث شد آریا تعادلش را از دست داده و از خواب بپرد. به نظر میآمد که سیستم استتار ماشینها خاموش شده و دارند به اعماق زمین میروند. داخل ورودی تونل کاملاً تاریک بود و چشم، چشم را نمیدید. تنها چیزی که سربازان میدانستند این بود که دیگر روی زمین نیستند و این به خودی خود حس امنیتی در دلهایشان ایجاد کرده بود؛ بعد از آن اتفاق امروز بعد از ظهر دیگر روی زمین برای هیچ موجودی امن نبود. آریا هنوز گیج و نیمه خواب بود که سهراب صدایش زد. _ پیس آریا. _ ها؟ _ گوش کن، حواستو بده به من ببین چی میگم. _ چیه؟ _ میگم به نظرت این اتفاق امروز یکم قضیش بودار نیست؟ _ کدوم اتفاقو میگی دقیقا؟ _ بمب بارون شدنمون دیگه. آریا انگار که ذهنش را به تأمل واداشته باشد هوشیارتر شد و حواسش را جمع کرد و گفت: _ چرا اتفاقاً منم خواستم بگم؛ ولی گفتم باز پاچمو میگیری میگی زایه بازی در نیار. _ الان عیبی نداره همه خمار خوابن ببین. _ خب بگو گوشم باهاتِ. _ آقا مگه ما کاملاً محرمانه و مخفیانه وارد کشور نشدیم؟ تازه از جایی هم اومدیم که عمراً بشه پیش بینیش کرد، وگرنه میتونستیم وسط شهر فرود بیایم کارمونم راحت تر میشد. اصلاً آقا اینا همه به کنار؛ مگه آلمان کلاً چند وقته وارد خاک فرانسه شده؟ بابا ما کیلومترها با اونا فاصله داریم کدوم خری این همه گلوله توپخونه رو میزنه وسط یک ساحل متروکه که تازه قبلاً هم یکبار بمب بارون شده؟ بهتر نبود با اینها خط اول ارتش فرانسه رو بزنن تا راحتتر بتونن پیش روی کنن؟ _ دادا، بالأخره ارتشی که من توش باشم اُبهت خاص خودشو داره، احتمال زیاد از طریق باجناقای دهنلقم به گوش هیتلر رسیده اونم ترسیده خواسته همون اول کلکمو بکنه. سهراب پس گردنی محکمی به آریا زد. _ آخ. _ الان وقت مسخره بازی نیست. _ خوب دادا من چه میدونم چه چیزا از من میپرسیا من اصلاً هنوز برام سوالِ کدوم تکنولوژی به انسان اجازه داده که برد گلولههای توپهاش اینقدر زیاد باشه؟! _ آفرین نکته خوبی بود این هم عجیبه؛ چون آخرین بار سه روز پیش چک کردم و شهر لیون هنوز تحت کنترل کامل فرانسه بود. _ احتمالاً از رو دریا زدنمون. _ آخه بز کدوم ناو دریاییای اینقدر قدرت آتش داره؟ بعدشم اصلاً ما قبل شروع حرکت از اَمن بودن دریا مطمئن شدیم اگر چیزی روی دریا بود میدیدیمشون، اونم اگر قرار باشه اونقدر بزرگ باشه که بتونه همچین جهنمی درست کنه. آریا بشکنی زد و انگشت اشارهاش را به سمت سهراب گرفت و گفت: _ پس فقط یکجا میمونه. هردو همزمان با هم گفتند: + سوئیس. به نشانه تأیید سرشان را تکان دادند. آریا با حالتی مرموزانه گفت: _ سوئیس خیلی دوره. سهراب دوباره به فکر فرو رفت و پاسخ داد. _ میدونم. آریا دهانش را نزدیک گوش سهراب برد و دستش را جلوی دهانش گرفت و با آرامترین صدای خود پرسید: _ به نظرت هیتلرم مثل تو و مهدی نیست؟ _ احتمالش هست. با دیده شدن روزنهی نوری از اعماق تونل سهراب و آریا به مکالمهیشان پایان دادند و با کنجکاوی خیره به نور ماندند. با رسیدن به اولین طبقهی ایستگاههای قطار تمام بچهها از دیدن این همه تکنولوژی یکجا، هیجان زده شده بودند. تونلی عظیم که با فلزاتی خاص عایق کاری شده بود تا هیچ امواج رادیوییای رد و بدل نشود. بیش از ده ریل کنار یکدیگر صف کشیده بودند و قطارهای عظیم و جسهای در آنها رفت و آمد داشتند. قطر هر قطار بیش از چهار برابر قطر یک قطار مسافربری معمولی بود. هر لکوموتیو قدرت کشیدن بیش از پونصد نفر سرباز و تا چهار تانک تماماً زرهی را داشت و این ذرهای از سرعتش نمیکاست. نفربرها داخل شدند و توجه ساکنین را به خود جلب کردند سهراب نگاهی به اطراف انداخت. در دو طرف دیوارههای تونل در فاصلههای یکسانی از یکدیگر دروازههای آبی رنگ فولادی ای نصب بود که بالای هر کدام پرچم یک کشور آویخته شده بود نفربرها به آرامی از کنار دروازهها میگذشتند. سربازان فرانسوی صف شده بودند و با احترام نظامی به نیروهای کمکی خوشآمد میگفتند. یکی از دروازهها باز بود و داخلش نیروهای هندی در حال استراحت بودند. سربازان با همان لباسهای جنگی داخل کیسه خوابهایشان در حال تقلا برای به خواب رفتن بودند. دروازه بعدی که باز شد نفربرها داخل شدند و نیروهای ایرانی را پیاده کردند. سروان حسینی آخرین نفر از نفربر پیاده شد و به سربازان دستور داد همگی کیسه خوابهایشان را باز کنند و برای خواب آماده شوند. پشت سرش جنرال آرژانچ از نفر بر بیرون آمد دستانش را پشت کمرش حلقه کرد و شکمش را جلو داد رو به روی سروان ایستاد از او بابت کمک نیروهایش تشکر کرد و بعد هم از او خواست تا ساعاتی همینجا بمانند و استراحت کنند تا اینکه امنیت مقصد تضمین شود و سپس نیروها آمادهی حرکت به سمت تولوز شوند. سروان حسینی نیز متقابلاً از او تشکر کرد و جنرال و نیروهایش از اتاق بزرگی که پرچم کشور ایران سر در آن بر افراشته شده بود خارج شدند. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان اذهان قاتل | Serino
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین