انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان اذهان قاتل | Serino
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Spiritous" data-source="post: 111147" data-attributes="member: 3608"><p>در میان آن همهمه، که هر کس سعی داشت به سوراخی پناه ببرد، دو دست کلفت رو به آسمان بلند شد. ناگهان تمام گلولههای توپها از حرکت ایستادند. کمتر از صد متر دیگر با زمین فاصله داشتند، امّا کاملاً متوقف شده بودند. سکوتی خوفناک به فضا غلبه کرد همه چشم به مهدی دوخته بودند. به نظر میآمد که فشار زیادی را دارد تحمل میکند. کف دستانش را رو به آسمان باز کرده بود و به سختی تلاش میکرد انگشتان دستش را جمع کند. به زانو افتاد دستانش از آرنج خم شده و به عقب رانده شدند؛ انگار داشت کم میآورد. زندگی یا مرگ همه به او وابسته بود، امّا هیچکس لب به تشویق و روحیه دادن نمیگشود. همه حیران مانده بودند هیچکس حتیٰ فکرش را هم نمی کرد که مهدی چنین قدرتی داشته باشد. او از شرایط وخیم زیادی جان سالم بدر برده بود، امّا هیچگاه این تواناییاش را برای هیچ احدی آشکار نکرده بود. مهدی چشمانش را بست؛ نفس عمیقی کشید و لحظهای آرام شد، سپس چشمهایش با اخمی به هم دوخته شده و رگهای خونین که انگار مواد مذابی بود در زیر دریاچهی نمکی در حال باریدن، به سرعت باز کرد. دستانش را به هم نزدیکتر کرد و با شتابی عجیب به بالا راند و از جایش برخاست. انگار که همان یک لحظه تأمل برای روشن شدن خورشیدی در دلش که پروتوهای اُمید آن به دل تکتک سربازان بارید کافی بود، فریادی سر داد و گفت:</p><p></p><p>_ من هنوز دخترهای اروپایی رو ندیدم.</p><p></p><p>جملهاش شاید مضحک؛ ولی مایه آرامش جمع شد. با حرکت چرخشی دستانش گلولهها چرخیده و کمی به عقب رانده شدند. همین برایش اندک زمانی مهیا کرد تا دورخیز کند و با حرکتی سیلی مانند با دست راستش، گلولهها با شتابی باور نکردی دقیقاً خلاف جهت قبلی پرتاب شده و از آنها دور شدند.</p><p></p><p>جمعیت نفس راحتی کشیدند. یکی از سربازان از میان جمع خطاب به مهدی گفت:</p><p></p><p>_ مهتی، عشقم دمت گرم؛ انشااللّه بتونی مخ یدونه خوبشو بزنی.</p><p></p><p>خنده و شوخ طبعی با این جمله دوباره به گروهان برگشت. همه کنجکاو بودند که بیشتر راجب این قدرت مهدی بدانند. دورش حلقه بسته بودند و سعی داشتند از او حرف بکشند، امّا سروان حسینی بلندگوی سبز قدیمیاش را جلوی دهانش گرفت و فریاد زد.</p><p></p><p>_ گروهان! برگردید سر پستاتون، باید هرچه سریعتر از اینجا بزنیم به چاک خیلی سریع کامیونها رو بار بزنید. بجنبید بی مصرفا!</p><p></p><p>همه مشغول شدند و بالأخره به کمک سروان دست از سر مهدی برداشتند.</p><p></p><p>سهراب خیره به آسمان و در حال تماشای بازگشت گلولهها به زادگاهشان بود. او و تعدادی دیگر از بچهها، به سمت بالگرد دوم که چند قدمی آن طرفتر به پهلو سقوط کرده بود، رفتند و مشغول بیرون کشیدن سربازان شدند. بالههای بالگرد خرد شده و شیشههایش شکسته بود. محمولههای سنگین داخل بالگرد روی چند سربازی که پشتشان نشسته بودند، افتاده بود و بعضی استخوانهایشان خورد شده بود. امّا چون بالگرد در ارتفاع کم و روی ماسههای نرم ساحل سقوط کرده بود، خبری از آتش سوزی نبود و همهی افراد زنده بودند. امّا سهراب هنوز مطمئن نشده بود و با نگرانی به دنبال آریا میگشت. صدایی آشنا از بالاسر گفت:</p><p></p><p>_ هی چلمنگ، من این بالام.</p><p></p><p>سهراب نگاهی به بالاسر می اندازد. آریا با آرامش تمام سر جایش روی صندلی قفل شده بود. چشمهای محو کنندهی آبی رنگش را بست و لبخندی به سهراب زد. سفیدی خیره کنندهی پوستش با هیچ بنی بشری قابل قیاس نبود. تنها موردی که به مردمان اروپا شبیه نبود موهای مشکی اش بود که همیشه کوتاهشان میکرد و مثل بسیجیها یکطرفه و تخت شانهیشان میکرد.</p><p></p><p>_ برای همین میگن همیشه کمربنداتونو ببندید. حالا چیشد یک دفعه؟ همچی آروم بود که!</p><p></p><p>سهراب در حالی که داشت کمربند آریا را باز میکرد و او را پایین میآورد در پاسخ گفت:</p><p></p><p>_ مورد هدف توپخونههای آلمانی قرار گرفتیم. در ابعاد خیلی بزرگ!</p><p></p><p>_ واو، پس چهطور جای حوری من الان دارم قیافه مردنی تورو میبینم هنوز؟</p><p></p><p>_ به لطف پهلوون مهتی؛ فعلاً قرار ملاقاتت به تعویق میوفته.</p><p></p><p>_ قدرتشو نشون داد بالأخره؟</p><p></p><p> _ آره...</p><p></p><p>سهراب زیر شانهی آریا را گرفت و با هم از بالگرد بیرون آمدند و بلافاصله زیر امواج بلند صدای سروان حسینی غرق شدند.</p><p></p><p>_ بدوئید نفلهها، سریع سوار شید باید حرکت کنیم موقعیتمون شناسایی شده.</p><p></p><p>همهی گروهان به آنی سوار نفربرها شدند. تمام نفربرها و حتیٰ کامیونها مجهز به سیستم استتار حرارتی بودند. به طوری که با شروع حرکت تمام وسایل نقلیه نامرئی میشدند و بدنهیشان با تشخیص تصویری با استافاده از تغییر دما به رنگ محیط اطراف در میآمد. هر چند هزینهی این تکنولوژی خیلی بالا بود، امّا یک ضرورت تلقی میشد، چرا که از وقتی نیروهای آلمانی به خاک فرانسه رسیده بودند هر بار که کشوری برای فرانسه نیروها و تجهیزات کمکی میفرستاد از سمت آلمان مورد تهدید حمله اتمی قرار میگرفت. و نیروهای کمکی هم در کمتر از یک هفته به کلی نابود میشدند. کسی نمیدانست که آلمانیها چهطور مکان نیروهای کمکی را تشخیص میدهند، امّا به هر حال بیاحتیاطی شمشیری دو لبه بود که به سمت کشور حامی و حتیٰ خود فرانسویها نشانه گرفته میشد. پس آنها با تمام توان سعی در محافظت از نیروهای ایرانی و مخفی نگه داشتن راز حمایت ایران از فرانسه را داشتند.</p><p></p><p>هیچ جادهی مشخصی برای حرکت وجود نداشت ماشینها با وجود نامرئی بودن از وسط خرابهها و بیابانها حرکت میکردند تا احتمال ردیابیشان کمتر شود. همینطور که از ساحل دور میشدند ابرها کنار رفتند و آسمان صاف و ستارهها پدیدار شدند. قرار بود در اولین ایستگاههای تازه ساخته شده در یکی از گاراژهای قدیمی واقع در جنوب شرقی ناحیه پرولز به زیر زمین رفته و وارد تونل مخفی قطارهای سریع و سیل شوند.</p><p></p><p>داخل نفر بر ساکت بود. هر کس در رویای خودش پرسه میزد سمت راست سهراب در ورودی نفر بر و سمت چپش آریا با دهانی باز خواب بود. سر آریا مثل شلنگی سرگردان به هر سو میچرخید و نداشتن تکیهگاه مانع از این میشد که به خواب عمیق فرو برود.</p><p></p><p>سهراب میلی به تکیهگاه شدن نداشت؛ چون نسبت به آریا نهیفتر بود و سر بزرگ آریا وزن زیادی را بر شانههای او متحمل میشد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Spiritous, post: 111147, member: 3608"] در میان آن همهمه، که هر کس سعی داشت به سوراخی پناه ببرد، دو دست کلفت رو به آسمان بلند شد. ناگهان تمام گلولههای توپها از حرکت ایستادند. کمتر از صد متر دیگر با زمین فاصله داشتند، امّا کاملاً متوقف شده بودند. سکوتی خوفناک به فضا غلبه کرد همه چشم به مهدی دوخته بودند. به نظر میآمد که فشار زیادی را دارد تحمل میکند. کف دستانش را رو به آسمان باز کرده بود و به سختی تلاش میکرد انگشتان دستش را جمع کند. به زانو افتاد دستانش از آرنج خم شده و به عقب رانده شدند؛ انگار داشت کم میآورد. زندگی یا مرگ همه به او وابسته بود، امّا هیچکس لب به تشویق و روحیه دادن نمیگشود. همه حیران مانده بودند هیچکس حتیٰ فکرش را هم نمی کرد که مهدی چنین قدرتی داشته باشد. او از شرایط وخیم زیادی جان سالم بدر برده بود، امّا هیچگاه این تواناییاش را برای هیچ احدی آشکار نکرده بود. مهدی چشمانش را بست؛ نفس عمیقی کشید و لحظهای آرام شد، سپس چشمهایش با اخمی به هم دوخته شده و رگهای خونین که انگار مواد مذابی بود در زیر دریاچهی نمکی در حال باریدن، به سرعت باز کرد. دستانش را به هم نزدیکتر کرد و با شتابی عجیب به بالا راند و از جایش برخاست. انگار که همان یک لحظه تأمل برای روشن شدن خورشیدی در دلش که پروتوهای اُمید آن به دل تکتک سربازان بارید کافی بود، فریادی سر داد و گفت: _ من هنوز دخترهای اروپایی رو ندیدم. جملهاش شاید مضحک؛ ولی مایه آرامش جمع شد. با حرکت چرخشی دستانش گلولهها چرخیده و کمی به عقب رانده شدند. همین برایش اندک زمانی مهیا کرد تا دورخیز کند و با حرکتی سیلی مانند با دست راستش، گلولهها با شتابی باور نکردی دقیقاً خلاف جهت قبلی پرتاب شده و از آنها دور شدند. جمعیت نفس راحتی کشیدند. یکی از سربازان از میان جمع خطاب به مهدی گفت: _ مهتی، عشقم دمت گرم؛ انشااللّه بتونی مخ یدونه خوبشو بزنی. خنده و شوخ طبعی با این جمله دوباره به گروهان برگشت. همه کنجکاو بودند که بیشتر راجب این قدرت مهدی بدانند. دورش حلقه بسته بودند و سعی داشتند از او حرف بکشند، امّا سروان حسینی بلندگوی سبز قدیمیاش را جلوی دهانش گرفت و فریاد زد. _ گروهان! برگردید سر پستاتون، باید هرچه سریعتر از اینجا بزنیم به چاک خیلی سریع کامیونها رو بار بزنید. بجنبید بی مصرفا! همه مشغول شدند و بالأخره به کمک سروان دست از سر مهدی برداشتند. سهراب خیره به آسمان و در حال تماشای بازگشت گلولهها به زادگاهشان بود. او و تعدادی دیگر از بچهها، به سمت بالگرد دوم که چند قدمی آن طرفتر به پهلو سقوط کرده بود، رفتند و مشغول بیرون کشیدن سربازان شدند. بالههای بالگرد خرد شده و شیشههایش شکسته بود. محمولههای سنگین داخل بالگرد روی چند سربازی که پشتشان نشسته بودند، افتاده بود و بعضی استخوانهایشان خورد شده بود. امّا چون بالگرد در ارتفاع کم و روی ماسههای نرم ساحل سقوط کرده بود، خبری از آتش سوزی نبود و همهی افراد زنده بودند. امّا سهراب هنوز مطمئن نشده بود و با نگرانی به دنبال آریا میگشت. صدایی آشنا از بالاسر گفت: _ هی چلمنگ، من این بالام. سهراب نگاهی به بالاسر می اندازد. آریا با آرامش تمام سر جایش روی صندلی قفل شده بود. چشمهای محو کنندهی آبی رنگش را بست و لبخندی به سهراب زد. سفیدی خیره کنندهی پوستش با هیچ بنی بشری قابل قیاس نبود. تنها موردی که به مردمان اروپا شبیه نبود موهای مشکی اش بود که همیشه کوتاهشان میکرد و مثل بسیجیها یکطرفه و تخت شانهیشان میکرد. _ برای همین میگن همیشه کمربنداتونو ببندید. حالا چیشد یک دفعه؟ همچی آروم بود که! سهراب در حالی که داشت کمربند آریا را باز میکرد و او را پایین میآورد در پاسخ گفت: _ مورد هدف توپخونههای آلمانی قرار گرفتیم. در ابعاد خیلی بزرگ! _ واو، پس چهطور جای حوری من الان دارم قیافه مردنی تورو میبینم هنوز؟ _ به لطف پهلوون مهتی؛ فعلاً قرار ملاقاتت به تعویق میوفته. _ قدرتشو نشون داد بالأخره؟ _ آره... سهراب زیر شانهی آریا را گرفت و با هم از بالگرد بیرون آمدند و بلافاصله زیر امواج بلند صدای سروان حسینی غرق شدند. _ بدوئید نفلهها، سریع سوار شید باید حرکت کنیم موقعیتمون شناسایی شده. همهی گروهان به آنی سوار نفربرها شدند. تمام نفربرها و حتیٰ کامیونها مجهز به سیستم استتار حرارتی بودند. به طوری که با شروع حرکت تمام وسایل نقلیه نامرئی میشدند و بدنهیشان با تشخیص تصویری با استافاده از تغییر دما به رنگ محیط اطراف در میآمد. هر چند هزینهی این تکنولوژی خیلی بالا بود، امّا یک ضرورت تلقی میشد، چرا که از وقتی نیروهای آلمانی به خاک فرانسه رسیده بودند هر بار که کشوری برای فرانسه نیروها و تجهیزات کمکی میفرستاد از سمت آلمان مورد تهدید حمله اتمی قرار میگرفت. و نیروهای کمکی هم در کمتر از یک هفته به کلی نابود میشدند. کسی نمیدانست که آلمانیها چهطور مکان نیروهای کمکی را تشخیص میدهند، امّا به هر حال بیاحتیاطی شمشیری دو لبه بود که به سمت کشور حامی و حتیٰ خود فرانسویها نشانه گرفته میشد. پس آنها با تمام توان سعی در محافظت از نیروهای ایرانی و مخفی نگه داشتن راز حمایت ایران از فرانسه را داشتند. هیچ جادهی مشخصی برای حرکت وجود نداشت ماشینها با وجود نامرئی بودن از وسط خرابهها و بیابانها حرکت میکردند تا احتمال ردیابیشان کمتر شود. همینطور که از ساحل دور میشدند ابرها کنار رفتند و آسمان صاف و ستارهها پدیدار شدند. قرار بود در اولین ایستگاههای تازه ساخته شده در یکی از گاراژهای قدیمی واقع در جنوب شرقی ناحیه پرولز به زیر زمین رفته و وارد تونل مخفی قطارهای سریع و سیل شوند. داخل نفر بر ساکت بود. هر کس در رویای خودش پرسه میزد سمت راست سهراب در ورودی نفر بر و سمت چپش آریا با دهانی باز خواب بود. سر آریا مثل شلنگی سرگردان به هر سو میچرخید و نداشتن تکیهگاه مانع از این میشد که به خواب عمیق فرو برود. سهراب میلی به تکیهگاه شدن نداشت؛ چون نسبت به آریا نهیفتر بود و سر بزرگ آریا وزن زیادی را بر شانههای او متحمل میشد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان اذهان قاتل | Serino
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین